امتحان ثلث دوم

قضیه این بود که یادم نیست درست کلاس اول دبیرستان بودم یا دوم که بالاخره اون روز امتحان ثلث دوم هندسه داشتیم. حالا درست قبل از ساعت امتحان هم کلاس هندسه داشتیم. بعد این‌جوری بود که توی مدرسه ما که مثلا دور از جون اسمش تیزهوشان بود به ما یه جزوه هندسه هم داده بودند که توش صد و خرده‌ای مساله اضافه بر کتاب بود که مساله‌های سختی بودند.

بعد ما نشسته بودیم و کلی از این مساله ها رو حل کرده بودیم، ولی یک مساله بود که هیچ‌جوری که حل نشده بود هیچی، هیچ ایده ای هم نداشتیم چطوری حلش کنیم. بالاخره که من و یکی دوتا دیگه افتادیم جلو و رفتیم به معلم هندسه‌مون - توی همون زنگی که قرار بود ساعت بعدش امتحان هندسه باشه - گفتیم که اگه می‌شه این مساله رو حل کنید واسه‌مون. یه عده‌ای از بچه‌ها هم داد و بیداد و اعتراض که بابا این همه ما اشکال و سوال داریم حالا این چه سوالیه و از این حرفها.

بالاخره که دیگه بچه‌ها و معلممون رو با سختی راضی کردیم که این سوال حل بشه. حلش هم خیلی پیچیده بود. اگه از هندسه چیزی خاطرتون مونده باشه یادتون هست که کلی باید نیم‌ساز و عمود‌منصف و غیره رسم می‌کردیم و هر مساله چندین پله برای اثبات داشت که اولا مثلا باید ثابت می‌کردیم این مثلث با اون یکی برابره و کلی خط اضافه می‌کشیدیم همین‌طور برو تا به قضیه‌ای اصلی می‌رسید که مثلا این خط یک هفتم اون یکی خطه. حل مساله تمام یک ساعت و نیم کلاس طول کشید و جناب معلم با حوصله تموم شکل‌ها رو به دقت پای تابلو کشید و مساله رو قدم به قدم تا آخر حل کرد. زنگ خورد و بعد از زنگ تفریح رفتیم سر جلسه‌ی امتحان.

اگه فکر می‌کنید که الان می‌خوام بگم دقیقا این سوال توی امتحان اومده بود و بعد همه مثل آب خوردن حلش کردند و همه هم نمره‌شون بیست شد تقریبا ٩٩%‌ داستان رو درست حدس زدید. اون یک درصدی که درست حدس نزدید در مورد یکی از اون دانش‌آموزان معلوم الحالی هست که جزء افرادی بود که کلی با سروصدا و شلوغ‌بازی معلم و بقیه رو قانع کرده بود این مساله رو حل کنند...

زنگ بعد و سر جلسه امتحان، اون لحظه‌ای که آق معلم برگه‌ی سوال رو روی میز این دوستمون گذاشت حدود فقط یکی دو میلیونیوم ثانیه زمان لازم بود که ایشون بفهمه که چه بلایی سرش اومده و با کف دستش محکم بکوبه توی پیشونیش، در حالی که حسی معادل حس غوطه وری توی یک تریلی هیجده چرخ پر از محلول آب یخِ شور (نمک برای کاهش هرچه بیشتر دما) بهش دست داده بود. حس خسرانی که فکر کنم فقط یه دفعه‌ی دیگه بیاد سراغش و اون‌هم وقتیه که اون دنیا نامه‌ی اعمالش رو بدند دستش...

حالا من اسم این دوستمون رو نمیارم که آبروش حفظ بشه ولی این آدمِ فلان فلان شده سر زنگ قبلی مثلا تو ذهن خودش یه دو دو تا چهار تا کرده بود که "بابا دیگه این که مثل روز روشنه که اگه قراره این مساله تو امتحان بیاد که معلم حلش نمیکرد سر کلاس که همه بتونند مثل آب خوردن حلش کنند توی امتحان". همین دیگه!‌ بعد تموم یک ساعت و نیم کلاس قبل رو نشسته بود به جای گوش دادن به معلم مثلا از وقتش استفاده بهینه کرده بود و یک‌سری قضیه‌ی بدرد نخور حفظ کرده بود و یک کلمه از اثبات رو گوش نداده بود.

حالا این دوستمون طول امتحان نشسته هی داره سعی می‌کنه یادش بیاد مثلا وسط کلاس که یه لحظه سرش رو چرخونده پنجره رو ببینه هیچ شکلی چیزی از روی تابلو یادش میاد یا نه، یا هیچ جمله‌ای از معلم یا بچه‌ها که سوال می‌پرسیدند توی ذهنش مونده یا نه. دروغ چرا یه نگاهی هم به برگه‌ی بغل دستی‌اش انداخته بود،‌ ولی اون‌قدر شکل شلوغ پلوغ بود و اثبات پیچیده که اصلا کوچکترین ایده‌ای نگرفته بود.

بالاخره که همین دیگه. این دوستمون امتحان هندسه‌اش پایین‌ترین نمره‌ی کلاس شد، یعنی نه تنها پایین ترین نمره کلاس بلکه در کمال شرمندگی تنها نمره‌ی غیر بیست کلاس که متاسفانه فاصله‌اش هم تا بیست خیلی زیاد بود!

 

نتیجه‌ی اخلاقی: اگه حس کردید نتیجه‌ی کاری یا عاقبت چیزی یا کسی یا کلا هرچیزی خیلی خیلی خیلی بیش از حد براتون واضحه، به احتمال خوبی دارید صد در صد اشتباه می‌کنید.

 

ما و حافظه‌ی تاریخی

توی بیمارستان روانی، به زبان خودمان همان تیمارستان، بستری است. باید روانی باشد که برده‌اندش آنجا، حتما روانی است، دیوانه است، دیوانه بوده، از همان اول، از همان اول که برای کشورش رفت جبهه و جنگید، از همان زمان دیوانه بوده، از همان زمانی که پیش‌مرگ مردم قدر‌ناشناسی شد که روز خطر رنگ به رخساره‌شان نبود و دعا می‌خوانند و تحسینش می‌کردند و بدرقه‌اش می‌رفتند و حالا که طوفان فرونشسته و زمان خوشی‌هاشان است او را با خاکستر جنگ بر سر و رویش گوشه تیمارستان رها کرده‌اند. او از اول دیوانه بوده.


 

مرحوم شاملو یک بار گفت "ملت ایران حافظه تاریخی ندارد" و بعد همه ریختند بر سرش و فحشش دادند و فحشش دادند و آن قدر فحشش دادند تا بالاخره مرد و حالا هم که مرده یک روز در میان سنگ قبرش را می شکنند. خوب راست می گفت، حافظه تاریخی نداریم دیگر.

این را گفتم که بگویم که این روزها که بازار جادو و جنبل داغ است و یک عده جن‌گیرند و  عده‌ی دیگر جن‌گیرها را می‌گیرند (یعنی در حقیقت جن‌گیرگیرند)، حالا وسط این بگیر و ببند کمتر کسی یادش می افتد که سوم خرداد روزی است که ایران بعد از دادن شش هزار کشته و بیست و چهار هزار مجروح خرمشهر را آزاد کرد. بین این بیست و چهارهزار مجروح کلی جانباز بودند که خیلی هاشان مادام العمر معلول شدند و کنار خانه‌هاشان افتادند  یه عده هم توی بیمارستان روانی بستری‌اند، حالا آنهاشان که هنوز زنده‌اند.

نکته این بود که این خبرگزاری مهر آمده یکسری گزارش تصویری گذاشته و - حالا خدا خیرشان دهد کار خوبیست - ولی هی نوشته "ایثار" و "هروله عشق" و "روح بلند" و از این حرف و حدیث‌ها. بعد من با خودم فکر می کنم که ای بابا این حرف‌ها که برای این‌ها نان و آب نمی‌شود. از این همه پول نفت و جیب‌ آقازاده‌ها و خانم‌زاده‌ها و هدف‌مند شدن یارانه‌ها و سهمیه‌بندی بنزین و جشن ملی نوروز و غیره نمی‌شود خرده‌ای زد و یک زندگی معمولی برای بازمانده‌های ضربه‌دیده از جنگ فراهم کرد؟ چرا کسی صدایش بلند نمی‌شود؟

اینجا در آمریکا معلول‌ها که هیچ، چنان سربازان جنگ ویتنامشان را تحویل می‌گیرند که یکی نداند فکر می کند چه خدمتی در حق مملکتشان کرده‌اند، حالا جالبیش این‌جاست  که خیلی از این سربازها شرم می‌کنند بگویند در ویتنام بوده‌اند از بس‌که این جنگ سرافکنده کرد آمریکا را، چه شروعش و چه ادامه‌اش.

حافظه تاریخی نداریم دیگر، زود فراموش می‌کنیم، قدرناشناسیم، جانبازان جنگ‌مان را با خاکستر جنگ بر سرورویشان فراموش کرده‌ایم با بدبختی‌هایشان، کنج تیمارستان‌ها ...