یکی از بهترین حس‌های زندگی



صبح دیر از خواب پا شدید، تازه امروزکه هزارتا هم کار دارید و جلسه و هزار بدبختیِ دیگه. چراغ قرمزی هم توی مسیر نبوده که دقیقا پیش پای شما قرمز نشه. یعنی کاشکی دقیقا پیش پاتون قرمز می‌شد حداقل گاز می‌دادید ردّش می‌کردید. دقیقا جایی قرمز شدند که هیچ بهانه‌ای برای نایستادند به شما نمی‌دادند. همشون، یعنی نه بیشترشون ها، یکی‌یکی چراغ‌ها، بدون استثنا. بعد هم که انداختید توی یه کوچه فرعی که مثلا میون‌بر زده باشید که یه پیرزن نیم وجبی که کله‌اش به زور از بالای صندلی پیداست با یه استیشن دوازده متری افتاده جلوتون حالا مگه راه میره؟! آروم..... آروم..... خانووووم!!! اینجا شانزه لیزه نیست. ملت کار دارند. حالا حد سرعت 30 مایله دیگه 15 مایل که نباد رفت. اونم تو یه کوچه‌ی یک بانده. یک قطار ماشین پشت سرش راه انداخته... دیگه چاره ای نیست دیگه. حالا بیای یه بوق بزنی همونجا پشت فرمون یه سکته هم میکنه و راهی الان تقریبا بنده، بعدش کامل بند میاد.

حالا بالاخره با تمام این تشکیلات رسیدید به پارکینگ. از کمالات پارکینگ ما اینست که ساعت نه صبح پر میشه!! من روز اول به مسوول پارکینگ: "هان؟؟؟؟؟ پس من ماهی اینهمه پول واسه دیدن قیافه تو میپردازم؟؟" مسوول پارکینگ با لهجه چینی و به یه زبانی که کوچکترین شباهتی به زبان انگلیسی نداره هی لبخند میزنه و یه چیزایی بلغور میکنه و اشاره میکنه که حالا بچرخ شاید یکی رفت بیرون. منظور از بچرخ اینه که بیفت پشت سر بیست ماشین دیگه که یه ساعته مثل خُل ها دارند دور پارکینگ میچرخند. یعنی تو هم بشو خُل شماره بیست و یکم.

حالا دردسرتون ندم. اون روز صبح که همه چی دیر شده و کلی بدبختی و بد بیاری، آقای چین چون چانگ با چنان انرژی دستاش رو بالا پایین میبره که گفتم الانه دستش از کتف کنده بشه. اشاره میکنه که بیا از این ور برو پشت سر اون بیست تا خُل و بچرخ تا بچرخی. هیچی دیگه، چاره چیست؟ راه افتادم پشت سر بیست تا خل و آیت الکرسی و چهار قل که خدایا دیگه دستم به دامنت یه جایی امروز جور بشه فردا صبح دیگه زود زود علی الطلوع طوری میام که نماز صبح و ظهر و شب رو با هم‌دیگه قبل از طلوع آفتاب تو آفیس بخونم....

حالا اینا رو گفتم که بگم یکی از بهترین حس‌هایی که توی زندگی به آدم دست میده اینه که دور اول رو نزده دقیقا جلوی ماشین شما، یعنی دقیقا ها، نه یکی عقب‌تر و نه یکی جلوتر، راننده ی یه بی ام دبلیوی خیلی باکلاسِ سریِ ام سوار ماشینش شده و میخواد بیاد بیرون. دیگه واقعا روز به این درب و داغونی لیاقتش هم این بود که آخرش (یعنی حالا اولش که باید برید سر کار) خوب تموم بشه. یه حس رها شدن به آدم دست میده. یه حسی که درسته که من خیلی اذیت شدم و استرس داشتم و اینا ولی آخرش حداقل خوب تموم شد. من همیشه فکر میکنم این آخرش خیلی مهمتر از اولشه. آدم سختی ها رو بکشه بعد با خوشحالی لحظه ی آخر یه اتفاق خوب. بعد دیگه کل روز با انرژی میری سر کار. پر از انرژی و خوشحالی. بیست تا خُل دیگه با حسرت شما رو که راهنما رو زدید و ماشین رو پارک میکنند نگاه میکنند. شیشه ها بالا. ماشین خاموش و پیش بسوی کار و دانش ...

خدایا شکرت که اینقدر زود حاجت ما رو میدی

آی لاو یو

 

***********

یکی از بدترین حس‌هایی که توی زندگی ممکنه به آدم دست بده اینه که همون لحظه که در ماشین رو میاید قفل کنید، یعنی دقیقا همون ثانیه که میاید در ماشین رو قفل کنید، نه یک دقیقه بعدش و نه یک دقیقه قبلش، یک لحظه حس کنید که نکنه دسته کلید (که کلید آفیس هم توشه) رو خونه جا گذاشته باشم؟؟؟؟ با نگرانی وحشتناکی روی جیب شلوارتون دست می‌کشید. طبق معمول قوانین زندگی و شانس خوبتون اگه حس کنید که دسته کلید رو جا گذاشته‌اید میتونید یقین داشته باشید که حتما حتما جا گذاشتیدش. با ناامیدی هرچه تمام تر یکی دوبار دیگه جیب ها رو می‌کاوید و دستاتون رو دور چشمتون می‌گیرید و توی ماشین رو هم از پنجره نگاه می‌کنید. بیهوده‌ترین تلاش ممکن برای یافتن دست کلیدی که یقینا روی میز توی خونه در حال قیلوله ی بامدادی هست ...

همون پیرزن بسیار عزیزی که توی راه دیده بودید در حالیکه محکم به فرمون ماشین استیشن قراضه‌اش چسبیده رسیده پشت سر شما. یعنی دقیقا پشت سر شما ها، نه یه ماشین جلوتر و نه یه ماشین عقب تر، و معلوم نیست از کجا فهمیده که چی شده (احتمالا از قیافه‌ی شما)، قبل از اینکه شما حتی سوار ماشین بشید راه نماش رو زده و با شادی زاید الوصفی توی چشم هاش- که پشت عینک ته استکانیش هر کدوم اندازه یه دیسِ پلوی هیجده نفره به نظر میاند- منتظره که شما ماشینتون رو بیارید بیرون... 

نوزده تا خُل باقیمونده با حسرت به ماشین پیرزنه نگاه می‌کنند...