دیروز حوالی ظهر خیلی خسته و کوفته بودم، گفتم یه قیلوله بزنم. اون قدر خسته بودم که دیگه نفهمیدم چند ساعت خوابم طول کشید. فکر کنم شش-هفت ساعتی شده بود. ظاهرا مامان دیده بوده تکون نمیخورم ترسیده بوده.
وقتی که چشمم رو که باز کردم خدا نصیب دشمنتون نکنه. مامان رو تخت بیمارستان بود و سه چهار تا پرستار شش طرف تخت وایساده بودند و کلی دستگاه و سنسور و خرت و پرت وصل کرده بودند از سر تا پای مامان. یکی نمیدونست فکر میکرد عمل جراحی قلب باز دارن انجام میدند. یکی از اون پرستارهای بیجنبه هم افتاده بود رو شکم مامان و هی از اینور و اونور با مشت و آرنج فشار میداد. یکی نبود بهش بگه خانوووم! آدم اینجا خوابیدهها! خودت خوشت میاد وقتی خوابیدی یکی هی بیاد یه مشت بزنه تو سرت یه آرنج تو پهلوت؟ عجب آدمهایی پیدا میشن به ابالفضل!
بالاخره که ما تو این دنیای شکمی تکلیفمون رو نفهمیدیم. ما یه تکون بخوریم این مامان خانوم شروع میکنه غر زدن که "بچه آروم بیگیر! چقدر میجنبی آخه! چهل و هشت ساعته نگذاشتی خواب به چشمم بیاد! جزجگر بیگیری، اینقدر لگد نزن به معدهام، دارم بالا میارم."
دو دقیقه هم که میخوابیم که چه قشقرقی راه میندازن.
عجب گرفتاری شدیم ها!
نوشتهشده توسط : حنا