سوغات هند

آخر یک هفته‌ی سخت یا بعد از یک امتحان وحشتناک یکی از بهترین کارهایی که می‌شه کرد اینه که با دوستانی که در این مصیبت با شما شریک بودند برای شام یه برنامه‌ای بریزید و با داد و هوار راه انداختنِ و به در و دیوار و رییس و مسوولین دانشگاه و صد البته استاد مربوطه بدوبیراه گفتن کمی از خستگی را به‌در کنید.

شما ممکنه پیشنهاد بدید که "بریم یک رستوران ایرانی!". خوب٬ خیلی هم خوبه. دفعه‌ی اول و دوم و حتی سوم هم کار می‌کنه٬ ولی دیگه کم‌کم بعدش سروصدای ملت ممکنه بلند بشه که بابا مُردیم از تنوع غذای ایرانی (چلوکباب و چلو مرغ!). نخ‌سوزن۱ اگر ملیت‌های غیرآمریکایی دیگری هم دور و برتون باشند احتمالا کم‌کم اون‌ها هم شاکی بشوند خوب گزینه‌های دیگر پیشِ‌رو یا رستوران‌های چینی هستند(این آمریکایی‌ها می‌میرند برای غذای چینی. مبادا فریب بخورید ها!) یا سوشی۲ (sushi) توی رستوران‌های ژاپنی یا نودل۳ (noodle) و مشتقاتش توی رستوران‌های تایوانی/ویتنامی. رستوران‌های هندی و رستوران‌های "رژیم اشغال‌گر قدس‌" ای! هم که هستند. بالاخره اگر معیارهای جغرافیایی رو هم در نظر بگیرید غذای هندی باید بیشتر به مذاق ما خوش بیاد تا غذاهای این ملل چشم‌بادامی. بنابراین رای شما رستوران هندیست. نظر به اینکه یکی از افراد گَنگ شما هم هندیه٬ دیگه همه تقریبا قبول می‌کنند که این هفته برویم یک رستوران هندی..

رستوران‌های هندی رستوران‌های نسبتا باکلاسی محسوب می‌شوند که قیمت‌هاشون هم معقول هست (نسبت به رستوران‌های فرانسوی). رستوران‌های هندی و بعضی‌وقت‌ها پاکستانی٬ غذاهای تندشون (spicy) رو با گذاشتن تعدادی تصویر فلفل قرمز رنگ (بین یک تا سه) جلوی اسم غذا مشخص می‌کنند. معمولا یک فلفل نشون‌دهنده‌ی کمی تند است و تعداد بیشتر نشون‌دهنده‌ی تندی بازهم بیشتر.  ولی شما ممکنه اون اوایل دید خوبی راجع به این موضوع نداشته باشید...

توی رستوران هندی نشستید و گارسون منوی غذا رو برای شما و دوستانتون میاره. همونطور که در حال خوندن هستید هرکسی در حال اظهار نظر در مورد غذاهایی است که قبلا توی این رستوران خورده. یکی از دوستان آمریکاییتون که خیلی نسبت به culture ایران علاقه‌منده رو به شما می‌کنه و می‌پرسه که آیا توی ایران هم مردم غذای spicy می‌خورند و مثل رستوران‌های هندی option‌های مختلف spice  از یک-فلفل تا سه-فلفل یا چیزی شبیه به اون وجود داره یا نه؟

برای اینکه دوستانتون بفهمند ایران چه کشور پیشرفته‌ای هست و نه تنها در تولید انرژی هسته‌ای در خانه و ساختن پیشرفته‌ترین توپ دریایی دنیا (که سرعتش از حداکثر مقدار ممکن فیزیکی هم بیشتر هست!) حرف اول رو می‌زنه بلکه در امور تغذیه و کیفیت رستوران‌هاش هم دومی نداره٬ خیلی با احساس می‌گویید که: بَه! این که چیزی نیست٬ ما توی ایران حتی پنج‌-فلفل هم داریم. اصلا من همیشه غذاهای پنج‌-فلفلی رو سفارش می‌دم! (خالی‌بندی خوش‌بختانه مالیات نداره)

یکی از خوشمزه‌ترین غذاهای این هندی‌ها غذایی است به نام chicken tikka massala (دستور پختش رو از وبلاگ سلمان ببینید. سلمان! یادت باشه یه بار برای من بپزی‌ ها!). متاسفانه spicy ترین chicken tikka massala  که این رستوران داره فقط دو-فلفلی هست. باناراحتی با صدای بلند می‌گویید: "این دیگه چه رستورانیه. اصلا پاشید بریم یه جای دیگه. من زیر سه‌-فلفل اصلا لب نمی‌زنم."
دیگه دوستانتون از شما خواهش می‌کنند که چون دیروقته و هوا هم خیلی سرده بیخیال بشید. شما هم با اکراه قبول می‌کنید. غذا رو سفارش می‌دید و تا وقتی که غذا آماده می‌شه باز از کرامات کشورتون برای آمریکایی‌هایی که با چشم‌های از حدقه بیرون زده به شما نگاه می‌کنند تعریف می‌کنید.

غذا رو براتون می‌آورند. رنگ و بوی غذا٬ طبق معمول بیشتر غذاهای خاورمیانه‌ای واقعا اشتها‌برانگیز هست. هلمونت دوست هندیتون که اعتقاد داره این spiceهایی که توی رستوران‌ها می‌زنند بچه‌بازیه! سریع از توی کیفش فلفل‌پاش حاوی ادویه‌ی مخصوص رو بیرون میاره و نصفش رو خالی می‌کنه توی ظرف غذاش. هلمونت می‌گه فرمول این ادویه رو خانواده‌ی اون‌ها کشف کردند! و هیچکس دیگری توی دنیا بهش دسترسی نداره. توی دلتون می‌گید: همون بهتر!

بچه‌ها همه شروع به خوردن می‌کنند. در حالیکه هنوز بلند بلند در حال صحبت کردن از علاقه‌تون به فلفل و غذایspicy هستید و بچه‌ها محو حرف زدن شما هستند با چنگالتون یک قسمت کوچک از غذا رو توی دهنتون می‌گذارید...

چشمتون روز بد نبینه. دنیا جلوی چشم‌هاتون سیاه می‌شه... خدایا این غذا بود یا سرب مذاب؟؟ گردنتون قفل میشه. سریع با دستتون محکم جلوی دهنتون رو می‌گیرید و خیلی سریع غذا رو می‌بلعید که اتفاق بد دیگه‌ای نیفته! چند لحظه بعد حس می‌کنید پوست اون قسمتی از دهنتون که غذا باهاش تماس گرفته کنده شده.  گلوتون هم بشدت می‌سوزه. جلوی سرفه‌تون رو می‌گیرید و به سرعت تمام لیوان آبی که جلوتون هست رو خالی می‌کنید توی دهنتون... 
نه! کمکی نکرد. 

یادتون میاد که یک‌بار یکی از دوستانتون بهتون گفته بود که این غذاهای spicy اولین لقمه‌شون سخته. بعد زود عادی می‌شه. بنابراین به سرعت شروع می‌کنید به خوردن. به لقمه‌ی دوم سوم که برسید دیگه کل صورتتون کرخ شده.  مسیر غذا تا معده رو به خوبی از یک حالت بی‌حسی و سنگینی که بافت مری‌تون پیدا کرده می‌تونید ترسیم کنید.

...
...

چند دقیقه بعد!

کاملا حس اژدها بودن پیدا کردید. فکر می‌کنید یک شعله‌ای چیزی با بازدمتون میاد بیرون.  دستتون رو می‌گیرید جلوی دهنتون که ببینید آیا واقعا همونقدر که فکر می‌کنید بازدمتون داغ هست یا نه...

کل صورتتون خیس عرق شده.قسمت‌هایی از صورتتون عرق کرده که اصلا فکر هم نمی‌کردید غدد عروقی داشته باشند: پشت پلک چشمتون٬ زیر گوش‌هاتون... اشکتون هم که مثل سیل جاریست.

توی معده‌تون مثل اینه که چیزی در حال جوشیدن باشه. چند لحظه سمت راست شکمتون این حس رو داره چند لحظه سمت چپش. یک لیوان دیگه آب هم به محتویات معده اضافه می‌کنید به امید گشایش! ولی وضع بهتر که نمی‌شه هیچ٬ دامنه‌ی حرکت نوسانی جوشش تشدید هم می ‌شه...

سلول‌های خاکستری مغزتون که با همکاری ماهیچه‌ها و غددِ امعاء و احشاءتون تا به حال در مقابل انواع سموم نباتی٬ حیوانی و شیمیایی خورده شده (نظیر عدس‌پلوی بیست‌روز مونده۴‌٬ شیر فاسد شده۵ ، گوشت یک هفته خارج یخچال۶ ، و لایتر(lighter)  زغال۷) به خوبی مدیریت بحران کردند در مقابل این زهر هلاهل ظاهرا کاملا قات زدند. معده‌تون دیگه هرچی اسید و باز و هورمون داشته ترشح کرده ولی دریغ از ذره‌ای پیشرفت.

...

چند ساعت بعد...

توی آفیستون نشستید و پشت صندلی رو به زاویه‌ی 45 درجه گذاشتید و مثل یه نعش افتادید روی صندلی. دهنتون باز باز به سمت سقف. اینقدر از دست این هندی ها عصبانی هستید که می‌خواهید سر به تنشون نباشه. آخه کدوم آدم عاقلی این‌همه فلفل می‌زنه به غذا. دیگه شما هم مجبور شدید به خاطر حفظ آبروی کشور هم که شده تا آخرش رو بخورید و سیلِ اشک و غیره رو جلوی بچه‌ها به حساب حساسیت به بوی گیاه گلدون بیچاره‌‌ی کنار میز بگذارید.

...
...

چند روز بعد ...

دهنتون هنوز مزه‌ی ادویه اون رستوران رو می‌ده. وضع جهاز هاضمه بهتر شده ولی هنوز ترجیح می‌دید با نون و نوشابه یکی دو روز دیگه هم سر کنید تا برگردید به حال نرمال...

نتیجه‌گیری اخلاقی:اگر توی عمرتون تندترین غذایی که خوردید فقط چهارتا دونه فلفل سیاه توش بوده٬ بدونید که این هندی‌ها فلفل سیاه رو به عنوان بخشی از "شکر" توی شیربرنج می‌ریزند و می‌خورند!

توصیه‌های ایمنی رو جداً جدی بگیرید.۸

توضیحات:

۱. در کتب است که به یه بابایی می‌گویند با "نخ‌ سوزن" جمله بساز. میگه "والا این بازیکنان تیم ملی همشون خوب بازی می‌کنند نخ‌سوزن علی دایی!!"

۲. نودل (Noodle ) رشته‌های نازکی است که از آرد گندم یا آرد برنج درست شده باشه. نسخه‌ی خاورمیانه‌ای نودلآردیست که با تخم‌مرغ مخلوط شده و "رشته" نامیده می‌شود. نسخه‌ی ایتالیایی آن که باز هم با تخم‌مرغ مخلوط است پاستا (Pasta ) نام دارد که شبیه ماکارونی است. کلمه‌ی noodle و مشتقات آن بیشتر در رستوران‌های شرق آسیایی دیده می‌شود.

۳. Sushi غذاییست ژاپنی و مخلوطی از برنج سرکه‌اندود! و سبزیجات و ماهی (بیشتر وقت‌ها به صورت ماهی خام) که به شکل یک ساندویچ قطعه-قطعه شده به فروش می‌رسد. سوشی با سس وحشتناکی به نام wasabi خورده می‌شود که از ریشه‌ی گیاهی به همین نام درست شده (طرف‌های کشور جمهوری اسلامی خوشبختانه از این گیاه‌ها پیدا نمیشه)

۴. آشپزی که می‌کنید تاریخ پخت غذا رو روی قابلمه بنویسید (ماژیک های مخصوصی برای این کار در بازار موجود است)

۵. اگر روی کابینت یک بطری شیر گذاشته شده٬ هویجوری فرض نکنید که همخونه‌ایتون یادش رفته بگذاره توی یخچال! چون ممکنه یادش رفته باشه بندازه سطل آشغال!!

۶. همون مورد قبلی (شماره‌ی ۵) فقط اولش اضافه کنید: اگر از یک مسافرت یک هفته ای برگشتید و توی ماهی‌تابه روی اجاق یک مقدار گوشت سرخ شده باقی مونده ...

۷. اینقدر در اسلام سفارش شده که آب توی لیوان رو توی چند نفس بخورید برای همینه دیگه. حداقل دو سه تا قلپ اول رو که خوردید یک نفسی بگیرید که اگر مزه ی چیزی دیگه می داد فرصتی باشه یک کاری بکنید.

۸. این هم‌آفیسی من ونتینگ‌خانم همین الان اضافه کرد که توی یک رستوران کره‌ای واقعا غذای پنج فلفلی هم دیده. ظاهرا برای سفارش دادن غذای بالای سه-فلفل باید یک فرم امضا کنید که هم تایید کنید از سلامت لازم برخوردارید (سابقه‌ی بیماری قلبی و یکسری دیگر از بیماری‌ها رو ندارید) و هم مسوولیت هرچه که بر سرتون اومد را به عهده خودتون گرفته باشید.

یکی از همین روزها ...


صدای بوق ماشین و کشیده شدن چرخ‌ها روی زمین رو که شنیدی٬ پیش خودت گفتی همین الانه که صدای یک برخورد شدید هم بیاد٬ همراه با صدای خرد شدن شیشه‌ها٬ و بعد هم جمع شدن مردم و صدای آژیر و...
صدای گوش‌خراش کشیده شدن تایر روی آسفالت و بوق ممتدِ سر چهار‌راه خیلی عجیب نیست. یکی حتما دوباره چراغ‌قرمز رو ندیده. با این آدم‌هایی که با ماشین‌هاشون مثل برق شتاب می‌گیرند ولی وقت ترمز کردن که می‌رسه از لاک‌پشت هم کندترند. وقت ترمز کله‌شون از کار میفته٬ وقتی که باید ترمز کنند حواسشون پرت می‌شه... 
روز آفتابی قشنگی بود٬ یادته؟ و تو٬ همونطور که از خط کشی عابر رد می‌شدی٬ به کار و بار اون روزت فکر می‌کردی٬ مثل هر روز دیگه، همون وقت بود که اون صدا اومد... 

سرت رو دیگه کاملا چرخونده بودی به سمت صدای بوق و ترمز٬ که از دیدن سپر سیاه‌رنگ و پهن ماشین بزرگی که در یک قدمیت بود خُشکت زد. سرعتش زیاد بود. داشت میومد طرفت. نفهمیدی چطور از لای ماشین‌هایِ به صف ایستاده‌یِ پشت چراغ‌قرمز عبور کرد. ولی حالا کنار تو بود. تا حالا نشده بود اینقدر از نزدیک یک ماشین رو با اون سرعت بالا ببینی. صدای بوق و ترمز هنوز هم میومد. همه‌چیز سریع بود... 

صدای برخورد رو شنیدی. تو بودی و ماشین. چیز دیگه‌ای نبود. ندیدی سپر ماشین دقیقا تا کجای پاهات می‌رسید ولی فرو رفتن جلوی ماشین رو حس کردی. ماشین هنوز خیلی بیش از این‌ها سرعت داشت که به این زودی‌ متوقف بشه. اصلا شبیه ماشین‌های بی‌آزاری که هرروز سوارشون می‌شی نبود٬ ماشین‌هایی که وقتی تصادف می‌کنند لِه و لورده می‌شوند. خیلی سفت بود. عین یک دیوار. یه کمی جلوش رفت تو٬ ولی همین. و حالا هنوز با همون سرعت قبلیش داشت حرکت می‌کرد. اونقدر سفت بود و سریع٬ که خیلی زود پاهات رو از زمین کند...

رفتی تو هوا. فقط فهمیدی که دیگه روی زمینِ سفت نیستی٬ فهمیدی که توی هوا داری می‌چرخی٬ فهمیدی که هیچ کنترلی نداری. دست‌هات رو تکون ‌دادی تا یه چیز ساکن رو بگیری. دور و برت فقط هوا بود٬ فقط هوا. و تو می‌چرخیدی. یک لحظه آسمون رو می‌دیدی٬‌ یک لحظه زمین رو٬ یک لحظه ماشین سیاه‌رنگی که هنوز هم نایستاده بود٬ حتی یادت میاد یک لحظه نگاهت توی صورت آدم‌های شکه شده‌ای افتاد که توی ایستگاه اتوبوس کنار چهارراه ایستاده بودند. و تو هنوز توی هوا می‌چرخیدی...
زمان پرواز ولی٬ کوتاه بود٬ خیلی کوتاه. و تو زود٬ آسفالت خاکستری رنگ رو دیدی که با سرعت به صورتت نزدیک می‌شد. دستت رو جلو آوردی٬ بی‌اختیار... 

برخورد٬ ... یادت نیست درست٬ ... برخورد شدید بود یا نه٬ اون لحظه رو یادت نمیاد. ولی خیلی جلوتر از ماشین سیاه روی زمین افتادی. ماشین سیاه رنگ حالا دیگه متوقف شده بود. یادته که از پهلو روی زمین افتادی٬ نصف صورتت روی زمین بود و چشمهات درست به سمت ماشین سیاه. راننده‌‌ی ماشین سیاه رو دیدی که با عجله از ماشینش پیاده می‌شد. دوید به سمتت. توی گوش‌هات صدای سوت می‌اومد. همه‌جا ساکت شده بود. فقط صدای سوت بود. صدای حرف زدن خودت توی دلت رو هم می‌شنیدی: "تصادف شد؟!" مثل توی فیلم‌ها این جمله‌ توی سرت اکو می‌شد. حس عجیبی داشتی٬ حسی که هیچ‌وقت قبل از این نداشتی٬ ترس نبود٬ اضطراب هم نبود٬ شاید هم بود٬ یک حس تازه بود٬ یک حس بد. خوب نمی‌فهمیدی چی‌شده. تصادف رو فقط توی روزنامه‌ها خونده بودی و از دوستات شنیده بودی٬ تاحالا حتی یکبار هم تصادف ندیده ‌بودی. به ذهنت هم خطور
  نمی‌کرد ... 
سرت داغ شده. خیلی داغ. دماغت و پیشونیت هم داغ هستند. تکون نمی‌تونی بخوری. دماغت گرفته. مایع داغ و شوری که توی دهنت جمع شده کم‌کم سرریز می‌شه. بقیه‌ی بدنت بی‌حسه. بی‌حس بی‌حس. راننده رسیده بالای سرت. رنگش بدجور پریده. دستهاش رو گذاشته روی رون‌هاش‌هاش و خم‌شده و صورتش رو روبروی صورت تو قرار داده و با صدایی که به وضوح می‌لرزه بلند بلند می‌پرسه:


- حالت خوبه؟ حالت خوبه؟ خواهش می‌کنم... صدای من رو می‌شنوی؟ یه چیزی بگو٬ خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم... 


صدای مبهم راننده با صدای سوت توی سرت قاطی شدند. توی ذهنت کلماتی رو که باید بگی آماده داری: "من چیزیم نیست٬ مهم نیست٬ من خوبم". ولی... ولی نمی تونی حرف بزنی. دهنت رو نمی‌تونی تکون بدی. دهنت بی‌حسه. زود می‌فهمی که سرت رو هم نمی‌تونی تکون بدی. حتی چشم‌هات رو. چشم‌هات فقط یک جهت رو می‌بینند. هیچ حس دیگه‌ای نداری. دلت به حال راننده می‌سوزه. اون همینجوری داره بلند بلند با ترس خواهش می‌کنه که حرف بزنی٬ و تو هیچ حرکتی نمی‌تونی بکنی. از توی گوش‌هات صدای قل‌قل می شنوی. گوش‌هات هم داغ هستند. 
تصویرها کم‌کم محو می‌شوند. احساس سبکی می‌کنی٬ چقدر خوابت میاد٬ پلک‌هات سنگین هستند. حس متفاوتی از یک خواب‌آلودگی معمولی داری. بدنت گنگ شده٬ کرخ شده. صدای سوت کمرنگ‌تر می‌شه... بتدریج احساس سرما می‌کنی. ظرف چند لحظه حس می‌کنی پشتت از سرما یخ‌ ‌می‌زنه. بدنت شروع می‌کنه به لرزیدن٬ به شدت. سرت اینقدر شدید داره می‌لرزه که دیگه هیچ‌چیزی نمی‌بینی ... صداهای دور و برت بلند شدند. خیلی بلند. انگار مردم دارند داد می‌زنند. اینقدر بلند که حرف‌هاشون رو نمی‌فهمی. 

صورتت هم کم‌کم بی‌حس می‌شه. ولی هنوز سردته. سردِ سرد ... 
دیگه خیلی چیزی یادت نمیاد... 
... 
... ... 

سکوت... 
... 
بیدار شدی.
ولی چشمهات هنوز بسته هستند. همه‌جا ساکته٬ خیلی ساکت٬ نه صدای سوتی میاد٬ نه صدای راننده و نه صدای مردم. نمی‌دونی شبه یا روز. نمی‌دونی کجا هستی... 

یادت میاد وقتی بچه بودی زیاد برات پیش میومد که بیدار بشی بدون اینکه چشمهات رو باز کنی. همیشه وقتی این‌طوری می‌شد٬ نمی‌تونستی بفهمی که کدوم اتفاق‌های زندگیت خواب بوده و کدوم اتفاق‌ها بیداری. بنابراین همیشه توی دلت یه آرزو می‌کردی. اون بچگی‌ها٬ چندین بار آرزو کردی که چشم‌هات رو که باز می‌کنی خونه‌ی داییت باشی٬ تا با بچه‌های داییت بازی کنی. یک بارش برآورده شد. ولی خیلی بارها هم نه...

ماشین سیاه رو یادته. مرد راننده رو هم. مردم که جمع شده بودند رو هم یادت میاد. روپوش‌های سفید رو خیلی مبهم. آمبولانس و پلیس رو هم دیدی. از خودت می‌پرسی خواب بود همه‌اش یا واقعا بیداری. نه ... رنگ قرمز دور و برت رو خوب به خاطر داری. شک می‌کنی اصلا زنده‌ای یا نه... 

نگران هستی. جاییت درد نمی‌کنه. می‌ترسی تلاش کنی پاهات رو حرکت بدی ... 

مثل بچگی‌ها توی دلت یه آرزو می‌کنی. آرزو می‌کنی که چشم‌هات رو که باز کردی خونه‌ باشی. چقدر دلت یه کم آرامش می‌خواد٬ آرزو می‌کنی همه‌چیز یه خواب طولانی بوده باشه٬ همّه‌چیز ... 

... 
چشمهات رو آروم باز می‌کنی ...