مادربزرگ مهربانم، که "چشمانش همه آیههای خیر بود و دستانش پر از برکت آرامش*"، دیروز بعدازظهر مثل همیشه وضو گرفت، مقنعهاش به سرکرد، نشسته نماز خواند و بعد، آرام، خیلی آرام چشمان سبزش را برای همیشه بست و از پیش ما رفت.
آرام رفت، مثل تمام زندگیش که آرام زیست، و ما ماندیم و حسرت یک نگاهِ دیگرش، حسرت بوی عطر روسری اش، حسرت یک بوسهی دیگر به پیشانیمان، حسرت آرامش نمازش، حسرت قرآن خواندنش: "خانم بزرگ! خیلی برایمان دعا کنید، خیلی خیلی ها"
خانم بزرگ! دلمان برایتان تنگ میشود. خیلی تنگ میشود. آنقدر که همین الان هم دلتنگیم. همه دلتنگیم، مامان که گریه امانش نمیدهد، خاله که حتی نمیتواند صحبت کند،
آن بالاها پیش خدا بازهم برایمان دعا کنید. برای خاله خیلی بیشتر دعا کنید. جایتان در دل و زندگی ما همیشه خالی می ماند. همیشه...
بیبیسادات ساداتِاَخَوی 1392-1302
*پایاننامهی کارشناسیم را به مادربزرگ مهربانم تقدیم کرده بودم که "چشمانش پر از آیههای خیر است و دستانش پر از برکت آرامش، و ما نسلی از پی نسلی دیگر در پناه دعای او بالیدهایم". جمله از خواهرم نسرین بود.