سکوت‌های کودکی

(به بهانه‌ی تازه‌ترین آرزوی همشیره‌ی مکرمه)

فیلم‌نامه در سه سکانس!
(در قسمت‌هایی که خیلی دقیق صحنه‌پردازی نشده هدف بازگذاشتن دست کارگردان بوده)

 تیتراژ ابتدایی:
صدای جیغ ممتد یک بچه‌ی تقریبا چهارساله. صدای جیغ به تناوب غیر منظمی بالا و پایین می‌شود و از دور در حال نزدیک شدن است. صدا به صورت گوش‌خراشی بلند و نزدیک می‌شود (صدای تاپ تاپ دویدن هم به گوش می‌رسد). صدای جیغ سپس دور می‌شود (اثر داپلر فراموش نشود).

سکانس اول:
نما: داخلی
زمان: یک روز تابستانی روشن. روشنایی روز از سمت نورگیر، هالِ نسبتا بزرگ را روشن می‌کند. 
شما در حالیکه دست‌هایتان را باز کرده‌اید در حال دویدن در یک مسیر دورانی در هالِ خانه هستید (هواپیما بازی؟!). مادرتان در یکی از اتاق‌ها مشغول کاری است.

مامان: ببین! خیلی دور خودت نچرخ، سرت گیج می‌ره.

 انگار نه انگار حرفی زده شده باشد...

پنج دقیقه بعد:
مامان: ببین! می‌خوری زمین‌ها. بسه دیگه

انگار نه انگار حرفی زده شده باشد...
حرکت دورانی شما حالا با شعاع متغیر انجام می‌شود (مانور نظامی؟؟!)

پنج دقیقه بعد:
مامان: بگیر بشین یه کاری دست خودت می دی ها!
آهای! من دارم با تو حرف می‌زنم . می‌شنوی چی می‌گم؟

شما (خلبان؟!) فقط به ماموریتتان فکر می‌کنید. بنابراین هیچ حرف دیگری را نمی‌شنوید.

مامان: بگیر بشین یه جا! آخه این چه کاریه می‌کنی؟
          بچه!!! (داد!) دارم با تو حرف می‌زنم... بگیر بشین دیگه... 

          از دست تو!

          (با یک لحن 
frustrated) هر کاری دوست داری بکن. اونقدر دور خودت بچرخ تا یه کاری دست خودت بدی...

دو سه دقیقه بعد شما که نفس‌تان به شماره افتاده برای تازه کردن نفس (سوخت‌گیری؟!) لحظه‌ای می‌ایستید. ولی ظاهرا هال قصد ایستادن نداره و کماکان دور کله‌ی شما در حال چرخش است. کم‌کم به حرکت دورانی هال دور سر شما، حرکات اعوجاجی هم اضافه می‌شود. صحنه‌ی بعدی (slow motion) گوشه‌ی پله‌های منتهی به هال است که به سرعت به صورت شما نزدیک می‌شود. صدای گوووم و بعد خون روی پله‌ها ...

...

مامان با صورت وحشت‌زده بسوی شما می‌دود ... 
و چاکی چند سانتی‌متری زیر چشم شما که هنوز پس از بیست و اندی سال جایش باقیست.

 

سکانس دوم
نما: داخلی
نور: صبح (زمان صبحانه)- فلاش‌بک به دوسال قبل.

شما متعجبید که چرا اینقدر این آدم بزرگ‌ها در حق شما ظلم می‌کنند. چرا شما باید همیشه از شیشه‌ی شیرتان چایی کمرنگ و ولرم بخورید ولی آقای پدر می‌تواند از لیوان به آن بزرگی (در مقیاس شما) چایی پررنگ و داغ بخورد. تا اینکه یکروز صبح سر صبحانه تصمیم خودتان را می‌گیرید تا به این زندگی خفت‌بار پایان بدهید. آن روز قرار است که به یک مسافرت خانوادگی بروید. همه در حال آماده شدن هستند و کسی خیلی حواسش به شما نیست. بنابراین زمان برای عملیات شما بسیار مناسب است. در فرصتی که آقای پدر و مادر خانم در حال مذاکرات محرمانه‌ی دوجانبه در یکی از اتاق‌ها هستند شما از فرصت استفاده می‌کنید و با توجه به اینکه در چند هفته‌ی گذشته مهارت‌ بالایی در بالارفتن از صندلی پیدا کرده اید خودتان را به لیوان چایی آقای پدر می‌رسانید و لیوان را بلند می‌کنید تا مزه‌ی چایی پررنگ و داغ یا به عبارتی مزه‌ی آزادی را بچشید...

 متاسفانه قبل از اینکه متوجه شوید که لیوان خیلی خیلی داغ‌تر از چیزهای داغی است که تا به حال دیده‌اید بازوهای شما سنگینی لیوان را طاقت نمی‌آورد و لیوان چای روی پاهای شما می‌افتد. چای آقای پدر به صورت بسیار uniform از زانو تا کف پای شما را شستشو می‌دهد...

خلاصه‌ی برنامه‌ی چند ماه آینده‌ی خانواده:
روزی شش بار پانسمان پای شما و از این بیمارستان به آن بیمارستان.  

(ولی مزه انتقامی که با خراب کردن مسافرت خانوادگی از پدر و مادر  گرفتید را هرگز فراموش نخواهید کرد.)

 

سکانس سوم:
نما: خارجی- داخلی

خانه‌ی "خاله-این‌ها!" هستید. پدربزرگ (پدر مادری شما- خدا رحمتش کند) هم تشریف دارند. (این پدربزرگ همان هستند که یک بار به مادر شما – یعنی دخترشان - خیلی با احتیاط گفته‌اند که هرچند که همه‌ی بچه‌هایش را دقیقا به یک اندازه دوست دارند ولی بیشتر خوشحال می‌شوند اگر این یکی – یعنی شما – را کمتر ببینند!). شما مثل همیشه به بازی‌‌های سالم کودکانه مشغولید. ولی طبق معمول همه مدام به شما comment و گیر الکی می‌دهند:

- اِه اِه! چرا چراغ مطالعه را انداختی توی حوض؟؟

- ندو وسط باغ‌چه.  پدربزرگت تازه این گل‌ها رو کاشته.

- بچه‌گربه را نکن زیر آب. خفه می‌شه زبون بسته!

- این‌قدر جبغ نزن. آروم‌تر. پدربزرگت مریضه...
- گل توی گلدون رو چرا کندی آخه؟؟
- اون چنگال رو نکن توی پریز برق!
- این‌قدر سربه‌سر این پسرداییت نگذار. چرا گریه‌اش انداختی؟

 

خاله‌‌خانم برای ساکت کردن شما متوسل به یک رادیوی نسبتا بزرگ می‌شود که تازه برای خانه‌شان خریده‌اند. خاله‌خانم - رادیو به دست - شما را در راهرو  پیدا می‌کند و همان‌جا آن‌را به برق می‌زند و به شما می‌گوید:

 - ببین داره چه قصه‌ی قشنگی رو پخش می‌کنه. همین‌جا بشین و به قصه‌ی رادیو گوش کن! باشه؟ آفرین پسر خوب!

رادیو با ظاهر زیبا و چراغ‌های کوچکش توجه شما را به خود جلب می‌کند. شما بدون جر و بحث همان‌جا کنار رادیو روی زمین می‌نشینید. خاله‌خانم بسیار خرسند است که با ایده‌اش بالاخره برای چند لحظه‌ای آرامش را در خانه برقرار کرده است...


 ده دقیقه‌ی بعد:

خاله‌خانم از سکوت حکم‌فرما در خانه (در حالی‌که شما هم حضور دارید) بسی خوشحال است و مفتخرانه با آن‌یکی خاله‌ به راهرو آمده تا ایده‌های روانشناسانه‌اش را 
show off کند. ولی خوشحالی خاله‌خانم با رسیدن به راهرو دیری نمی‌پاید: 

رادیوی فلک‌زده در ده‌دقیقه‌ی گذشته - در حالی‌که هنوز به برق متصل است - به دست شما به تمامی عناصر اولیه‌اش تجزیه شده (بزرگترین تکه‌ی مستقل بهم چسبیده، جعبه‌ی پلاستیکی شکسته‌ی رادیو است).  خاله‌خانم نزدیک است چشمانش از حدقه در آید و از حیرت نمی‌تواند حرفی بزند. شما در حالیکه یکی از بلندگو‌های تکه‌ ‌شده‌ی رادیو را با سیم‌های آویزانش در دست دارید کنار شاهکارتان ایستاده‌اید و خیره‌خیره به چشمان خاله‌خانم نگاه می‌کنید...

از میان اخبار

سنگ پا ؟!

تصویر زیر مربوط به افتتاح خط تولید خودروی تندر ٩٠ است.
لطفا به جای سه نقطه در عبارت نوشته شده بر روی تریبون کلمه یا کلمات مناسب بگذارید:

زمانی در گروه محترم صنعتی ایران خودرو در جهت "ارتقاع" کیفیت و کمیت خودروی ملی مجاهده می‌کردم. یاد دارم روزی با دوستان درسخنرانی یکی از مدیران ارشد ایران خودرو شرکت کردیم. آن زمان بحث بستن خط تولید پیکان مطرح بود. جناب مدیر پس از مختصری مقدمه و بررسی برخی جوانب اقتصادی و سیاسی توقف خط تولید پیکان ادامه داد: " اصلا بستن خط پیکان از نظر اقتصادی برای شرکت خیلی به صرفه هم هست. من خودم علاقه‌مندم این کار هرچه سریع‌تر صورت بگیرد. اما مشکل آنجاست که مردم ایران با پیکان رابطه‌ی عاطفی پیدا کرده‌اند [!!!]. من وقتی توی خیابان راه میروم و عشق مردم را به پیکان می بینم چگونه می توانم خط تولیدش را متوقف کنم. ببینید حتی با پیکان مردم ضرب المثل دارند. مردم ایران با پیکان زندگی کرده اند ...."

دردسرتان ندهم که چند دقیقه بعد اشک در چشمان حضرت مدیر جمع شده بود و بغض گلویش را گرفته بود که مردم ایران دچار افسردگی می شوند اگر پیکان را ازشان بگیریم. دوستی که کنار من نشسته بود رو به من که چشمانم از حدقه بیرون زده بود کرد و گفت: این یک قانون است که اگر زیاد دروغهایت را تکرار کنی، کم کم خودت هم باورت میشود!

 

قلقلی

... و از تو در مورد قلقلی می پرسند. بگو در قلقلی برای شما منافع و مضراتی است. ولیکن مضرات آن از منافعش بیشتر است. از آن دوری گزینید که این به خیر و صلاح شما نزدیک تر است.

تصویر یک قلقلی نسبتا حرفه ای. با تشکر از خبرگزاری فارس
قابل توجه دوستانی که بی صبرانه منتظر اطلاعات و دستور ساخت قلقلی بودند. خماری به خیر!

 

شیرزن!

به نظر شما برای یک خانم، رییس جمهور شدن در آمریکا آسانتر است یا فرماندار شمیرانات شدن در تهران؟ (توجه داشته باشید که فرماندار خیلی با رییس سازمان محیط زیست و از این جور چیزها متفاوت است)

مراسم تودیع "پروانه مافی" فرماندار شمیرانات.

 

خبرنگاری حرفه‌ای!

خبر از خبرگزاری محترم مهر.  اگر احیانا عکس سمت راست برایتان آشنا نیست خدمتتان عرض کنم که عکس متعلق به شاتل بیچاره‌ی دیسکاوری است.

 

نوستالوژی!؟

عکسهای بیشتر

نقل قول

<<

اینجا "زندگی" می‌کنیم...... به یاد با تو بودن، گه‌گاه گرداگرد  هم می‌نشینیم و هر‌یک، دیگری را در خاطراتی که با تو دارد شریک می‌کند ...... اینجا زندگی می‌کنیم و هر از گاهی صدای تو را از پشت سیم‌های طویل و بی‌انتها می‌شنویم...... اینجا زندگی می‌کنیم و به ناچار هنگام شنیدن صدایت چشم‌هایمان را به دیوار می‌دوزیم، به فرش، به پنجره، به یک عکس!!......این‌جا زندگی می‌کنیم و بعضی اوقات تو را می‌بینیم، خنده‌ات را......دوستانت را..... و احمقانه به خود می‌گوییم به او خوش می‌گذرد!!! حتما !!! .......اینجا زندگی می کنیم و هر ازچند گاهی قطره اشکی روانه راه رفته ات .....اینجا زندگی می کنیم به امید اینکه روزی فرودگاه را برای استقبال تو بهانه کنیم .......اینجا زندگی می کنیم و لحظه شماری برای تابستانی که دستانمان برای گرفتن دستانت دیواری از فاصله را لمس نکند...... اینجا زندگی می‌کنیم وتو تنها دلیل لبخند عکس‌هایمان هستی...... اینجا زندگی می‌کنیم و با غرور از تو حرف می‌زنیم از انسانی که خیلی متفاوت است.....اینجا زندگی می‌کنیم و بعضی وقت‌ها به این فکر که تو اگر نمی‌رفتی دنیایمان چگونه می‌بود......اینجا زندگی می‌کنیم و روز های خوش با تو بودن را تداعی ...... اینجا زندگی می‌کنیم و ترس از آنکه نکند وقتی بیایی دیگر آن قهرمان رویاهایمان نباشی....... اینجا زندگی می‌کنیم و دلهره‌ای روز شمار که تا دیدن دوباره تو نپوسیده باشیم......

 نمی دانم، اینجا ، شاید "زندگی" می‌کنیم !!!

>>

 

با اندکی تلخیص و تصرف