خلایق در طول روز و پیش از افطار که گرسنه و تشنهاند و کمبود شدید کافئین و نیکوتین (و بعضا استغفرالله اتانول) دارند، بعد از افطار هم باد کردند و نمیتونند تکون بخورند. برای سحری هم که از خواب دارند میمیرند. ماه مبارک فقط خودِ لحظهی افطارش هست که همه سرش توافق دارند که لحظهای بسیار شیرین و دلپذیر است.
قبلها نکتهی ماه مبارک رمضان گرسنگی و تشنگی و به یاد فقرا افتادن بود، امروز بیشتر سختیاش برای خلایق کمبود کافئین و نیکوتین و به یادآوردن سختیهای یک زندگی سالم شده.
اطراف گردنم به خاطر زیاد پشت کامپیوتر نشستن درد میکرد. پیش خودم گفتم، ما که اهل پول دادن به ماساژورِ حرفهای و اینا نیستیم، حداقل به شیوهی آباء و اجدادی بیایم از این بچهها یه استفادهای برده باشیم.
رفتم اتاق امیرعلی. داشت با اسباببازیهاش بازی میکرد. کنار تختش دراز کشیدم و گفتم بابا بیا رو پشت من یه کم راه برو. بدون چک و چونه زدن بلند شد و یه کم روی پشتم اینور اونور رفت. خیلی عالی بود. خدا رحمت کنه اجداد ما رو که چقدر همهی سنتهاشون روی حساب کتاب بوده. یه کم دیگه که عقب جلو رفت، حوصلهاش سر رفت و شروع کرد یه کم بالا پایین پریدن. حدودا چهارسالشه. اینه که خیلی بد نبود.
بعد یه لحظهی کوتاه دیدم خبری ازش نیست. سرم رو برگردوندم ببینم کجاست...
دیدم از دیوارهی تختش بالا رفته (حدود یک متر) و روی لبهی باریکِ دیوارهی تخت ایستاده. همون لحظهای که سرم کاملا چرخید به سمتش و چشمم بهش افتاد، خودش رو از بالا پرتاب کرد پایین...! جفت پا به سمت من ...
اگر به سرعتِ چندبرابر سرعت نور خودم رو کنار نکشیده بودم، الان کمرم از وسط نصف شده بود و حداقل ۴-۵ مهرهی گرامی به فنا رفته بود.
جایی توی وصیتنامههای اجدادم توصیهای راجع به مراقبت از کمر شکسته ندیده بودم.
حنا کوچکترین مشکلی با هنر مدرن، و نقاشیها و مجسمههای انتزاعی نداره. در کمتر از چشم بهم زدن توضیح میده که این مجسمه یا نقاشی چیه:
- این یه قورباغه است که بال درآورده و داره پرواز میکنه.
- این یه دایناسوره که دندون شیریش افتاده
- این یک هواپیماست که از وسط نصف شده
- این یه گاوه که داره یه پاندا رو قلقلک میکنه
نکتهی مهم اینه که خیلی هم با اعتماد به نفس و سریع میگه. یعنی نمیگه که بگذار یه کم فکر کنم یا این که به نظرم مثلا اینجاش شبیه این چیزه. نه! خیلی محکم میگه که اینه و محکم هم روی حرفش میایسته. هر چی هم من استدلال کنم که آخه این کجاش شبیه گاو یا قورباغه است، باز هم روی حرفش وایساده. جالب اینه که مثلا اگه یه هفته بعد از کنار همون مجسمه رد بشیم، باز هم همون حرف اولیش رو میزنه: «قورباغهای که بال درآورده و داره پرواز میکنه، گفتم که بهت هفتهی پیش، یادت رفت؟»
امیرعلی چندتا کار خوب انجام داده بود و بهش قول داده بودم که براش یه جایزه بخرم. گفتم بیا بشین پیشم ببینم چی دوست داری. کامپیوتر رو باز کردم و جستجو کردم «هدیه برای بچههای کوچک». لیست عکسها که اومد، بهش گفتم نگاه کن و انتخاب کن. گفتم قول نمیدم اونی که انتخاب کردی رو بگیرم، ولی حالا نظرت رو بگو.
عکسها متنوع بود، از ماشین کنترل از راه دور تا عروسک و قطار و هواپیما و تفنگ و شکلات و غیره. صفحهی اول رو دید، گفت برو صفحهی بعد (اینا رو بلده که میشه رفت صفحهی بعد). صفحهی بعد رو هم دید و گفت بازم برو. گفتم هیچکدوم رو نخواستی. گفت نه!
یکی دو صفحه دیگه رفتیم تا بالاخره صفحهی چهار یا پنج بود که بدون کوچکترین شکی با اطمینان دستش رو گذاشت روی یکی از عکسها. گفت این رو میخوام...
عکسی که روش دست گذاشته بود، یه جعبهی مکعب مستطیل بود که روش را با روبان بسته بودند.
مدلی که بچهها از دنیا دارند خیلی متفاوت از مدلی است که ما بزرگتر ها داریم.
کلمهی «مامان» فرانسویه؟؟؟!!!
داشتم فیلم Petite Maman (مامان کوچولو- محصول ۲۰۲۱) رو میدیدم. تعجب کردم که دیدم این فرانسویها دقیقا عین ما ایرانیها میگن «مامان». یه لحظه ولی پیش خودم شک کردم، اینقدر که کلمات فرانسوی توی فارسی زیادند.
رفتم شاهنامه رو ورداشتم، دیدم خبری از «مامان» نیست، فقط «مادر» هست و «مام». حافظ، سعدی، خبری نبود. با ترس و لرز یه سر به مرحوم دهخدا زدم و ... دودستی زدم توی سرم. بله. فرانسویه.
حس یه آدمی دارم که تمام عمرش رو در غفلت زندگی میکرده.
میگفت خانهی سالمندان مثل بند اعدامیها میمونه. محکومی که اونجا باشی و راه در رفتی نداری، حتما هم همونجا خواهی مُرد، خیلی هم زود این اتفاق خواهد افتاد، یکی دو ماه یا حداکثر یکی دوسال این ور اونور. هیچوقت هم بهت نمیگن چهروزی نوبت توئه. هر لحظه ممکنه دژخیم بیا د و یکی رو ببره. وقت و بیوقت نداره: وسط شام، سر صبحانه، میونِ شوخی و خنده، سر نماز. بیشتر ولی شبها که همه خوابند میاد. هر روز صبح باید دوستات رو بشماری، احوال یکییکی رو بپرسی.
هوای خانهی سالمندان همیشه سنگینه.
[اتاق انتظار پایانهی مسافربری همسفر چابکسواران! من و امیرعلی منتظر زمان سوار شدن به اتوبوس. من دست امیرعلی رو گرفتم و در عرض سالن قدم میزنیم.]
امیرعلی: بابا! نیگا کن. اون دوتا آقا دارن دعوا میکنن!
من: چی؟؟ دعوا؟! کجا؟؟
امیرعلی [با اشارهی دست]: اونجا! اونجا!
من: اونجا که کسی نیست.
امیرعلی: چرا! هست! نگاه کن! دارن دعوا میکنن!
من: کجا آخه؟
امیرعلی: اون بالا! اون بالا! توی تلویزیون!
تلویزیونِ بالای دیوار در حال پخش مستقیم مسابقات کُشتیِ جام تختی است.
حنا: بابا! کولر چطوری کار میکنه؟
من: خوب بستگی به نوع کولر داره. این کولری که اینجا توی اتاق داریم، کولر گازیه. کولر خونهی مامان جون اینا کولرِ آبیه. اینها با هم تفاوت ...
حنا: بابا! کولر قرمز هم داریم؟
من: چی؟ یعنی چه؟ چه ربطی داره؟
حنا: خوب خودت گفتی کولر خونهی مامان جون اینا آبیه! کولر قرمز نداریم؟
من:
از پارک ملت تا میدون تجریش بیست و سه تا داروخانه شمردم.
بالای بیست تا سوپر مارکت و «هایپر» مارکت
نه حتی یک کتابفروشی
مثلا چیکار میکنی اگر غیر مرادت بشه؟
میشه بگی چهجوری «چرخ» رو بر هم میزنی؟
نه بگو ببینم، دقیقا چیکار میتونی بکنی؟
چه کاری میخواستی بکنی؟
چه کاری کردی وقتی غیر مرادت شد؟
وقتی که «نوگل خندانت» رو دادی رفت، چیکار کردی؟
فقط رفتی افتادی به دست و پای باد صبا و التماس و گریه.
همین؟
همین بود همهی اون چرخ بر هم زدنت؟؟
سرویس چت خدمات مشتریان یکی از اپراتورهای تلفن همراه:
خدمات مشتریان: سلام، وقت شما بخیر، حسین زاده هستم کارشناس شماره ۱۴۴۲، چطور میتونم کمکتون کنم؟سه روز بعد:
خدمات مشتریان: سلام، وقت شما بخیر، رهنما هستم کارشناس شماره ۲۸۱۵، چطور میتونم کمکتون کنم؟خدمات مشتریان: اگر سوال دیگه ای دارید با کمال میل در خدمت شما هستم ؟
=====================================
روزی ...،
بروزرسانی اپراتور تلفن همراه تمام خواهد شد
و من با کارشناسی صحبت خواهم کرد
و او مشکل مرا حل خواهد کرد
و من آن روز را انتظار میکشم ...احمد ناهارلو
داشتم به همسایهمون شکایت بچهها رو میکردم که توی هر یک ساعت، دو دقیقه با هم بازی میکنند، بعد۵۸ دقیقه دعوا. گفت: «برو خدا رو شکر کن. ما همین یه بچه رو داشتیم و قبل از مدرسه نگذاشته بودیم کسی حتی یک بار هم کمتر از گل بهش بگه. روز اول مدرسه یکی از بچهها هلش داده بود، و بچهی ما تا سه ماه لکنت زبون داشت...»
خواستم بگم همین الان - وسط جیغ و داد اینها که تا ده تا خونه اونور تر هم میره - دارم شکرگزاری بجا میآرم.
آقای سالخوردهای بود، با کلی موهای سفید. میگفت من خیلی خوشبختتر از این جوونها هستم. من بیشترمسیر رو رفتم. آخر خطم. این جوونها تازه قراره بدبختیهای پیری و سالخوردگی و مریضی و حافظه و چشم و گوش رو بچشند. میگفت زندگی مثل قطاری میمونه که یک سوم اولش اسیر هستی، یک سوم وسطش خیلی خوش میگذره، و یک سوم آخرش با باتوم قراره کتکت بزنند. خوب من بیشتر کتکها رو همین الان خوردم. جوونها الکی خوشحالند به خاطر اینکه خبر ندارند که اونها هم توی دقیقا سوار همین قطار هستند. من اصلا دوست ندارم برگردم دوباره جوون بشم.
حنا: بابا یاد گرفتم تا ۳۰۰ بشمارم به فارسی.
بابای حنا [در حال خواندن اخبار از روی موبایل]: آفرین دختر گلم. باریکلا!
حنا: بشمارم برات که ببینی؟
بابای حنا [با کمی مِن و مِن]: فکر بدی نیست، ولی نه دیگه، من که میدونم خوب بلدی. برات یه جایزه هم میخرم. لازم نیست دیگه الان بشماری. اصلا میخوای بری برای مامان بشماری؟
حنا: لطفا! خواهش میکنم! میخوام ببینی چقدر خوب بلدم.
[مامان حنا چشم غره میرود و با ایماء و اشاره میرساند که طبق آخرین نظریات روانشناسی تربیتی در چنین شرایطی باید حتما اجازه داد فرزند کارش را ارائه کند]
بابای حنا [ با لحنِ از سر ناچاری]: باشه بابا. بشمار.
حنا [خیلی شمرده شمرده و با دقت]: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده ....
[یک ربع بعد]
حنا: ... دویست و پنجاه و چهار، دویست و پنجاه و پنج، دویست و شستاد و شش .... آخ آخ. اشتباه شد. اشتباه شد. از اول باید بشمرم! از اول: یک، دو، سه، چهار ...
بابای حنا:
قبل از اینکه حنا بره آمادگی، ما توی خونه فقط فارسی باهاش صحبت میکردیم. با ایده که بعدا انگلیسی رو خوب یاد خواهد گرفت، و بنابراین روی زبان فارسیش باید الان کار کرد. چون بعدا که روزی ۷-۸ ساعت مدرسه باشه و بعد خسته و کوفته برسه خونه دیگه خیلی فرصتی نخواهد بود. همین باعث شد که حنا که میخواست بره آمادگی، ما نگرانیمون این باشه که چون انگلیسی اصلا بلد نیست دچار مشکل بشه. حالا یا توی روحیهاش تاثیر بگذاره، یا مثلا زده بشه کلا از مدرسه، یا توی ارتباطش با بقیهی بچهها یا معلم دچار مشکل بشه.
شروعش خیلی بد نبود. این بچهها بالاخره یه راهی پیدا میکنند و با هم ارتباط برقرار میکنند. حالا بعد ۴-۵ ماه هنوز هم زبان انگلیسی حنا هنوز خیلی درست نیست. غلط و غولوط و قاطی پاطی یه چیزایی سر هم میکنه و کارش توی مدرسه راه میفته. اعتماد به نفسش ولی بد نیست. دیروز میگفت دور از چشم «میس هَملی» به بچههای مدرسهشون سر ناهار چند تا کلمهی فارسی یاد داده. سیب، پرتغال، مدرسه و چند تا کلمهی دیگه. خیلی هم شاکی بود که یکی دوتا از بچهها یاد نگرفته بودند و اشتباه میگفتند.
یادم میاد که یه جُکی در این زمینه داشتیم، جزئیاتش رو یادم نیست، ولی احتمالا برای ما داره خاطره میشه.
مدیر مدرسهای که حنا اونجا آمادگی میره اسمش آقای مَنهایمِر هست. وقت تعطیل شدن کلاس ها- یعنی سر ساعت ۱:۱۰ دقیقه بعدازظهر - که میشه هر روز خودش میاد دم در یکی یکی کلاسها و میگه که دیگه بچهها باید راهی خونه بشن. با بچهها خداحافظی میکنی و با پدرمادر هایی هم که اومده باشند و منتظر بچههاشون باشند خوش و بش میکنه. ازش وقت زیادی نمیگیره ولی کار خیلی خوبیه و ارتباط بین بچهها و والدین و مدرسه رو هم خیلی نزدیک نگه میداره.
دیروز رفته بودم دنبال حنا. دیدم لبخند شیطنت آمیزی تا بناگوش بر لبانشه. سوار ماشین که شد سریع گفت «بابا! میدونی چیه! اسم آقای مَنهایمر شبیه آقای مَنتایمر هست!!» (اشاره به اینکه مثل تایمر سر وقت میاد دم در کلاسها). من که اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم و ضمنا خیلی تصویر جدی و باکلاسی از آقای منهایمر توی ذهنم بود بیاختیار از خنده منفجر شدم. ولی سریع سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بهش گفتم «حنا این خیلی کار بدیه و اسم آدمها رو باید درست و کامل بگی» و از این حرفها. محاله خودش تنهایی این ایدهرو زده باشه. با خودم فکر کردم که خوب دیگه شروع شد که با دوست و رفیقهاش بشینن و ایده بزنن و ملت رو دست بندازن.
موهای سپیدی داشت. میگفت زندگی مثل یک کوچهی بن بست میمونه که وقتی با کلی تلاش و زحمت و مشقت به تهش میرسی تنها چیزی که میبینی اینه که یکی - گلاب به روی مبارکتون - اون ته کوچه خرابکاری کرده.