فارسی شکر «بود»


روز سختی بود. جلسه پشت جلسه،‌ کلاس و درس، سر و کله زدن با این و آن. شب با تاکسی  اینترنتی (اوبر) به خانه آمدم. راننده نامش جاوید بود. سرِ‌صحبت را باز کرد. گفت اسم اصلیش محمدجاوید است. اهل تخار. افغانستان. همان یک ربعِ سفرِ کوتاه ما کافی بود که به فارسی کلی بگوییم و بخندیم. من از محمدکاظم کاظمی شاعر افغان برایش شعر خواندم، او با لهجه‌ی فارسی دری‌اش از رهی معیری و پروین اعتصامی. تمام خستگی روز از تنم بیرون رفت. یادم آمد که «فارسی شکر است».


به خانه که رسیدم یادِ کتاب، «خاصیت آینگیِ» نجیب مایل هروی فارسی‌پژوه‌ِ افغان افتادم. به لطف اینترنت، نام آقای هروی را جستجو کردم که ببینم کجاست و کتاب جدید چه دارد. عرق سرد بر صورتم نشست وقتی خواندم ماه پیش تنها و بی‌کس در بیمارستان روانی بستریش کرده‌اند، و چون کسی بیمه‌اش را تقبل نمی‌کند از درمانش سرباز می‌زنند. که پسر بزرگش که برای ترخیصش تلاش می‌کند منتظر کمک مالی است برای «هزینه ۵۰ روز بستری او را که بین ۱۵ تا ۲۰ میلیون تومان» تخمین زده‌اند (خبرگزاری کتاب).  همه‌ی سی و اندی کتابش به کنار، یعنی کسی که «به پاس یک عمر دستاورد برای خدمت به تاریخ و زبان فارسی» پانزدهمین جایزه‌ی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار را گرفته (جایزه‌ای که  یازدهمش را فریدون مشیری و بیست و سومش را هوشنگ ابتهاج گرفته) باید معطل  ۱۵ تا ۲۰ میلیون تومان باشد که از بیمارستان ترخیص شود؟ که بیمه‌اش رد نشده باشد؟ که کارت اقامتش تمدید نشده باشد؟‌ که از فشارها کارش به بیمارستان روانی کشیده باشد؟ که کارمند اداره‌ی اتباع گفته باشد «ما برای ایشان فرش قرمز نینداخته ایم که بیایند و این جا زحمت بکشند»؟  که هر ارگانی بهانه‌ای آورده باشد و کسی هزینه‌ی درمانش را ندهد؟ که بی‌دارو و درمان همین‌طور وسط هوا و زمین معطل باشد؟



     

نجیب مایل هروی در مراسم پانزدهمین جایزه ادبی و تاریخی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار- سال ۱۳۸۶  (از خبرگزاری مهر)



تجلیل از نجیب مایل هروی به عنوان پژوهشگر برتر مطالعات اسلام و ایران در سی و دومین دورۀ جایزۀ جهانی کتاب سال ایران (۱۳۹۳) ( از پایگاه خبری نسخ خطی)


نجیب مایل هروی در بیمارستان روانپزشکی ابن سینا در مشهد، تیر ۱۳۹۷ ( از خبرگزاری مهر)




«... اردیبهشت ماه که پدرم برای دریافت اجازه اقامت یک ساله به اداره اتباع خارجه در تهران مراجعه کرد، با مهر خروج از کشور مواجه و به او گفته شد که باید ظرف ۱۵ روز از ایران خارج شود. او نزدیک پنجاه سال است که در ایران زندگی می کند، همسر ایرانی دارد و دو فرزندش یعنی من و برادرم شناسنامه ایرانی داریم. چطور می تواند ظرف پانزده روز کشور را ترک کند؟ بعد از این اتفاق، نشانه های افسردگی شدید در پدرم دیده شد و او را از محل اقامتش در تهران به مشهد آوردم تا خودم از او پرستاری کنم...

وقتی فهمیدم پدرم به دلیل قضیه خروج از ایران دچار افسردگی شدید شد، به اداره اتباع رفتم و گفتم که او یک پژوهشگر است و حدود ۵۰ سال است که این جا برای حفظ زبان فارسی تلاش می کند. کارمند اداره اتباع هم گفت ما برای ایشان فرش قرمز نینداخته ایم که بیایند و این جا زحمت بکشند. در بعضی مواقع هم، حق و حقوق ایشان ضایع شد. او ۱۷ سال در بنیاد پژوهش های آستان قدس، حق بیمه پرداخت اما بنیاد۹ سال و ۷ماه حق بیمه برای او ثبت کرد و دفترچه تامین اجتماعی هم به او نداد. ...»  (سرپوش




کاش به جای ادبیاتِ فارسی رفته بودی سراغ معامله‌ی زمین  و سکه و دلار، آقای هروی عزیز!






صد‌سال تنهایی


«برای این‌که صحبت کردن از یک کتاب، از خواندن آن مهم‌تر است» (عطیه عطار زاده - راهنمای مردن با گیاهان دارویی)

«وقتی کسی مُرده‌ای زیرخاکی ندارد، به آن خاک تعلق ندارد» (گابریل گارسیا مارکز- صدسال‌تنهایی)



۰- داستانِ «صدسال تنهاییِ» گابریل گارسیا مارکز در شهر تخیلی «ماکاندو» در کلمبیا اتفاق می‌افتد. ماکاندو از دنیا دور افتاده است و تنها راه ارتباطی آن با دنیای بیرون گروهی کولی هستند که هر از چندگاهی به ماکاندو می‌آیند و اختراعات و اکتشافات دنیای بیرون را با خود به همراه می‌آورند (آهن‌ربا، قالی پرنده، دندان مصنوعی  و غیره). داستان صدسال تنهایی، داستان خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش اورسلا، و شش نسل بعد از آن‌هاست که با عشق و نفرت و حسادت و جنگ‌‌های داخلی و، مهم‌تر از همه، تنهایی عجیبن شده. داستان شش نسل خانواده‌ای که «نخستینِ آن‌ها را به درختی بستند و آخرینِ آن‌ها، خوراک مورچه‌ها شد».


********************


۱- شاید شنیده‌ باشید داستانی که سر زبان‌هاست که یکی به روضه‌خوانی می‌گوید: «آقا تو که کاری نمی‌کنی که می‌ری بالای منبر می‌شینی و حرف‌های تکراری و بدرد نخور می‌زنی و این‌قدر پول می‌گیری». روضه‌خوان جواب می‌دهد که «خیلی خوب. فردا تو برو بالای منبر و یک‌سری حرف‌ تکراری و بدردنخور بزن ببین بهت پول می‌دن یا نه». مرد فردا به جای روضه‌خوان بالای منبر و با این‌که با کلی تمرین خودش را آماده کرده بوده،  دست و پایش رو گم می‌کند و هرچه به خودش فشار می‌آورد نمی‌تواند صحبتش را شروع کند. بالاخره تصمیم می‌گیرد برای شروع راجع به صبحانه‌اش صحبت کند (نان پنیر و انگور) ولی جلوی جمعیت لکنت می‌گیرد  و می‌گوید «من صبحی نون انیر و پنگور خوردم» و ضایع می‌شود و الی آخر. قضیه‌ی داستان گفتن هم شبیه این حکایت است. تاانسان سعی نکرده داستان بگوید، فکر می‌کند بافتن یک‌سری وقایع به هم که کار شاقی نیست. اولین باری که کودک گرامی‌تان از شما خواست برایش یک داستان جدید بگویید (نه در حدی که نوبل ادبیات بگیرید، همین در حد بز‌بز قندی) اون‌وقت خواهید فهمید که بافتن یک‌سری وقایع به هم چقدر کار دشواری است، گفتن یک سرگذشت که هزاران نکته‌ی باریک‌تر از مو دارد که هیچ. 


********************


۲- کتاب «صد‌سال تنهایی» از شاه‌کارهای مکتب واقع‌گرایی جادویی  (Magic Realism) است: هر از چندگاهی اتفاق ماورا‌ءالطبیعه‌ای در زندگی «واقعی و ملموس» آدم‌های داستان اتفاق می‌افتد. ولی نویسنده چنان با این اتفاق عجیب راحت برخورد می‌کند که انگار این هم جزیی از زندگی عادی است.  به طور مثال در شب مرگ خوزه آرکادیو از آسمان گل می‌بارد، به حدی که مردم مجبورند گل‌ها را پارو کنند. گاهی شبیه حس خواب دیدن به انسان دست می‌دهد که در آن عجیب‌ترین اتفاقات هم - در حین خواب - کاملا عادی به نظر می‌رسد. 


«... در یک بعدازظهر سوزان، آمارانتا مرگ را دید که در ایوان کنارش نشسته است و همراهش خیاطی می‌کند. آمارانتا بلافاصله او را شناخت. چیز وحشتناکی در مرگ وجود نداشت. زنی بود که لباس آبی‌رنگ پوشیده بود و گیسوان بلندی داشت. قیافه‌اش کمی قدیمی و کمی شبیه پلارترنا 
بود. مواقعی که در کارهای آشپزخانه به او کمک می‌کرد،‌چندین بار فرناندا هم در آن‌جا حضور داشت، و گرچه وجود مرگ آن‌چنان بشری و حقیقی بود که حتی گاهی از آمارانتا خواهش می‌کرد سوزن را برایش نخ کند، با این حال فرناندا او را ندید. مرگ به او نگفت چه وقت باید بمیرد و به او نگفت که قبل از ربکا اجلش فرا می‌رسد، فقط به او دستور داد تا روز ششم آوریل آینده شروع به دوختن کفن خود بکند. او را آزاد گذاشت تا هرچه مایل است کفن را با حوصله‌تر و دقیق‌تر بدوزد. فقط می‌بایستی آن را با صداقت و از صمیم قلب بدوزد، همان‌طور که کفن ربکا را آماده کرده بود. مرگ به او اعلام کرد که در شبِ همان روز که دوختن کفن را به پایان برساند بدون درد و بدون ترس و بدون غم خواهد مرد. »


********************


۳- نگارش بی‌پروا و جسورانه. 

کتاب از توضیحات اضافی مبراست. همه‌چیز مختصر و سریع گفته شده، و خیلی جسورانه. بدون تکلفات و آداب دست و پاگیر. این جسارت در بعضی جاهای کتاب لبخند به لبان خواننده می‌آورد. 


«از آن پس مرد اسب‌سوار، با چند نوازنده به زیر پنجره‌ی رمدیوسِ زیبا می‌رفت و گاهی تا سحر در آن‌جا می‌ماند. آئورلیانوی دوم تنها کسی بود که دلش به حال او می‌سوخت و می‌کوشید او را منصرف کند. یک شب با او گفت: «بیش از این وقت خود را تلف نکن،‌ زن‌های این خانواده از قاطر هم چموش‌ترند.» دوستی خود را به او عرضه داشت و از او دعوت کرد تا حمام شامپانی بگیرد. سعی کرد به او حالی کند که زن‌های خانواده‌اش باطنا از سنگ چخماق درست شده‌اند،‌ولی نتوانتس از لج‌بازی او بکاهد.»


********************


۴- کسی که داستانی از خود گفته باشد - فرقی نمی‌کند در حد بزبزقندی باشد یا داستان‌های خیلی جدی‌تر - می‌داند که همیشه رگه‌هایی از تجربیات زندگی شخصی در لا‌به‌لای سطور داستانی که تعریف می‌کنیم نفوذ می‌کند. خیلی وقت‌ها این تجربیات، از عمیق‌ترین بخش‌های زندگی‌اند که - اگر نه در خودآگاه - در ناخودآگاه ما سال‌ها و یا دهه‌هاست زنده مانده‌اند. آن رگه‌هایی که این تفکرات در داستان ما به جا می‌گذارند هم، خیلی وقت‌ها، عمیق‌ترین بخش‌های داستان ماست. خیلی وقت‌ها داستانی طولانی می‌گوییم، خیلی هم بی‌ربط، فقط و فقط برای این‌که آن «رگه» گفته شود. این رگه‌ها را، کسانی که تجربیات مشابهی داشته‌اند به سرعت می‌گیرند و از این حس مشابهت و هم‌دردی شعف‌زده می‌شوند. دیگران اما، اگر اصرار داشته باشند که این رگه‌ها را کشف کنند (که شاید لزومی هم نداشته باشد- حالا این بحثی فلسفی است )، باید در احوال و زندگی داستان‌سُرا مطالعه کنند. گابریل گارسیا مارکز در کتاب «یادداشت‌های پنج‌ساله» در فصلِ «همینگوی خصوصی من» می‌گوید: «یادم نیست چه کسی گفته‌ است ما رمان‌نویس‌ها رمان‌های نویسندگان دیگر را می‌خوانیم تا صرفا کنترل کنیم چگونه نوشته شده‌اند. ولی به نظر من واقعیت ندارد. ما به مسائل اسرارآمیزی که روی صفحات چاپ شده‌اند قناعت نمی‌کنیم. می‌خواهیم به عمق آن فرو برویم. راز دوخت و دوز آن را کشف کنیم. به نحوی ناگفتنی کتاب را تجزیه و تحلیل می‌کنیم، آن را جر می‌دهیم و بعد وقتی به اسرارش واقف شدیم بار دیگر صحافی‌اش می‌کنیم و به صورت اول درمی‌آوریم.»  این اسراری که مارکز از آن‌ها سخن می‌گوید همان رگه‌هاست.


در داستان «ابله» داستایوفسکی، در چندجا - در حالی‌که به داستان کوچکترین ربطی ندارد -  نویسنده به بهانه‌های مختلف حالِ محکوم به اعدامی را وصف می‌کند که در صف تیرباران است. داستایوفسکی لحظات آخر را از زبان یک شاهد مراسم اعدام نقل می‌کند، ولی توصیفات آن‌قدر جزییات دارد که محال است کسی غیر از خود محکومِ در صف اعدام توانسته باشد آن خطوط را بنویسد. داستایوفسکی بعد - از زبان قهرمان داستان پرنس موشکین - تحلیل می‌کند: 

«من به این اعتقاد دارم،‌به قدری که رک و راست می‌گویم: مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی، به مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است. کشته‌شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته‌شدن به دست تبه‌کاران ندارد. آن‌کسی که مثلا شب،‌در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته می‌شود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست. مواردی بوده که کسی که سرش را گوش تا گوش می‌بریده‌اند هنوز دلش به فرار گرم بوده یا التماس می‌کرده است که از خونش بگذرند. حال آن‌که همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم می‌دارد و مرگ را ده بار آسان‌تر می‌کند بی‌چون و چرا از محکوم گرفته می‌شود. این‌جا حکم صادر شده و همین که حکم است، قطعی است و اجباری‌است و هولناک‌ترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست... چه کسی گفته است که انسان قادر است چنین عذابی را تحمل کند و دیوانه نشود؟ » (ابله - ترجمه‌ی سروش حبیبی)


خود داستایوفسکی در ۲۸ سالگی (۲۲ دسامبر ۱۸۴۹) محکوم به اعدام شده بوده است، و در صف تیرباران تنها دقایقی با مرگ فاصله داشته که حکم تخفیف مجازاتش می‌رسد. این «رگه» در داستان ابله،‌ صد البته که از تجربه‌ی خیلی نزدیک و شخصی  داستایوفسکی می‌آید.  


صدسال تنهایی هم سرشار از این رگه‌هاست که زندگی خانواده‌ای و تاریخ ملتی را بازگو می‌کند. این زندگی  و تاریخ برای مردم کلمبیا و بعد آمریکای جنوبی قطعا معنای بیشتری می‌دهد،‌ولی خیلی از ابعاد انسانی آن از مرزها فراتر می‌رود و همه‌جایی است. 


در صدسال تنهایی،‌ مستر هربرت، یک تاجر چاقالو و خنده‌رو، به روستای ماکاندو می‌آید که بادکنک‌هایی که به هوا می‌رفتند بفروشد ولی کسی از او بادکنک نمی‌خرد چون «اهالی پس از دیدن قالیچه‌های پرنده‌ی کولی‌ها، آن اختراع [بادکنک بالارو] را عقب افتاده می‌پنداشتند.». در حین ترک شهر،‌مستر هربرت از سرمیز غذا یک موز برمی‌دارد و به دهنش خیلی مزه می‌کند و تصمیم می‌گیرد با توجه به شرایط آب و هوایی خوب ماکاندو، تجارت کشت موز راه بیندازد. خارجی‌ها گروه گروه به ماکاندو می‌آیند و منطقه را با سیم‌های خاردار می‌پوشانند که «سیم‌های بالاییش برق داشت و در صبح‌های خنک تابستان از پرستوهای کباب شده سیاه می‌شد.» . در زمان کمی شهر چنان دگرگون می‌شود که «هشت ماه پس از ورود مستر هربرت ساکنین قدیمی ماکاندو صبح زود از خواب بیدار می‌شدند تا بتوانند خیابان‌های شهر خود را یاد بگیرند.». خارجی‌ها مشکلات زیادی درست می‌کنند و در یک مورد که کودکی به یک سرپاسبان برخورد کرده بوده و نوشیدنی‌اش را روی یونیفرم او ریخته بوده،‌بچه و پدربزرگش را می‌کُشند. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا عصبانی می‌شود و در جمع مردم فریاد می‌زند که « یکی از همین روزها پسرهایم را مسلح می‌کنم تا جانمان را از شر این خارجی‌های کثافت خلاص کنند». در عرض همان هفته، در نقاط مختلف ساحل «جنایتکاران نامرئی هفده پسر او را مثل خرگوش گرفتند و به وسط صلیب‌های خاکستر روی پیشانی آن‌ها شلیک کردند». مدتی پس از آن،‌ شرکت موز تمام  ۳۰۰۰ نفر از کارگرانش را که به شرایط غیرانسانی کار معترض بودند به گلوله می‌بندد و می‌کُشد، و جسدشان را با قطار به نقطه‌ای دوردست برده و به دریا می‌افکند، و بعد کل ماجرا را تکذیب می‌کند. تنها شاهدان زنده‌مانده‌ی این ماجرا یک کودک  است و خوزه آرکادیو (یکی از نوادگان) که هیچ‌کس - حتی خانواده‌ی قربانیان مفقود شده - هرگز حرفشان را مبنی بر قتل عام همه‌ی کارگران باور نمی‌کند.


تاریخ اما از شرکتی به نام کمپانی یونایتد فروت (United Fruit Company)‌ نام می‌برد که «میوه‌های استوایی (بالاخص موز) کشت شده در مزارع آمریکای مرکزی و آمریکای جنوبی را در بازارهای ایالات متحده آمریکا و اروپا به فروش می‌رساند.». در ۲۸ نوامبر سال ۱۹۲۸ِ (گابریل گارسیا مارکز یک ساله بوده)  برا ی شکستن اعتصاب کارگرانی که در میدان مرکزی شهر تجمع کرده بودند،‌ ارتش به روی جمعیت آتش می‌گشاید و تخمین زده شده که تا ۲۰۰۰ نفر کشته می‌شوند (قتل عام موز Banana Massacre).  نماینده کنگره کلمبیا بعدها ادعا کرد ارتش براساس دستورالعمل‌های یونایتد فروت عمل کرده‌ بوده. اصطلاح جمهوری موز (Banana Republic) با نگاهی به کمپانی یونایتد فروت توسط او هنری ابداع شد، و اشاره به کشورهای تک محصولی و ضعیف دارد که توسط گروهی کوچک،‌فاسد، پول‌دار و خودکامه اداده می‌شود. 


پرواضح است که داستان شرکت موزِ مستر هربرت در کتاب صدسال تنهایی،‌ نَقلِ موبه‌موی ماجرای «قتل عام موز» کلمبیاست. و احتمالا شاهدِ کودکی که زنده می‌ماند، استعاره‌ای از خود مارکز است که در هنگام حادثه نوزادی بوده است. 


********************


۵- مثل هر داستان دیگری شخصیت‌های کتاب هم، به احتمال قوی، تاثیر گرفته از شخصیت‌های اطراف نویسنده بوده‌اند. هرچند که، چه این موضوع درست باشد یا نه،‌ توفیری به حال ما نمی‌کند،‌زیرا که شخصیت‌ها‌ی کتاب را - از خرافاتی گرفته، تا یک‌دنده و مغرور و زیرک و ساده - می‌توانیم همین حالا در اطراف خودمان ببینیم. ولی شاید جالب باشد بدانیم که شخصیت‌ها و خیلی جزییات ریشه‌هایی فراتر از تخیل نویسنده دارند. 


شخصیت سرهنگ آئورلیانو بوئندیا شباهت فراوانی به شخصیت پدربزرگ واقعی مارکز (نیکلاس ریکاردو مارکز) دارد که سرهنگ آزادی‌خواه جنگ هزارروزه  کلمبیا و بسیار مورد احترام مردم بوده است. گفته شده که حاضر نشده بوده که در مقابل قتل‌عام موز سکوت کند. مارکز پدربزرگش - که داستان‌گوی قهاری هم بوده - را خط ارتباطیش با تاریخ و واقعیت می‌خواند. پدربزرگ مارکز، از دایره‌المعارف برایش داستان‌ها می‌خوانده، و برای اولین بار او را با «یخ»‌آشنا می‌کند (منبع: ویکی). همه‌ی این‌ها در بخش‌های مختلف صد‌سال ‌تنهایی می‌آید، هرچند که برای افراد مختلف و در زمان‌های مختلف. مثلا کولی‌ها یخ را به ماکاندو می‌آورند و خوزه آرکادیو (بنیانگذار ماکاندو) را مبهوت می‌کنند.  کلا این کشف «یخ» در داستان پررنگ است. مثلا داستان «صدسال تنهایی» با این جمله شروع می‌شود:

«سال‌های سال بعد، وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاده بود،‌ آن بعد‌ازظهر دوردست را به یاد آورد که پدرش او را برده بود تا یخ را کشف کند» (اسپویلر:‌سرهنگ در نهایت اعدام نمی‌شود)



********************


۶- از پیری رهایی نداریم

کتاب‌های مارکز - چه آن‌ها که در جوانی نوشته و چه آن‌ها که در پیری - همه غم‌نامه‌هایی بر پیری دارند. مارکز از مرگ هراسی ندارد، ولی پیری برایش بسیار غم دارد. 


«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا،‌ساکت و بی‌اعتنا به نفسِ تازه‌ی زندگی که داشت خانه را تکان می‌داد، پی‌برد که راز سعادتِ پیری چیزی جز یک پیمان شرافتمندانه با تنهایی نیست. ساعت پنج صبح، پس از یک خواب سبک بیدار می‌شد، قهوه‌ی تلخ همیشگی را در آشپزخانه می‌نوشید و بعد تمام روز را در کارگاه زرگری می‌گذراند. ساعت چهار بعد‌ازظهر ... تا وقتی پشه‌ها رخصتش می‌دادند جلو در خانه می‌نشست. یک‌بار، یک‌ نفر جرات کرد تنهایی او را بر هم بزند، وقتی از آن‌جا رد می‌شد پرسید «حالتان چطور است سرهنگ؟ » در جواب گفت «به انتظار تشییع جنازه‌ام نشسته‌ام.» » 


********************


۷- مرثیه‌ای بر تنهایی

تنهایی در سراسر کتاب غالب است. ماکاندو دهکده‌ی تنهایییست‌، و سرنوشتِ همه‌ی اعضای خانواده‌ی بوئندیا تنهایی است. آئورلیانو در تنهایی مکاتیب مِلْکِیادِس را رمز‌گشایی می‌کند،‌خوزه آرکادیوی بزرگ زیر درخت بلوط در تنهایی جان می‌دهد، ربکا ده‌ها سال تنهایی در خانه‌اش زندگی می‌کند، و در نهایت آئورلیانو تنها‌ی تنها در اثر بادهای شدید جان می‌دهد. ملکیادس، که کولی است و چیزهای عجیب و غریب به همراه خود به ماکاندو می‌آورد،‌ پس از مردن، تنهایی مرگ (the solitude of death) را طاقت نمی‌آورد و به پیش بوئندیاها باز می‌گردد. 


********************


۸- داستان صد‌سال تنهایی،‌ داستان ظهور و سقوط (Rise and Fall) یک جامعه‌ است (مقایسه کنید با «بودنبروک‌ها» اثر توماس مان).  ظهور و تشکیل این جامعه‌ی جدید (یعنی شهر ماکاندو و ساکنانش ) - مانند هر جامعه یا حکومتی - با یک انسان بلند‌همت، چشم‌اندازگرا (visionary) ، و از تیپ شخصیتی A (پرانرژی، سخت کوشی، خطرکننده و رقابتگر) صورت می‌گیرد. این شخص در داستانِ مارکز، خوزه آرکادیو بوئندیا است که خانواده و گروهی از دوستانش را مجاب می‌کند برای یافتن «راهی به دریا، از سلسله جبال عبور کنند». ولی پس از بیست و شش ماه از تصمیم خود منصرف می‌شود و «برای این‌که مجبور نشوند از همان راه مراجعت کنند،‌ دهکده‌ی ماکاندو را بنا می‌کند». 


شخصیت خوزه‌ آرکادیو از زبان مارکز بهترین توصیف یک شخصیت تیپ  A است و به نظر من یکی از بهترین مثال‌ها برای کتاب‌ها و کلاس‌های روانشناسی :‌

خوزه آرکادیو که فکر می‌کرد می‌شود با ذره‌بین کولی‌های دوره‌گرد یک حربه‌ی جنگی ساخت،  سه سکه‌ای که حاصل یک عمر صرفه‌جویی پدرزنش بود را - در اوج ناامیدی و گریه‌ی همسرش اورسلا - با ذره‌بین ملکیادسِ کولی  عوض کرد. «خوزه آرکادیو بوئندیا حتی از اورسلا دل‌جویی هم نکرد. با سماجت دانشمندانه، چنان در آزمایش‌های خود غرق شده بود که نزدیک بود حتی جانش را نیز بر سر این کار بگذارد. برای نشان دادن اثر ذره‌بین در جبهه‌ی دشمن، خود را هدف اشعه‌ی خورشید قرارداد و بدنش چنان سوخت که تا مدتی مدید آثار سوختگی باقی بود. با وجود مخالفت‌های همسرش که به نتایج چنین اختراع خطرناکی پی‌برده بود،‌کم مانده بود خانه را آتش بزند. ساعت‌های مدید در اتاق را به روی خود بست و امکانات جنگی آن حربه‌ی جدید را محاسبه کرد تا عاقبت کتابی جامع در این باره تهیه کرد و آن را همراه با نتایج آزمایش‌های فراوان خود و طرح‌های بی‌شمار لازم به حضور مقامات دولتی فرستاد....» (اسپویلر:‌کسی از دولت به کتاب و طرح و  نامه‌‌ی طولانی و دقیق خوزه آرکادیو جوابی نمی‌دهد!)


این جامعه در طول هفت نسل می‌بالد و - مانند خیلی تمدن‌ها و سلسله‌ها - جنگ و صلح و نیک‌روزی و بدبختی و قحطی و ازدیاد محصول  و  بیماری و سیل و بلا  را تجربه می‌کند. (دوران جنگِ کتابِ «صد‌سال تنهایی» و شکست و سرخوردگی‌هایش مرا یاد زمانه‌ی فتح‌علی‌شاه می‌اندازد). ماکاندو در نهایت، به سرنوشت محتوم و موعود* تمام تمدن‌ها - در زمانی وعده داده شده - از بین می‌رود، آن‌قدر دقیق و سریع که آئوریانو که در اتاقی پیشگو‌یی‌های مکاتیبِ‌ ملکیادس را می‌خواند«لزومی نمی‌بیند که به سطر آخر آن برسد، چون می‌داند که دیگر هرگز از آن اتاق خارج نخواهد شد».  شهر با طوفانی سهمگین از روی زمین و خاطره‌ی بشر محو می‌شود و «مردمانش که محکوم به صدسال تنهایی بودند هرگز فرصت دیگری برای زندگی روی زمین نمی‌یابند».


 * وَلِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا یَسْتَقْدِمُونَ  (قرآن، سوره‌ی اعراف، آیه‌ی ۳۴)

برای هر قوم و جامعه‌ای، زمان ‌مرگی وجود دارد پس چون اجلشان فرا رسد، نه مى‌توانند ساعتى آن را پس اندازند و نه پیش.



********************


۹- شخصیت‌های کتاب زیادند و نثر کتاب سریع است (در ۳۵۰ صفحه زندگی ۷ نسل گفته می‌شود). اضافه کنید  این را که خیلی از بچه‌ها اسم پدر یا پدربزرگ یا مادر بزرگشان را دارند. بدون یک قلم و کاغذ یا اینفو‌گراف‌هایی نظیر شکل پایین، دنبال کردن شخصیت‌ها تقریبا غیرممکن است. (برای تصویر بزرگتر اینجا و برای رفتن به صفحه‌ی اینترنتی اینجا را کلیک کنید)



********************

چند دیالوگ از کتاب: 


 یک‌شب [سرهنگ آئورلیانو بوئِندیا] از سرهنگ خِرینالدو مارکز پرسید: « دوست من، بگو ببینم هدف تو از جنگیدن چیست؟»

سرهنگ خِرینالدو مارکز جواب داد: «برای حزب بزرگ آزادی‌خواه می‌جنگم. دلیل از این بهتر؟ »

سرهنگ آئورلیانو بوئِندیا گفت: «خوشا به حالت. تو لااقل دلیل جنگیدنت را می‌دانی. اما من تازه فهمیدم که فقط به‌خاطر غرور خودم می‌جنگم»

سرهنگ خِرینالدو مارکز گفت :« خیلی بد است.»

سرهنگ آئورلیانو بوئِندیا که از وحشت دوست خود سرحال آمده بود گفت :« آری ولی بهتر از این است که انسان اصلا نداند برای رسیدن به چه مقصودی می‌جنگد.» به چشمان او خیره شد و لب‌خند زنان افزود : «و یا مثل تو، جنگیدن برای چیزی که نزد هیچ‌کس معنی و مفهومی ندارد». 


********************

اورسولا گفت:ما از اینجا نمی‌رویم، همین‌جا می‌مانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شده‌ایم.
خوزه گفت:اما هنوز مُرده‌ای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُرده‌ای زیرخاکی ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت: اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد…

********************

توضیح: جملات نقل قول شده از متنِ کتاب «صدسال تنهایی» و «یادداشت‌های پنج‌ساله»  از ترجمه‌ی بهمن فرزانه است که در بررسی با متن انگلیسی در برخی موارد ویرایش شده است.



این شیرِ درنده‌ی خشمگین!


یکی از هم‌سایه‌ها گذاشته برای فروش. 

به دلار امروز 159.950 میلیون تومن!

علاقمند؟





(اگه دلتون برای عکس‌های بیشتر داخل و خارجش غنج می‌ره، تا فروش نرفته بقیه‌ی عکس‌هاش رو هم ببینید - یا از این‌جا دانلود کنید)