دوستی میگفت: «درآمد آدم مثل مادهی مخدر میمونه. اولین حقوقی که میگیری خیلی مزه میده. بعد کمکم بهش عادت میکنی و معتادش میشی. از اون به بعد دیگه اون درآمد ماهانه یا حقوق لذت و رضایتی نمیاره، فقط،مثل اعتیاد به مواد مخدر، نبودش درد میاره.
حقوقت که بیشتر میشه، مثل اینه که دوز رو ببری بالا. اولش که دوز رو میبره بالا خیلی سرکیف میای. بعد دوباره عادی میشه و دوبارهگرفتنِ اون حقوق خیلی شادی و هیجان نمیاره،بلکه نبود اون دوز بالا (یا حقوق بالا) درد و ناراحتی میاره. یک جملهی جالبی است منسوب به چارلی چاپلین که میگه «غمگینترین چیزی که میتونم تصور کنم عادت کردن به زندگی تجملاتی است».
اگه قیاس درآمد و مادهی مخدر درست باشه، اونوقت افرادی که خیلی زود خیلی پولدار میشن، یک دورهی کوتاهی فوقالعاده خوشحال خواهند بود و بعدش بیشتر زندگیشون بورینگ و خسته کننده است. در نتیجه اونایی که یهدفعه پولدار میشن کلی از لذت اونایی که کمکم حقوقشون بالا میره رو از دست می دن.
حس مردمی که فکر میکنن اونایی که درآمد خیلی بالایی دارند خیلی خوشحال و خندانند، مثل حس کسی است که چایی میخوره ولی فکر میکنه کسی که روزی دوکیلو هروئین میکشه خیلی همش توی فضاست. نگو که طرف - غیر از یکی دوهفتهی اول- دیگه معتاد شده و دوکیلو هروئین روزانهاش اندازهی چایی شما هم بهش لذت و آرامش نمیده. حتی کلی هم نگرانی داره که اگه یه روز این دوکیلو گیرش نیاد از درد خواهد مرد.
بیشتر مردم فکر میکنن افراد خیلی پولدار خیلی شادتر هستند. دلیلش هم اینه که ما آدمها دوست داریم برای همهچیز جَلدی متریک تعریف کنیم و اون رو بسنجیم. برای شادی و رضایت از زندگی تعریف متریک سخته، برا همین میایم سریع مثلا پول یا قدرت یا شهرت رو متریک شادی و رضایت تعریف میکنیم و خودمون رو راحت میکنیم که هرکی توی این متریکها بالاتره خوشحالتره. یک انگیزهی دیگه تعریف این متریک اینه که تکلیف خودمون هم سریع مشخص میشه: ما هم باید این متریکها رو برا خودمون بیشینه کنیم که شاد باشیم و از زندگی راضی...»
------------------------
من که باور بفرمایید به جان شما نباشه به جان خودم اصلا هیچوقت، نه قبلا ها و نه الان، اهل دود و دم و این حرفا نبودم و نیستم. اینه که اصن خیلی نفهمیدم این داستانِ دوز بالا و دوز پایین چیه. ولی خوب به دوستم گفتم که تو عوض اینهمه فکر کردن به تفکرات هایپر اولترا فلسفی، و من عوض یک عمر گوش کردن به این لاطائلات رفته بودیم ماشینی زمینی چیزی معامله کرده بودیم الان هردومون تونستهبودیم بشیم جزء افراد خیلی ناراحت و دردمند جامعه که از زندگیشون خیلی ناراضیاند...
۱- حنا داره حرص میخوره که ناهار عروسکش دیر شده. واقعا هم ناراحته. یعنی از قیافه و حرف زدنش و حرکات و سکناتش معلومه که خیلی ناراحته. برای ما بزرگترها این ابراز و ظهور احساسات بچهها جالبه. ما این رفتار رو بامزه تلقی میکنیم و این وابستگیها و نگرانیها و دغدغههای غیر واقعی و توخالی حتی ممکنه لبخند به لبان ما بیاره. ولی حنا خیلی جدی ناراحته. ناراحتیش کمتر از مادری نیست که بچهی واقعیش گرسنه است.
بخشی از این که ما این رفتارهای بچهها رو عادی و حتی بامزه تلقی میکنیم به خاطر اینه که میدونیم اینها جزء روند رشد هستند. میدونیم که بچهها با گذر زمان از نظر ذهنی و فکری رشد میکنند و آگاهی و دانش و شعورشون پیشرفت میکنه و روزی خودشون هم به این رفتار کودکیشون میخندند.
۲- روزی روزگاری کارت «صدآفرین» برای ما دبستانیها حکم الماسِ کوهنور داشت. «هزار آفرین» نایاب بود و «صدهزار آفرین» را فقط توی افسانهها شنیده بودیم. چه رویاها که شبها از این تکهکاغذِ بیارزشِ کاهیِ با چاپ تکرنگ و افسرده نمیدیدیم، و چه افسوسها که روزها نمیخوردیم که باید به تنها «صد» آفرین بسنده کنیم.