عزیزترین دایی دنیا، صبح یک روز گرم و آفتابی تابستان، یک قاب عکس شد با یک روبان مشکی، روی تاقچهی اتاق نشیمن خانهی مادربزرگ. چقدر باورش سخت است. چقدر...
مهندس عمران بود، فارغ التحصیل دانشگاه تبریز، سی و اندی سال پیش. به دنیا ولی دلی نبست. دلی که هیچ، هیچ دل نبست. نه خانه، نه ماشین. مادرم پشت تلفن گریه میکند، میگوید چیزی برای دنیایش جمع نکرد، هیچ چیز، و میگرید...
ساده زیست، خوب بود، دلش پاکِ پاک، ساده و بیآلایشترین انسانی که به عمرم دیدهام. کار همه را راه انداخت، فامیل و غریبه، همه را مدیون خودش کرد، و زود، خیلی زود، زودتر از آنکه فرصت یک خداحافظی کوچک به کسی بدهد، زودتر از آنکه خیال رفتنش به ذهن کسی خطور کرده باشد، پرواز کرد. مادرم پشت تلفن میگوید "پرید" و باز گریه امانش نمیدهد. و من هیچ ندارم که بگویم، دهانم قفل شده، سکوتم طولانی است، و مادرم هایهای میگرید...
همه امروز دایی من شدهاند. توی خیابان که میروم، با این نور آفتاب رنگ پریده، همه قیافهها دایی عزیز مناند. صدایش همهجاست. همه به صدای او سخن میگویند. فکر میکنم، با خودم، این خواب است یا بیداری، بیداریست بیمروت. بیداریست.
توی اتاق کارم نشستهام. در را بسته ام و سرم را بین دستانم گرفتهام. چشمانم را که باز کنم دارد از در وارد میشود، کت و شلوار قهوهای پوشیده، مثل همیشه، موهایش را مرتب بالا زده، صورتش را اصلاح کرده و بوی ادکلنش همهجا پیچیده. سرم را از بین دستانم که بلند کنم، روی صندلی کنارم نشسته، استکان چاییاش به دستش است و قندی گوشهی لبش، و آماده است که بگوید و بخنداند. میآیم صدایش کنم... و ناگهان نیست، و اتاق خالی خالی است، و فشار دیوارها انگار میخواهند مغزم را متلاشی کنند.
عزیزترین دایی دنیا! یادت میآید مینشستی ساعت ساعت برایمان مثنوی میخواندی، حکایت تعریف میکردی، خاطره میگفتی، بحث میکردیم. یادت هست همین دوماه پیش که من ایران بودم، روز اول ماندی خانه که با من دیدنی کنی، و نشستیم و گفتیم و گفتیم و گفتیم و خندیدیم و گفتیم ... رفتیم توی کوچه پس کوچههای کاهگلی یزد قدم زدیم، بادمجان خریدیم برای خاله که قرار بود کشک بادمجان بپزد...
یادت رفت که قرار گذاشتیم آخر تابستان دوباره بیایم، برویم خانهی قدیمی مادربزرگ، لابلای کوچههای کاهگلی، به یاد آن قدیمها روی پشت بام فرش پهن کنیم، روی کاهگلها آب بپاشیم و چایی بخوریم و شعر بخوانیم، یادت رفت؟ یادت نماند بیانصاف! یادت نماند که ما را گذاشتی با یک دنیا غم و رفتی. یادت نماند ... یادت نماند ...
ما را گذاشتی با یک دنیا خاطره، با یک دنیا حسرت برای شور و شرهایت، با یک دنیا غمِ دیگر ندیدنت، و یک دنیا دلتنگی برای آن پاکی و خلوص دل و روانت، و رفتی.
چقدر دل من غصه دارد،
و خانهی مادربزرگ، خانهی ما، زندگی ما چقدر ساکت و بی روح است بی تو
مهندس احمد بسیطی ۱۳۹۰-۱۳۳۱