خواب!

یک‌سری چیزهایی وجود دارند که اگه از چشم یک ناظر بیرونی بهشون نگاه کنیم فوق‌العاده عجیب به نظر میان. یکی از این‌ها همین قضیه‌ی «خوابِ» خیلی ساده است. واقعا عجیب نیست که آدمیزاد روزی حوالی ۸ ساعت مثل جسد بیفته یه گوشه‌ای،‌ نه چیزی بشنوه و نه چیزی ببینه و کلی انرژی بسوزونه (انرژی مصرفی در حین خواب ۹۰٪‌ انرژی مصرفی در حال استراحت و مثلا حین تماشای تلویزیون است. یعنی تمام هوش و حواس ما که برن فقط ۱۰٪‌ انرژی صرفه‌جویی می‌شه). 


 شما دستگاهی بین اختراعات بشری سراغ دارید که یک‌سوم زمان باید خاموش باشه و کاراییش صفر؟  اگه ما حیات روی زمین رو ندیده بودیم و یکی می‌گفت یه کره‌ی زمینی وجود داره که خفن‌ترین موجوداتش روزی هشت ساعت رو مثل جسد میفتن یه گوشه‌ای،‌ واقعا این خیلی عجیب نبود برامون؟؟؟ 


زرافه روزی ۲ ساعت می‌خوابه، فیل ۳.۵ ساعت،‌ ببر ۱۵ ساعت، خرگوش ۱۱ ساعت، دلفین ۱۰.۵ ساعت. به نظر میاد هیچ رابطه‌ای بین اندازه‌ی بدن و یا درجه‌ی هوش و زمان خواب مورد نیاز وجود نداره. ولی ما همگی به خواب احتیاج داریم و بدون اون به سادگی می‌میریم (موش‌ها بعد از ۱۷ روز بدون خواب در اثر اختلال در سیستم دفاعی و جمع‌شدن سموم در خون می‌میرند).  اگه ما در اثر کمبود خواب می‌میریم، پس خواب هم نقشی اساسی در زندگی ما درست مثل هوا و آب و غذا داره. ولی هنوز نمی‌دونیم این خواب برای چی احتیاجه. اون‌هم خوابی که نه یکی دو دقیقه و یکی دو ساعت، بلکه برای انسان ۸ ساعت در روز طول می‌کشه!


 اصلا تعریف خواب چیست؟‌ ما در مورد خودمون ظاهرا خیلی مشخص می‌دونیم که کی خوابیم و کی بیدار. ولی اگه بخواهیم این مفهوم رو در موجودات دیگه بررسی بکنیم باید تعریف دقیقی داشته باشیم. اگه این تعریف رو داشته باشیم می‌تونیم راجع به این صحبت کنیم که مثلا آیا باکتریها و ویروس‌ها هم می‌خوابند یا نه؟ یه سوال دیگه: طبق نظریه‌ی فرگشت، خواب از کجا وارد چرخه‌ی زندگی موجودات شده؟ 


این‌ها سوالاتی بود که چندشب پیش که خوابم نمی‌برد در ذهنم می‌چرخید (شاید هم همین سوالات نمی‌‌گذاشتند که من بخوابم). خوشبختانه اندکی بعد خوابم برد و مشکل حل شد. گفتم اینا رو اینجا بگذارم شما هم اگه خوابتون نبرد بهش فکر کنید. جوابی یافتید به ما هم خبر بدید، و اگر در تسریع خواب‌رفتن بهتون کمک کرد ما را دعای خیری بکنید. 


از نوشته‌ها

نوشته‌هایم مانند بچه‌هایم می‌مانند. 

وقتی به دنیا می‌آیند دوستشان دارم. همه را. زشت و زیبا، شاد و غمگین.  

بعد کم‌کم بزرگ می‌شوند، شخصیت می‌گیرند، معنا و مفهوم پیدا می‌کنند، 

هر روز که می‌گذرد معنایی جدید می‌گیرند، معناهایی که من اراده‌شان نکرده بودم. همه‌چیز از دست من خارج می‌شود.

می‌شوند چیزی خیلی فراتر از آن‌چه به آن‌ها داده بودم. چیزی فراتر از آن‌چه قرار بود بشوند، 

بعدتر‌ خشمگین به سویم باز می‌گردند، به سراغم می‌آیند، بازجوییم می‌کنند، سوال پیچم می‌کنند، 

در خواب کابوسم می‌شوند و در بیداری اشباح سرگردان دور سرم. 

 سرکوفت می‌زنند و تحقیر می‌کنند. 

انگار از من انتقام می‌گیرند. انگار می‌گویند چرا به دنیا آوردمشان، 

گویی به صُلابه می‌کشندم از بس‌که سوال‌های سخت و دردآور می‌پرسند، 

گویی لذت می‌برند از این عجز بی‌نهایت من در برابرشان،


می‌ترسم بنویسم.