داستانی از شاهنامه

زمینه:
فریدون که با در بند کردن ضحاک تازی به پادشاهی ایران رسیده وقتی به سن پیری می‌رسد سرزمین گسترده‌ی تحت پادشاهی‌اش را بین سه پسرش تور، سَلم و ایرج تقسیم می‌کند.   فریدون غرب (روم و یونان) را که مهم‌تر بود به پسر بزرگتر سلم، شرق (ماوراءالنهر و چین و ترکستان) را به پسر میانی تور (و از این‌جاست که این ناحیه در شاه‌نامه توران نامیده می‌شود)، و ایران را به پسر کوچک‌ ایرج می‌سپارد. سلم و تور پس از مدتی هویجوری به کله‌شان می‌زند که این فریدون حتما ایرج را بیشتر دوست می‌داشته که پیش خود برای پادشاهی ایران نگه داشته و تازه گنج‌ها و جواهرات هم در ایران بیشتر است! بالاخره نامه‌ای به فریدون می‌نویسند که ایران هم مالِ ما! فریدون نامه را که می‌خواند به ایرج می‌گوید سپاهی آماده کن و به جنگ برادران برو. ولی ایرج که پسر بی‌نهایت مثبتی بوده آی‌کیو می‌زند و تصمیم می‌گیرد پیاده نزد برادران برود و رفع کینه کند. رفتن ایرج پیش برادران همان و کشته شدنش به دست آن‌ها هم همان.... ریشه‌ی نیمی از جنگ‌های شاه‌نامه (ایران و توران) از اینجا آغاز می‌شود. 

سالیان سال بعد پادشاهیِ توران به یکی از نوادگان تور به نام افراسیاب می‌رسد. در همان زمان سهراب فرزند حاج‌آقا رستم و بی‌بی تهمینه -که هرگز پدرش را ندیده و نمی‌شناسد و با مادرش در سمنگان در قلمرو افراسیاب زندگی می‌کند- از مادرش می‌شنود که پسرِ رستم پهلوان ایرانی است. پس تصمیم می‌گیرد که به جنگ کی‌کاووس (فرزند کی‌قباد و پادشاه وقت ایران) برود و پادشاهی ایران را به دست پدرش رستم برساند. افراسیاب از این موضوع باخبر می‌شود و ایده می‌زند که سهراب را به بهانه‌ی مبارزه برای پدرش رستم به جنگ ایرانیان بفرستد. فقط باید کلی احتیاط کرد که رستم و سهراب به هیچ طریقی نفهمند که پدر و پسرند. حالا اگر سهراب پیروز شود که افراسیاب ایران را گرفته و اگر کشته شود (که خوب فقط به دست رستم ممکن است چون پهلوانی دیگر به زور بازوی سهراب در جهان نیست) رستم پسرش را کشته و تا آخر عمر سرافکنده و داغ‌دار خواهد بود و دل افراسیاب خنک خواهد شد. افراسیاب بالاخره سهراب را فریب می‌دهد و با لشگری روانه‌ی ایران می‌کند...



داستان

حضرت کی‌کاووس در ایوان قصر نشسته است که نامه‌ی فرستاده‌ی گَژدَهَم که برای جاسوسی به اردوگاه سهراب (که با سپاه توران به جنگ کاووس آمده) رفته بود به قصر می‌رسد که "ای‌بابا چه نشستید که این تورانی‌ها چه پهلوون خفنی (یعنی سهراب) توی سپاهشون دارند". حاج آقا کاووس هم بزرگان را به مشورت دعوت می‌کند که بابا قضیه ظاهرا جدی هست و حالا چیکار کنیم چی‌کار نکنیم. همه بالاتفاق به کاووس پیشنهاد می‌دهند که دست به دامن رستم شود. کی‌کاووس دستور می‌دهد نامه‌ای سراسر پاچه‌خواری (چه سری چه دمی عجب پایی!)  برای رستم بنویسند و نامه را به دست گیو (یکی از ژنرال‌هایش) می‌دهد تا به زابلستان (ایالت خودمختار رستم) ببرد و رستم را با خود به پایتخت بیاورد. کی‌کاووس به گیو سفارش می‌کند که به محض رسیدن درنگ نکند و با رستم بازگردد. وقتی گیو به زابلستان می‌رسد رستم به پیشوازش می‌رود و می‌گوید: "به‌به! چه عجب این طرف‌ها. تازه چه خبر! پادشاه چطوره؟ اوضاع ردیفه؟" گیو سریع نامه را به رستم می‌دهد. رستم با خواندن نامه به فکر فرو می‌رود که: "از این جغله‌های تورانی که پهلوون بیرون نمیاد". بعد به گیو می‌گوید: "من راستش یه بچه از دختر شاه سمنگان دارم ولی اون هنوز باید بچه باشه" (دوستان توجه دارند که چون حضرت رستم مشغله‌هاشون زیاد بوده سن و سال بچه‌هاشون و اسم مادر بچه‌هاشون رو خوب یادشون نمی‌مونده). رستم به گیو می‌گوید چندروزی استراحت کند و بعد نزد کی‌کاوس بروند ولی گیو اصرار می‌کند که: 
"رستم‌جون! بابا این کی‌کاوس رو که می‌شناسی چقدر بداخلاقه. تازه کلی به من سفارش کرده که زود برگردم. عصبانی میشه‌ها" 
رستم: "نه بابا! بی‌خیال! حالا بیا چند روز اینجا تفریح کنیم باهم بعد میریم پیش کی‌کاوس و به جنگ سپاه افراسیاب!"

بالاخره بعد از سه چهار روز! تفریح رستم و لشگر زابلستان به سمت کاووس حرکت می‌کنند. خبر به کاووس می‌رسد و پادشاه به طوس و گودرز (دو سرلشگر دیگر) دستور می‌دهد که به استقبال رستم بروند. روز بعد رستم به همراه گیو و طوس و گودرز به قصر می‌رسند و زمین را می‌بوسند و ادای احترام می‌کنند. ولی کی‌کاووس که عصبانی بر تخت نشسته کوچکترین حرکتی نمی‌کند. بعد ناگهان الکی به گیو گیر می‌دهد که "چرا بند کفشت بازه تو مثلا فرمانده‌ی سپاهی ای فلان فلان شده‌ی فلان فلان ..." و بعد بدون معطلی رو به رستم فریاد برمی‌آورد که: "چرا دیر کردی؟ تو فکر می‌کنی کی هستی که فرمان من رو اطاعت نمی‌کنی. ای اغتشاش‌گر! الان می‌گویم بگیرند چنان ترتیبت را بدهند که دیگر از این غلط‌ها نکنی": 

که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من

کی‌کاووس که از شدت خشم سرخ شده و رگ‌های گردنش بیرون زده‌اند رو به جهان پهلوان طوس – که در گوشه‌ای نشسته و خمیازه می‌کشد - می‌کند و با همان عصبانیت می‌گوید: طوس! (با عصبانیت)  خاک بازی نکن و یه کم دل به کار بده! پاشو این رستم و گیو رو بگیر و هردوشون رو بکش! 

بفرمود پس طوس را شهریار
که رو هر دو را زنده برکُن به دار

طوس از جا می‌جهد و می‌گوید "بله قربان!‌ الساعه این تبه‌کار را دست‌گیر می‌کنم تا به سزای اعمالش برسد." ولی با خود فکر می‌کند که رستم را از قصر خارج کند که دعوا فیصله پیدا کند. پس تریپ رفاقتی به سمت رستم می‌رود و با چشم و ابرو در حالیکه دستانش را به محاسنش می‌کشد سعی می‌کند که به رستم بفهماند که "حالا این شاه یه کمی عصبانیه، تو بی‌خیال شو و بیا بریم بیرون یه قدمی بزنیم، یه قلیون هم برات چاق می‌کنم، بعد برمی‌گردیم با آرامش با کاووس صحبت می‌کنیم". 

ولی رستم فکر می‌کند که طوس برخاسته تا فرمان کاووس را اجرا کند. پس رو به کاووس کرده فریاد برمی‌آورد که: 

همه کارت از یکدگر بدترست
تو را شهریاری نه اندر خورست

"کارهات یکی از یکی افتضاح‌ترند. آخه کدوم فلان فلان شده‌ای تو رو شاه کرده؟ اگه تو شاهی خودت برو به جنگ سپاه افراسیاب و مملکتت رو نجات بده..."

بعد هم به سرعت دست طوس فلک‌زده را می‌گیرد و چند دور در هوا می‌چرخاند و به گوشه‌ای پرتابش می‌کند و دستش را به نشانه‌ی علامت زشتی به کیکاوس نشان می‌دهد و به سمت رخش حرکت می‌کند در حالی‌که با عصبانیت فریاد می‌زند: من که عصبانی بشم شاه ماه سرم نمی‌شه. کی‌کاوس کیلویی چنده؟ طوس کدوم جوجه‌ایه ؟؟ جغله‌ها!

به در شد به خشم آمد به رخش
منم گفت شیراوژن و تاج بخش
زمین بنده و رخش گاه من‌ است
نگین گرز و مغفر کلاه من است
شب تیره از تیغ رخشان کنم
به آوردگه بر سرافشان کنم ...
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک!

رستم قهر کرد و رفت.

به ایران نبینید از این پس مرا
شما را زمین پر کرکس مرا

پهلوانان سپاه ایران کلی آشفته می‌شوند و به گودرز می‌گویند که " الان فقط تویی که می‌تونی مدیریت بحران بکنی. بیا برو پیش این کاووس ابله و راضیش کن که بره از رستم عذر خواهی بکنه وگرنه که فاتحه‌ی ایران را باید خوند"

به نزدیک این شاه دیوانه رو
وزین در سخن یاد کن نو به نو

گودرز پیش کی‌کاوس می‌رود و کلی نصیحتش می‌کند که "بابا این رستم این‌قدر برای ایران زحمت کشیده مگه یادت رفته. الان هم این گژدهم که رفته اردوی توران بهت گفته که غیر از رستم هیچ‌کی نمی‌تونه با پهلوون اونا بجنگه. بیا و از خر شیطون بیا پایین و از رستم عذرخواهی کن". کی‌کاوس پس از حرف‌های گودرز از کار خود پشیمان می‌شود و می‌گوید: "پس حالا پاشید برید دل رستم رو به دست بیارید و برش گردونید"

گودرز و کلی از پهلوانان رستم را در راه بازگشت به زابل پیدا می‌کنند و کلی عذرخواهی و پاچه‌خواری. رستم که هنوز عصبانی است می‌گوید: "بابا این کیکاوس دیگه اعصاب معصاب برا ما نگذاشته. اول که به سرش زد بره با دیو‌های مازندران بجنگه. هزار دفعه بهش گفتند: بابا! جمشید و فریدون با اون دبدبه کبکبه‌شون جرات نکردند برند جنگ دیوان! تو می‌خوای بری؟ حتی بابای من زال پا شد از زابل بکوب بکوب اومد نصیحتش کرد، ولی نرفت بگوشش. رفت و حمله کردن و گرفتار دیو سفید شد. بعد فرستاد دنبال من که بیا و این دیو سفید رو بکش و منو آزاد کن. هنوز عرق تنش خشک نشده رفت عاشق دختر شاه هاماوران شد. آخه یکی نیست بهش بگه این همه دختر خوب دم بخت دور و برت هستند رفتی عاشق دختر شاه هاماوران شدی چیکار؟ اون‌جا هم دوباره جنگ راه افتاد و من رو مجبور کرد پاشم بیام. حالا هم که این‌طوری. آخه این چه طرز کشورداریه؟ من اگر هم برگردم فقط به خاطر مردم ایران برمی‌گردم نه به خاطر این شاه فلان فلان شده ... ". 

رستم بالاخره راضی می‌شود و به قصر کی‌کاووس باز می‌گردد. کی‌کاووس کلی رستم را تحویل می‌گیرد و عذرخواهی می‌کند:

چو در شد ز در شاه بر پای خاست
بسی پوزش اندر گذشته بخواست

رستم هم بالاخره آرام می‌شود و او هم از کاووس دل‌جویی می‌کند

بدو گفت رستم که کیهان تُراست
همه کِهترانیم و فرمان تُراست 

کاوس سپس رو به رستم می‌کند و می‌گوید: "ببین، نظرت چیه که امشب یه پارتی بگیریم، بعد دیگه فردا اینا می‌ریم جنگ. ها؟ نظرت چیه؟"

بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزینیم و فردا بسازیم رزم

روز بعد صبح سپاهی بزرگ به همراه رستم به سمت اردوگاه سهراب حرکت می‌کنند:

یکی لشگر آمد ز پهلو به دشت
که از گَرد ایشان هوا تیره گشت
هوا نیل‌گون گشت و کوه آبنوس
بجوشید دریا ز آواز کوس
جهان را شب و روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود...


خروشی بلند آمد از دیدگاه
به سهراب گفتند کامد سپاه
چو سهراب زان دیده آوا شنید
به باره بیامد سپه بنگرید
به انگشت لشگر به هومان نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پر بیم و دَم دَر کشید ...

 

از شاه‌نامه فردوسی با اندکی تلخیص و تصرف 
(امیدوارم روحش خیلی توی قبر نلرزیده باشه)