-
مهربانی با طبیعت
پنجشنبه 25 دی 1399 13:57
در راستای دوست کردن حنا با طبیعت: - [من:] حنایِ بابا! دوست داری بریم با هم یه چیزی بکاریم؟ - [حنا:] «بکاریم» یعنی چه؟ - یعنی مثلا یه دونهای چیزی مثل عدس یا نخود رو میگذاریم توی یه ظرف آب، بعد سبز میشه، یعنی ازش یه گیاهِ سبز میاد بیرون، - بعد چی میشه؟ - خوب همین که دونه تبدیل به یه گیاه میشه جالبه دیگه ، ولی...
-
یکسال گذشت
یکشنبه 21 دی 1399 16:00
درختِ نارنجِ باغچهیِ کوچکمان امسال میوه نداد، ما که هیچ، من که هیچِ هیچ
-
سهسال به بالا!
سهشنبه 16 دی 1399 23:30
روی جعبهی ماژیک نوشته بودها که برای «سهسال به بالا» ست، من دقت نکردم ...
-
سفر کنیم و مَخافَت کشیم و خوش باشیم ...
یکشنبه 14 دی 1399 23:37
سه تا بلیطِ هواپیما خریدهبودیم. سه تا صندلی کنارِ هم. صندلی وسطیمون پُشتی نداشت. مهماندار گفت جاتون رو عوض میکنم. صندلی جدید پشتی داشت، ولی میزِ تاشوی یکی از صندلیها قفل نمیشد و وِل بود. آقای مهماندار اومد و مؤدبانه گفت: «بیزحمت موقع تیکآف با دست نگهش دار». سرم رو برگردوندم طرفش. نگاههامون قفل شد. آدمِ آروم...
-
دوشواریهای کودکان دوزبانه - ۲
پنجشنبه 11 دی 1399 21:17
توی ماشین پشت چراغ قرمزیم. حنا میگه: بابا! «دُونْتْ دُوْر» یعنی چه؟ من و مامانِ حنا با تعجب به هم نگاه میکنیم. - چی بابا؟ دوباره بگو! - دونت دُوْر! دونت دُوْر! - کجا شنیدی بابا؟ - اونجا دیدم. اونجا. نگاه گن! سرم رو برمیگردونم. حنا داره با انگشت به علامت راهنماییِ کنار خیابون اشاره میکنه!
-
دوشواریهای کودکان دوزبانه - ۱
دوشنبه 1 دی 1399 21:08
دنبالِ یک کارتونِ آروم و ساده بودم برای حنا. الان دیگه بیشترِ کارتونها فضایی و علمی تخیلی هستند. یعنی شاید کارتونهای خوب هم باشند، ولی بچهها بالطبع اون کارتونهای خیلی اکشن و پرتحرک و هیجانانگیز رو دوست دارند. تا یه سنی هم میشه مجبور کرد بچه رو که اونچیزی که ما میگیم (خونهی مادربزرگه و هادی و هدا) رو ببینه. ولی...
-
جادوگری در عصر دیجیتال
سهشنبه 25 آذر 1399 01:31
پرینتر عزیز ۱۰ سالهی من چندروز پیش با نشون دادن یک خطای ترسناک در صفحهی نمایشش از کار افتاد. میگم ترسناک چون همیشه میگفت که مثلا مشکل اینه این درب رو باز کن، اون رو عوض کن، مثلا نازل کثیف شده باید سرویس بشه و از این حرفها. این دفعه ولی خیلی رک و صریح بود : « خطای بی- ۲۰۰. چاپگر شما به تعمیر احتیاج دارد. دستگاه را...
-
تعلیمات دینی خردسالان
شنبه 15 آذر 1399 13:14
حنا به اصرارِ مامانِ حنا هفتهای یکساعت توی یک کلاس تعلیمات دینی آنلاین مخصوص خردسالان شرکت میکنه. ----------- [یک روز معمولی، حوالی ظهر] من: حنایی! حنا: بله بابا! من: بابا چیکار داری میکنی؟ حنا: دارم نقاشی میکشم دیگه. من: آفرین آفرین، حالا چی داری میکشی؟ حنا: دارم عکسِ خدا رو میکشم! من [با عصبانیت]: مامانِ...
-
نقشِ مقصود
یکشنبه 9 آذر 1399 00:24
میگفت «عشق مثل سرطان میمونه. نه میتونی تصمیم بگیری کی بیاد، وقتی هم اومد نمیتونی تصمیم بگیری چه زمانی بره، اگه اصلا بره. اگه دفعهی اولت باشه که اصلا تا مدتها متوجه هم نمیشی که به چی مبتلا شدی. دلت که ضعف داره پیش خودت میگی حتما بد خوراکی کردم و میری برا خودت چاینبات میریزی. سردرد داری میاندازیش گردن...
-
تکامل و روح و روان
جمعه 30 آبان 1399 21:09
بدن ما انسانها طی میلیونها سال تکامل پیدا کرده است. تابعِ هدفِ فیزیکی و مادی هم تقریبا در تمام مدت تکامل این بوده که ما انسانها بتوانیم شکار کنیم و از میوه و محصول درختان استفاده کنیم. کشاورزی حدود ۱۰۰ هزار سال پیش به وجود آمد و به نظر من بدن ما شاید هنوز فرصت پیدا نکرده باشد که حتی کاملا با زندگیِ برپایهی...
-
حاجی خلیفه!
سهشنبه 20 آبان 1399 12:57
برای همکاری که اهل کشوری در دوردستهاست از ایران شیرینی حاجی خلیفه بردم. فردای اون روز: من:شیرینی خوب بود؟ همکار گرام: آآآ ... بله بله .... خوب بود ... - منظورت چیه؟ - خوب بود، ممنون. یعنی بد نبود ... - راستش رو بگو. خوشت اومد یا نه. - آره خوب بود. یعنی....، یه کم فقط زیاد شیرین بود. - زیاد شیرین بود!؟؟ - یه کم....
-
شرط میبندم نمیدونستید
دوشنبه 19 آبان 1399 14:42
یکی از کارهایی که بابای یک بچهی سهساله باید هرشب قبل از خواب انجام بده اینه که دور خونه راه بیفته هرچی شیر نیمهبازه رو ببنده که تا صبح خونه رو آب ور نداره!
-
خارج
شنبه 17 آبان 1399 21:03
میگفت «خارج مثل خونهی خالهی پولدارِ آدم میمونه که همیشه غذاهای خوشمزه میخورند و یخچالشون پر از بستنی و آبمیوه و شکلات و کیکه. که ماشین بنز دارند و هر آخرهفته تفریح و گردش میروند خارج شهر و بزن و بکوب. که بچههاشون انواع اسباببازیهای رنگ و وارنگ دارند. که همهچی توی خونهشون مرتبه، سر ساعت غذاشون رو...
-
آدمها
سهشنبه 13 آبان 1399 17:39
میگفت اگه هنوز یه چیزی روی این کرهی خاکی هست که اندکی، حتی فقط اندکی، بتونه حالت رو بهتر کنه بدون که جزء انسانهای خیلی خوشبخت هستی: یه استکان چایی داغ، یه گپ خوب با دوستان نزدیک، یه پرس چلوکباب، دیدن فامیل و آشناها، یه کتاب خوب، یه جک بامزه، یه مسافرت، یه فیلم خوب، یه شعر خوب، یه منظرهی عالی، دریا، رودخونه،...
-
راه شب - ۲
شنبه 10 آبان 1399 20:19
[زمان: شب. چراغها خاموش. حنا روی تختش خوابیده. من دارم براش قصه میگم] من: یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون، توی زمین و آسمون، هیچکس نبود، روزی روزگاری در زمانهای نه خیلی قدیم در یک جای خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دور یک نینی گربه با مامان و بابا و داداش کوچیکش زندگی میکرد. نینی گربه صبحها که از خواب پا میشد،...
-
قیمتهای نجومی
شنبه 10 آبان 1399 19:34
بعضی وقتها قیمت چیزهایی که آدم دوست داره بخردشون، مثلا خونه یا ماشین یا دوربین عکاسی و یا هرچیزی، نسبت به حقوق آدم خیلی بالا هستند جوری که باید مثلا چهار پنج سال کلی پسانداز کنی که بتونی اونها رو بخری، یا باید یه وام کلان بگیری و کلی از حقوق و شاید نزدیک به تموم حقوق رو سالها بدی واسهی خرید اون چیز. شاید اون...
-
قصهی شب
چهارشنبه 30 مهر 1399 20:27
قصههایی که من شبها برای حنا تعریف میکنم در حقیقت همهشون یک قصه هستند که فقط شخصیت اولش عوض میشه. مثلا یک نینی گربه است که صبح از خواب پا میشه، بعد اول میره دستشویی (فصلی مشبع در آداب رفتن به دستشویی)، بعد دست و روش رو میشوره (فصلی مشبع در آداب شستشوی دست و صورت)، بعد صبحانه میخوره (فصلی مشبع)، و بعد میره...
-
دار مکافات
چهارشنبه 30 مهر 1399 18:53
حنا داشت با لِگوهاش یک خونهی با عظمت درست میکرد که امیرعلی سر رسید و با یک سماجت وصفناپذیری سعی کرد که چندتا از لگوهاش رو برداره. برای امیرعلی به نظر میومد فرقی نمیکنه چی رو برداره، فقط ظاهرا از دقت زیاد حنا روی پروژهاش بو برده بود که اینجا یه خبرایی هست اینه که اومده بود از نزدیک ببینه که چی به چیه و یه...
-
رؤیاها
پنجشنبه 24 مهر 1399 21:36
۱- حنا صبح از خواب بیدار شده و گریهکنان اومده پیش ما که «مامان! آخه چرا هرچی صدات کردم بیای کمکم کنی نیومدی؟؟؟ چرا آخه؟» و گریه و اشک پشتِ سرِ گریه و اشک. مامان حنا با تعجب: «کِی صدا زدی؟ الان؟» - نه! دیشب که رفته بودیم پارک ولی روز بود. من داشتم سرسره بازی میکردم و تو داشتی با بابا حرف میزدی. - دیشب؟ پارک؟ دیشب...
-
راه رفتن
دوشنبه 14 مهر 1399 10:00
اگه این بچههای آدمیزاد یه کمی، فقط یه کمی، دیرتر راه رفتن روی دوپا رو یاد میگرفتند، منظورم اینه که به جای یکسالگی مثلا یه زمانی که عقلشون ۱۰٪ بیشتر میرسید مثلا دو سالگی یا سه سالگی راه میفتادند، اونوقت باور بفرمایید غیر از اینکه پدر و مادرها صدها برابر بیشتر به کارهاشون میرسیدند و در شغلشون کلی کمتر عقب...
-
نابرابری و کرامت انسانی
دوشنبه 24 شهریور 1399 00:08
یکی از جنبههای مغفول ماندهی نابرابری ۱ ، به خصوص نابرابری اقتصادی که امروز گریبانگیر خیلی جوامع است، بحث ارتباط نابرابری با کرامت انسانی است. وقتی مثلا نظافتچی شرکتی یکپنجم حقوقِ یک کارمند اون شرکت رو بگیره، اونوقت اون نظافتچی جلوی اون کارمند سرافکنده است. شاید نباید اینطور باشه، ولی تجربه نشون داده که خیلی...
-
وجدان
یکشنبه 23 شهریور 1399 11:52
توی جمعی بودم، یکی داشت بلند بلند خطابه ایراد میکرد که «من نمیدونم چطور ممکنه یکی بتونه یه آدم دیگه رو بکشه و جان یکی دیگه رو بگیره و چطور وجدان یک انسان ممکنه به چنین کار شنیعی رضایت بده»، و در حالیکه رگهای گردنش بیرون زده بود و عرق از پیشانیش جاری بود در این باب مرثیهها میسرود. یکی از میون جمع که سرش پایین بود...
-
فرهنگ تحصیلی
یکشنبه 23 شهریور 1399 04:43
دوستی از قول دو نفر از اساتید خوبِ دانشگاه که خارج تحصیل کرده بودند و بعد برگشته بودند ایران میگفت که فرزندان اگه دو سه سال اول تحصیلشون رو خارج از کشور گذرونده باشند دیگه توی ایران بند نمیشوند. اساتیدی که گفتم یکیشون استرالیا بوده و دیگری کانادا. فرهنگ تحصیلی متفاوته توی کشورها. اونجاها بچهها مدام اردو هستند و...
-
فارسی را پاس بداریم
دوشنبه 20 مرداد 1399 06:29
ولی، خدمتش به زبان پارسی به کنار، مزهاش خععلی عالی بود!
-
دار مکافات
چهارشنبه 15 مرداد 1399 06:57
دوستی میگفت «همیشه فکر میکردم آدمهای ناراست و متقلب - نه لزوما اونهایی که آهسته و بیسر و صدا مثلا یه کار کوچکی کردند، بلکه حداقل اونهایی که همه از کارهاشون خبر دارند و اعمالشون بر عوام و خواص مثل روز روشنه و حتی خودشون با قاهقاه معترفند - یه جایی بالاخره کارشون به سنگ میخوره و رسوا میشوند و همهی اون...
-
مدرسان و ورزش
چهارشنبه 8 مرداد 1399 07:40
یکی از معدود ورزشها و تحرکهای ما اساتید و مدرسان این بود که زمان تدریس بالاخره دیگه حداقل باید قدم میزدیم تا سرکلاس و یکی دوبار از روی صندلی پامیشدیم به دانشجویی چیزی میگفتیم که آقا با بغلدستیت حرف نزن یا دستت رو نکن توی دماغت. اونم که به یمن این کرونا از دست رفت. حالا کل کلاس رو باید بشینیم جلوی کامپیوتر زل...
-
کلمات
جمعه 27 تیر 1399 00:29
کنار حنا روی کاناپه نشسته بودم. منتظر بودیم بقیه آماده بشوند که بریم بیرون. حواسم به امیرعلی بود که داشت وسط هال بازی میکرد. زیر لب یه آهنگ غمگین رو زمزمه میکردم. سرم رو چرخوندم به حنا چیزی بگم که دیدم داره خیرهخیره به جلو نگاه میکنه و معلومه که با دقت به زمزمهی من گوش میده. سرش رو گردوند به سمت من، نگاهش یه بهت...
-
جملات شرطی نوع سوم در انگلیسی و زندگی در ایران!
دوشنبه 23 تیر 1399 06:24
اگه کسی تونست حدس بزنه ارتباط جملات شرطی نوع سوم * در زبان انگلیسی و زندگی در ایران چیه؟! سر جستجوی معلم زبان برای یکی از فامیل به یه وبسایتِ فارسیِ آموزش زبان انگلیسی رسیدم که نویسندهاش ظاهرا موقع نوشتن خیلی اعصابش از اوضاع موجود خُرد و خمیر بوده: « ... کاربردی ترین جملات شرطی در انگلیسی برای ایرانیان به نظرم نوع...
-
بنگبنگ
شنبه 14 تیر 1399 08:32
هرکسی که وارد خونه میشه، حنا بدو بدو میره یه جایی قایم میشه. ما هم با ایماء و اشاره به وارد شونده حالی میکنیم که حنا اینجاست و بروند پیداش کنند. امروز بعد از ظهر خاله خانم اومدند خونهی ما. حنا پشت در آشپزخونه قایم شده بود. من ازتوی هال از بالای اوپن میدیدمش. به خاله با اشاره فهموندم که حنا اینجاست و پیداش کنند....
-
خسرالدنیا و الاخره
سهشنبه 6 خرداد 1399 04:33
یک مقالهای هست که باید تا آخر هفته تمومش کنم. متاسفانه کارها جوری پیش رفته که دیگه نه به موضوعش علاقهمندم، و نه کار کردن روی اون برام هیجان زیادی داره. یه پروژهی دیگه هم هست که موعدش خیلی دیرتره، ولی فوقالعاده برای من هیجانانگیز هست. یعنی منو ول کنند سریع میرن پشت کامپیوتر میشینم پای اون کار. اصلا زمان برام...