اندر حکایت کنسرو حاج محمدرضا شجریان
قضیه از اونجا شروع شد که شجریان و دار و دستهاش قرار شد تشریف بیاورند بوستون برای اجرای موسیقی اصیل ایرانی. من هم برای اولین بار تصمیم گرفتم که برم کنسرت آقای شجریان.
شنبه شب. محل آمفی تئاتر دانشکدهی موسیقی مدرن (!) برکلی. یک سالن دراز برای تمرین!! دانشجویان سبک راک و جاز !!!!! با دوتا در در انتها (بسیار شبیه سالن اجتماعات دبیرستان شهید صدوقی یزد) با یک سن بسیار کوچک که اگه گروه استاد ۵ نفر بود یکیشون باید روی پلهها مینشست. جلوی سن ۳ تا نورافکن داشت که فقط سن رو روشن نگه میداشت.
خود شجریان و کلهر و علیزاده و همایون شجریان هم مثل همیشه لباس سنتی پوشیده بودند و خیلی باحال اومدند و روی زمین نشستند...
من اول از خوبیها بگم. شجریان مثل همیشه استاد. حتی یک ایراد هم نمیتونید توی صداش پیدا کنید. همایون هم که دیگه قشنگ پاشو گذاشته جای پای باباش. با اینکه سنش کمه صداش عین باباش هست (است؟!). ولی اگه بخواد یه مصرع طولانی رو بخونه میشه فهمید که هنوز باید یکی دوسالی بیشتر کارکنه تا شجریان بشه! علیزاده تار میزد و خیلی عالی بود. همایون هم تنبک و تقریبا بیشتر جاها با پدرش باهم دیگه میخوندند. کلهر هم که کمانچه (متاسفانه آب و هوای بوستون به آقای کلهر نساخته بود و هر از چندگاهی (وسط اجرا ! ) کمان کمانچه رو روی زمین میگذاشت و سرش رو به کنار میچرخوند و چند تا سرفهی حاج آقایی ( اهههه.... اووه هو .... آهه ها ....) میکرد. قسمت اول قبل از intermission بد نبود ولی قسمت دوم کولاک کردند. شجریان " در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع" را با آواز با پسرش خوند و بعد " تنها مرا رها کن" رو توی یک قطعهی تصنیفی که علیزاده ساخته بود خوندند.
و اما از سالن و ملت که دیگه هرچی بگم کم گفتم. دیگه بیکلاس ترین سالنی که توی بوستون وجود داشت. جناب نگهبان (راهنما!) انگلیسی بلد نبودند (اسپانیش تشریف داشتند) و محل صندلیها روهم نمیدونستند. مثلا وقتی یکی ازش میپرسید این صندلی کجاست با چراغ قوه شروع میکرد دنبال شماره گشتن. مسوول سالن هم که خیلی داشی (با تشدید بخونید) اومد بلندگو رو از روی زمین بر داشت و یه خیر مقدمی گفت و رفت (یه لباس درست و حسابی هم تنش نبود!)
بعد از شروع کنسرت هم که درها رو نبستند. ملت همیجوری میامدند داخل. من دیگه از عصبانیت رو کردم به بغل دستیم گفتم : آقا اینجا حمامه؟؟؟!!! حالا جناب شجریان داره یه آواز غمگین میخونه که یه خانواده تلق و تولوق وارد سالن شدند. بعد از چند دفعه جلو و عقب رفتن بالاخره فهمیدند که بلیطشون برای ردیف جلوی ما بوده. حالا ردیف جلوی ما هم کامل پر هست. جناب راهنما اومدند که مشکل رو حل کنند و از خانواده که نشسته بودند خواست که بلیطشون رو نشون بدند. ناگهان دوزاری حاج خانومی که جلوی ما نشسته بود افتاد که اشتباه نشستند! (حالا همهی اینها وسط آواز شجریان هست) رو کرد به دخترش و گفت : زری جون آخ فک کنم ما اشتباه نشستیم . بعد هم به حاج آقا بلند تر گفت: حاج آقا پاشو باید بریم یه جای دیگه. حاج آقا در حالیکه پیچ سمعکش رو میچرخوند گفت (با لهجهی شیرین اصفهانی بخونید) : خانوم چیچی شودس باید بریم!!؟؟؟ . من فقط توضیح بدم که برای خارج شدن این خانواده ۵-۶ نفر دیگه باید بلند میشدند و ....
من که فقط با دستام جلوی چشمهام رو گرفتم که دیگه نبینیم چه افتضاحی راه افتاده . وقتی چشمهام رو باز کردم دیدم علی هم جلوی چشمهاش رو گرفته...
این تازه یکی از هزار تا. یکی با بچهی شیرش اومده بود (آخه یکی بگه.....) که مجبور شد بره بیرون. یکی وسط اجرا نامزدش بهش تلفن زده بود. از طبقهی بالا هم خبر رسید که یکی از علاقمندان احساساتی شده بوده و زده بوده زیر آواز و با آقای شجریان میخونده !! دیگه که توی میدون شوش هم مثل این کنسرت رو پیدا نمیکردید. سیستم صوتی هم که کاش اصلا نبود. نصف سالن کر شده بودند نصف دیگه هم هیچی نشنیده بودند.
بهتر نیست آدم توی مملکت خودش با عزت و احترام توی یه جای باکلاس برنامهشو اجرا کنه؟
(با تشکر از علی و مهناز به خاطر اخبار طبقهی بالا!)
****************************
این هفته دیگه هفتهی فرهنگی بود. دیگه theater ای توی بوستون نبوده که ما نرفته باشیم. از Jordan Hall, New england conservatory و Boston Symphony Orchestra و wang theater و ....
****************************
یادتون باشه خیلی جلوی دوستاتون از فرهنگ غنی ایرانی صحبت نکنید. این Jason هفتهی پیش گیر داده بود که باید بریم یه رستوران fancy ایرانی من میخوام ببینیم ایرانی ها که اینقدر ازشون میگی چهجوریند و رسم و رسومشون و غذاشون چیه و از این حرفها . آخرش هم ما رو مجبور کرد ببریمش لاله رخ. دیگه من نگم که نفری ۳۰ دلار برای یک شام garbage پیاده شدیم. اینم نتیجهی کار فرهنگی !!!
****************************
****************************
سال نوی همگی مبارک، امسال هم با آرزوهای هر سال:
"به امید روزی که هر انسان با انسان دیگر برادریست،
قفل افسانهایست
و قلب برای زندگی کافیست..."
و به امید "حوالی شبهای عید"ی که در آن هیچ همسایهای صدای گریه نخواهد شنید...
و آخر اینکه:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
....
سلام
اینجا بچهها کم کم دارند یه کمی فارسی یاد میگیرند. دیروز توی اتاق کوچک کناری توی 3-335 (یکی از لب ها) نشسته بودم که امیت وارد شد. متوجه من نشد و مستقیم رفت سر میز رابرت (که بعضی وقتها ما رابی صداش میکنیم) و بهش گفت:
Amit: Chetori
Robert: Hooobam
نمیدونم تازگی چطور شده کم طاقت شدم (کسی Aviator رو دیده؟ شدم عین آقای هیوز) بیاختیار شروع کردم نوچ نوچ کردن و بعد بلند بلند گفتم: "نه نه! این غلطه..." امیت یه دفعه جا خورد. اصلا انتظار من رو نداشت.
Me: No! no! it is wrong. it is not HOOBAM. it is "خوبم". look "خخخ" you should say "خخخخخخخخخخخــــ" ok? now repeat after me: " خو....... خو....... خوبم"
Robert: هو..... هو...... هوبم
Me: nooooooo, look...., it is not hooooo, it is خووووووو, so simple خخخخخخخوووو. put more accent, alittle bit more, you are close, repeat after me " خو....... خو....... خوبم"
Robert: کو.... کو......کوبم
Me: Damn it (با عصبانیت)
رابرت یه کمی دلگیر شد و اخمهاش رو کشید تو هم و با اون لهجهی نصف و نیمه british اش گفت
--Look, Am chraien' [means I am trying], but I KaAAAAnt [can't]
برای اینکه لهجهتون قشنگ بریتیش بشه وقتی دارید can't رو تلفظ میکنید باید دهنتون رو نیم متر باز کنید.
من بهش گفتم خیلی خوب اشکالی نداره و بیخیالش شدم برگشتم سر کارم. کسی میدونه چهجوری میشه به اینها "خ" گفتن رو یاد داد ؟؟؟
************************
این مک تازگیها یادگرفته ادای انگلیسی حرف زدن من رو در میاره.
Vaat arrrrre you doinggg maaeeec (what are you doing mac!)
یکی نیست بهش بگه آخه یانکی تو دیگه چی میگی....
************************
هفتهی پیش نمیدونم دوشنبه یا سه شنبه صبح بود که song اومد و از کنار پارتیشن من رد شد. بعد وایساد یه چند قدمی برگشت و دوباره ایستاد. من که یه کمی کنجکاو شده بودم یه کمی سرم رو چرخوندم ببینم چه خبره که دیدم اومد جلو و گفت: " اگه وقت داری من ... راستش میخواستم یه سوال بپرسم... در مورد ایران...".
ـــ ایران؟؟!!! بپرس اشکالی نداره
ـــ من میخواستم بدونم نقش این آقای خاتمهای! (تازه بخونید کاتمهای) توی کشورتون چیه؟ یعنی من میدونم ولی میخواستم بدونم یعنی همهی چیزها رو اون کنترل میکنه.... منظورم اینه که من نمیخوام بگم که... یعنی .... ولی فقط میخوام بدونم چقدر از امورات کشور ....
ــــ ببین عزیزم ما آقای خاتمهای نداریم. یک رهبر داریم بنام خامنهای و یک رییس جمهور بنام خاتمی. حالا کدومشون رو میگی؟
ـــ همون رهبر رو میگم
ـــ عرضم به حضورت که رهبر در کشور ایران سیاستهای کلی نظام رو تعیین میکنه (general policy of the country)
ـــ منظورت از سیاستهای کلی نظام چیه؟ یعنی همه چیز و خواب و خوراک مردم و ...
ـــ نه عزیزم. منظور از سیاستهای کلی نظام اینه که اون به سیاستهای جزیی کاری نداره و فقط در مورد سیاستهایی نظر و تصمیم میده که خیلی کلی هستند
ـــ میشه بیشتر بازش کنی؟
ـــ بابا سیاست های کلی یعنی هر سیاستی که خیلی کلی هست و جزیی نیست
اینا واقعا رشد سیاسیشون صفر هست. خوب سیاست کلی سیاست کلی هست دیگه. داشتم فکر میکردم it actually makes sanes. هرکس که تعلیمات مدنی پروفسور حداد عادل را توی راهنمایی نخونده باشه باید هم رشد سیاسیش صفر باشه.
اون دوباره پرسید:
ــ میشه یه مثال بزنی تا من کاملا متوجه بشم...
ــ مثال از کجا بیارم ؟؟؟؟!!!!.... مثال .... مثلا ببیــــن، .........، (خیلی بلند و شمرده و عصبانی) اگه مثلا مردم یه رییس جمهور <beep> رو انتخاب کردند و اون جناب رییس جمهور <beep> به خاطر شرکتهای <beep>اش خواست بره توی دنیا <beep> راه بندازه، رهبر نمیگذاره. فهمیدی حالا ؟؟ (با عصبانیت)
سکوت مطلق ....
song بیچاره یه لحظه جا خورده بود. در حالیکه چشمهاش گرد شده بود و به من خیره نگاه میکرد آب دهنش رو قورت داد و نفسش رو آروم داد بیرون و سرش رو یواش به سمت بالا پایین تکان داد و زیر لب گفت: nice... nice....
بعد همون جور آروم گفت ..... thank you . من بلند جواب دادم YOU ARE WELCOME. خیلی آروم روش رو چرخوند و رفت سمت میز خودش.
یک ربع بعدش داشتم میرفتم بیرون از لب دیدم روی صندلیش نشسته و در حالیکه خیلی متفکرانه نگاهش به سقفه داره با خودکارش بازی میکنه...
**************
یادتون باشه اگه اینجا یه روزی جمهوری اسلامی شد، جرقهاش رو من زدم. بعدش هم توقعم هم خیلی پایینه، من نه میخوام رییس جمهور بشم نه رییس مجلس نه هیچ سمت دیگه. ما رو بگذارید یا "رییس بنیاد مستضعفان و جانبازان" یا "برادر رییس بنیاد مستضعفان و جانبازان". ما قصدمون خدمت هست همه میدونند دیگه....
ولعن ا… امه سمعت بذلک فرضیت به (تکان دهنده است! به خصوص برای جملهی اول. نه؟)
فکر کنم اگه یه نفرین بخواد گردن ما رو بگیره این یکی باشه
نمی دونم ماها جزء اون ملتی حساب می شیم که شنیدند و رضایت دادند یا نه. نمی دونم اگه اون زمان بودیم اون قتل عام رو چه طوری توجیه می کردیم، یا اگه این قتل عام امروز اتفاق می افتاد چه طوری توجیه می شد: برای ترویج دموکراسی، کشتن insurgent ها و سرکوب اراذل و اوباش، سزای اهانت به مقام والای خلافت، برای حقوق بشر، یا مصالح و منافع ملت، یا به خاطر تشویش اذهان عمومی. ولی حتما یه چیزی پیدا می شد که سر مردم (اعم از من و شما ) رو باهاش شیره مالید. و مردم هم همیشه اینقدر گل هستند که سرشون شیره مالیده بشه.
امام و عاشورا یک واقعیت و حقیقت بود 1400 سال پیش، و یک سمبل برای تمام دوران ها و مکان ها و زمان ها.
چند حقیقت را ما هر روز به مسلخ می بریم؟ جلوی چند تا حرف حق می ایستیم؟ فکر نکنم لازم باشه حتما شمشیر برداشت و سرآدم ها رو زد. همین که بدونی حرف یکی حق هست و بکوبیش زمین کافیه و مشت نمونهی خروار. پس اگه حرف حق رو قبول نمی کنیم یا اگه ناحق رو می بینیم و ساکت مینشینیم و "رضیت به" بدونیم که جزء یکی از اون گروه هایی هستیم که ذکر خیرشون هست: هر خبری که توی روزنامه می خونیم و منفعل نمی شیم. هر ظلم و زندان و شکنجه ای که می بینیم وساکت می شینیم. هر "هل من ناصر"ی که می شنویم و کمکی نمی کنیم. اعم از دوست و غیر دوست ... ما همهمون توی " یا لیتنی کنا معکم " گفتن خیلی واردیم، ولی پای عمل که - توی لحظه لحظههای زندگیمون - میاد وسط ...
شاید به این دلیل هست که گفتند: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
من که خدا قسمت نکرده و مدت هاست زیارت اینا نخوندم. ولی شما اگه خواستید بخونید حواستون به اون یک جمله باشه یه وقت ما و (شاید) خودتون رو نفرین نکنید ...
العبد العاصی شیخ المحمدالرضا