... بیل با همان متانت همیشگی حرفش را دنبال میکند:
"ما در جلسهی سهساعتهی هفتهی پیش با مشاورانمان، در مورد سرنوشتِ چالشی که در دوماه گذشته گریبانگیرش بودهایم به جمعبندی رسیدیم"
و با طمانینهی خاصی بسیار شمرده و کمی آهستهتر از لحن همیشگی ادامه میدهد:
" مشروح بررسی و نظر نهایی در گزارشی که نسخهای از آن را در پایان جلسه در اختیارتان قرار خواهد گرفت آمده است ..."
بیل سخنش را قطع می کند. پیش خودم فکر میکنم حتما میخواهد برای مهمترین قسمت صحبتهایش کلمات بهتری پیدا کند. من همیشه بیل را به خاطر فصاحتش ستوده ام. بیل مردی است چهل و هفت-هشت ساله. قد بلند، چهار شانه، صورتی آرام با موهای جو گندمیِ کوتاه و دَرهم. اوایل فکر میکردم موهایش را شانه نمیکند. ولی بعدها مطمئن شدم که درهم بودن موهایش خیلی حسابشده است. روبروی من آن طرف میز گوردون نشسته و چشمان نگرانش را از صورت بیل برنمیدارد. گوردن کمی کوتاهقد است و صورتی شکسته دارد. شاید پنجاه ساله. با موهای طلایی که خیلیهایش سفید شدهاند. همیشه پرانرژی است. وقتی تلفن میزنی، گوشی را که بردارد، اول با فریاد از شنیدن صدایت ابراز خوشحالی میکند. فریادش همیشه لبخند به لبان من می آورد. من هم فریاد میزنم:" سلام گوردون، تازه چه خبر ..."
جلسههای بعد از ظهر خیلی متفاوتاند. شاید به خاطر خستگی روزانه٬ شاید به خاطر انعکاس آفتاب بعد ازظهر از شیشهی ساختمانهای شهر٬ شاید هم به خاطر سایههای قد کشیدهی ساختمانها روی یکدیگر. معمولا به غیر از جِی و ادام همه قبل از من میرسند. جِی استاد بازنشسته است. لاغر، با صورتی کشیده و موهای کمپشت و سفید. همیشه لباس رسمی به تن دارد. دهان که باز کند میفهمی بسیار پرانرژیتر از سنش است. اصولا، وقتی وارد جلسه می شود، سرش را پایین می اندازد و به سمت یکی از صندلی های خالی می رود. ادام خیلی به جی احترام می گذارد. پشت سرش وارد می شود و همیشه کنارش می نشیند. ادام ولی، سلام میکند و لبخند میزند. من هم اغلب دستم را آرام، به نشانهی سلام، برایش تکان میدهم. دیگران به ندرت متوجه می شوند.
جلسه مدتی است که شروع شده. همه به دقت گوش میدهند. بیل نگاهش را روی میز میاندازد، و خیلی آرام دستش را از روی دستهی صندلی بلند میکند تا فنجان قهوهاش را از روی میز بردارد. فنجان را که بلند کند، نگاهش به پنجرهی روبرو میافتد. سالن کنفرانسِ کوچک چندین پنجرهی بلند دارد، هرکدام به پهنای نیممتر یا کمی بزرگتر. خط دید بیل را دنبال میکنم. بیرون پنجره، از طبقهی یازدهمِ ساختمان، دورنمای شهر دیده میشود. دو جرثقیل بزرگ، یکی سبزرنگ و دیگری زرد، به سختی مشغول کارند. حتما مجتمع اداری جدیدی است.
نگاهم را که برگردانم، زیر چشمی جِی و ادام را که پشت به پنجره نشستهاند ورانداز میکنم . جی آرنجهایش را روی دستهی صندلی گذاشته و نوک انگشتانش را جلوی صورتش به هم چسبانده. نگاهش درست از بالای انگشتانش میگذرد و به گوشهی اتاق خیره است. کوچکترین حرکتی نمیکند. ادام مهندس است و با جی کار میکند. صورت گرد، قد بلند، چهارشانه، کمی فربه، با ریش پروفسوری و موهای فرفری زرد و بسیار مرتب. آستینهایش را بالا میزند، و همیشه روی صندلی لمیده مینشیند. گاهی به سمت راست لم میدهد و گاهی به سمت چپ. خوش صحبت، و بسیار اجتماعی است. خیلی از علم و دانش نمیداند، ولی میداند چطور ندانستههایش را مثل قضیههای مسلم ریاضی جلوه دهد. پسر خوبی است.
تا صورتم را کامل برگردانده باشم، بیل جرعهای از قهوهاش را نوشیده و همانطور آرام فنجانش را به روی نعلبکی روی میز باز میگرداند. صدایش را صاف میکند و ادامه میدهد:
"مدل ارائه شده در ماه سپتامبر ... "
یک وقفهی بسیار کوتاه. تنها صدایی که میآید صدای برخورد انگشتان دست الن به کیبورد است که تند تند با کامپیوتر اپلاش صورت جلسه مینویسد. با خودم فکر میکنم حتما سکوت را هم مینویسد. بیل سخنش را کامل میکند:
" ... مدل و همهی مدارک مربوطه، بازنگری خواهند شد. "
نفس من که مدتی است در سینه حبس مانده رها میشود، و من به آرامی در صندلی فرو میروم. تازه حس میکنم بعضی وقتها چقدر بدنم استرس دارد. ماهیچههای گردنم درد میکنند٬ دهانم خشک مانده. ادام سریع روی صندلیش جابهجا میشود و در حالیکه به سختی جلوی قهقههاش را میگیرد دستهایش را از هم باز میکند و بلند میگوید: "عالی، خیلی عالی..." و در حالیکه سرش را به نشان رضایت به بالا و پایین تکان میدهد نگاهش را روی صورت همهی حضار میچرخاند. جی کوچکترین حرکتی نمیکند. ولی رضایت را میتوان از چهرهاش فهمید. جیمز کنار من نشسته و هنوز به سقف نگاه میکند. انگار نه انگار حرفی زده شده. طبیعی است، برایش فرقی نمیکند. الن تندتند تایپ میکند. گوردون نگاه نگرانش را، که حالا حتی بیشتر نگران است، پایین میاندازد. بیل سریع حرفش را ادامه میدهد. من دیگر خیلی گوش نمیدهم.
صورتم را بسوی پنجره برمیگردانم. جرثقیلِ زردِ بزرگ٬ تیرآهن پهنی را جابهجا میکند. افق سرخ رنگ است...
...
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد...
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود...
خبر ساده و کوتاه بود: آنکه نام کوچکش با حرف آخر عشق آغاز میشد، درگذشت.
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه ى دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم.
********************
********************
...
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری ...