«آهن آلات، آهنِ ضایعات، فرش و گلیم ... خریدارم ...
آهن، چدن، پنکه، بشکه، چراغ سماور ... خریدارم...
اثاث منزل، لوازم منزل، لباسشویی، ظرفشویی، شوفاژ خریدارم...»
---------------------------------
یکی از مشکلات درجهی دو زندگی در تهران (و شاید ایران) آلودگی صوتی است. منظور از درجهی دو اینه که روز اول و دوم خیلی به چشم نمیاد، ولی بعد از یک مدتی قشنگ میره روی اعصاب آدم.
یکی از بزرگترین عوامل آلودگی صوتی این وانتهای خریدار آهن و مقوا و لوازم منزل (وانتبارهای ضایعاتی) هستند. اوایل فکر میکردم جالبه که همشون یک صدا و لحن دارند که بعد در صحبت با یکی از این عزیزان کاشف به عمل اومد که یک بیزینس جدایی وجود داره که این صدا رو به صورت ضبط شده روی ماشین نصب میکنه. شما وارد خودروی نیسان آبی یا وانتپیکان سفید میشوید، «تکمهی» مربوطه رو میزنید و میتونید بدون دغدغه و با اطمینان از اینکه تمام مردم شهر از حضور شما در خیابان مطلع میشوند به رانندگیتون با آرامش ادامه بدید. نظر به اینکه طبق مُرّ قانون نصب بلندگو روی ماشین ممنوع است،این بیزینس مذکور بلندگو رو یا پشت پنجرهی رادیاتور یا جای دیگهای از خودرو ی شما نصب میکنه که دیده هم نشه. برای اینکه در رقابت با سایر وانتها دست بالا رو داشته باشید صدا رو میتونید با پرداخت وجهی به شدت بلند بکنید که از دهتا کوچه اونطرفتر هم شنیده بشه.
الان در ایامِ (به زغم دولتِ فخیمه) پساکرونایی تعداد این وانت بارهای ضایعاتی به طرز شگفتانگیزی زیاد شده. اینجایی که من نشستم تقریبا هر ده دقیقه یکی میاد رد میشه. به سرعت هم رد نمیشنها! آروم... آروم ... قشنگ حس میکنی یکی با متهی دستی (نه برقی که سریعه) داره خیلی آهسته مغزتون رو سوراخ میکنه. جالبه که امروز صبح هم با صدای یکی از همینها از خواب بیدار شدم.(آپدیت: همین الان سه تا شون باهم تو خیابونن! سه تا باهم! باورتون میشه؟!)
حالا اینکه چرا یه دفعه اینها زیاد شدند چند تا نظریه براش وجود داره:
۱- احتمالا شبِ عید کاسبی این وانتها خوب بوده چون مردم برای خونه تکونی کلی چیز بیرون میریختند. امسال که شب عید تعطیل بود، کاسبی این عزیزان منتقل شده به الان.
۲- ملت که یک ماه توی خونه بودند و بیکار، ممکنه وقت بیشتری گذاشته باشند وسایلشون رو مرتب کرده باشند و نسبت به سالهای گذشته چیز دورریختنی بیشتری داشته باشند.
۳- احتمالا با افزایش بیکاری و وضع بد اقتصادی یکسری که وانت دارند، و یا از کار بیکار شدند یا کار معمولشون به اندازهی گذشته نیست، به این کار به عنوان جایگزین رو آورده باشند.
۴- فروش یکسری خرت و پرتهای بیمصرف یا کممصرف میتونه کمک خرجی برای یکسری خانوارها که درآمدشون خیلی پایین اومده یا حتی صفر شده باشه. خانوادههای با شرایط اقتصادی بدتر متاسفانه حتی ممکنه به فروش وسایلی که مورد نیازشون هم هست فکر بکنند. حتما این وانتیها خیلی زیر قیمت میخرند، ولی برای مردم آبرومند ممکنه این راه سادهتری برای به دست آوردن اندکی پول و گذران یکی دوروز زندگی باشه تا رفتن و سروکله زدن با سمساری و غیره. شاید بهتر شدن کسب و کار این جماعت وانتهای ضایعاتی بخشیاش به این خاطر باشه.
خلاصه اینکه حس دوگانهای نسبت به این وانت بارهای ضایعاتی دارم. اصلِ کارِ جمعکردن ضایعات و خرت و پرتها کارِ خوبیست که باعث میشه (ایشالا) این خرت و پرتها بازیافت بشوند. ولی آلودگی صوتیای که وانت بارهای ضایعاتی در سطح شهر ایجاد میکنند واقعا آزاردهنده و غیرقابل تحمل است. از طرفی هم اگه باهاشون صحبت کنی، اکثرا از وضع بسیار بد اقتصادی و زندگیشون به این کار رو آوردند.
در کنارِ وانتبارهای ضایعاتی، یکی دیگه از عوامل جدید آلودگی صوتی نصب این دزدگیرهای فوق حساس و با صدای بلند است که به تازگی معمول شدند (قبلا هم بودند آیا؟). اونقدر تعدادشون زیاده که خیلیوقتها دوتا از دوجا باهم شنیده میشوند که دارند آژیر میکشند. وقت بازکردن و قفل کردن درب ماشین هم معمول شده که یک صدای بلبلی بلندی که یکی دوثانیه طول میکشه از ماشینها بلند میشه. این رو در تعداد ماشینهای دور و بر که ضرب بکنیم حجم وحشتناکی از آلودگی صوتی در تمام طول شبانهروز خواهد بود. این رو اضافه کنید به صدای بلند موتورسیکلتها که هر روز به تعدادشون اضافه میشه (به دلیل ارزانتر بودن و مشکلات ترافیکی تهران). بخشی دیگه از آلودگی صوتی همیشگی هم که فرهنگ بوق زدن فراوان است، که به هر دلیل موجه و غیرموجهی خیلی راحت آدمها بوق میزنند. طرف اومده دم در خونه بوق میزنه که سرایدار در پارکینگ رو باز کنه، منتظر زن و بچهاش هست بوق میزنه که زودتر بیان، میخواد به رفیقش که داره رد میشه سلام کنه بوق مزنه، و کلی مورد دیگه.
حتی اگر از سر و صدای محیط احساس ناراحتی نکنیم، آلودگی صوتی باعث آسیب به سیستم شنوایی، بالارفتن فشار خون، فشار به اعصاب، و در نهایت کاهش طول عمر میشه*. آلودگی صوتی را جدی بگیریم.
پانوشت:
چند خبر و گزارش فارسی
درآمد روزانه ۲۵ میلیون تومانی با خط خطی کردن اعصاب مردم
شکایت مردم از بلندگوی وانت بارهای دستفروش/ به شهرداری تلفن بزنید
نعره بلندگوی وانت بارها در خیابان های شهر/ شهرداری: متوقف می کنیم ولی دادگاه آزادشان می کند
*چند منبع برای مطالعهی بیشتر
- Few references: For a non-technical report, please see “Burden of disease from environmental noise”, by World Health Organization
- For a scientific review along with a comprehensive list of references on this subject, please see: Auditory and non-auditory effects of noise on health, Lancet, 2014
- Another good review paper, very new, published this year (2019): The Cardiovascular Effects of Noise, Dtsch Arztebl Int.
- Some believe it is only loud noises that contribute negatively to health (85dB or higher). Unfortunately it is not just 85 dB or above, even a much lower noise level can have significant health effects. See e.g.: Effects of industrial wind turbine noise on sleep and health
یه رستوران خوب و نسبتا باکلاسی بود که یکی دوبار با دوستان رفته بودیم. بچهها خیلی ازش تعریف کرده بودند و تجربهی من هم - مخصوصا از کباب کوبیدههاش - خیلی خوب بود. خداییش غذاهاش خیلی خوب بود و محیطش هم آروم و عالی. آخرین بار ظهر بود، وسط گرمای تیرماه که با بچهها رفتیم. ماشین یک بابایی رو کمکش هل داده بودیم و خواستیم اول دستمون رو بشوییم. از شانس ما دقیقا اون لحظه پیشخدمت پیداش نبود و خودمون راه افتادیم دنبال دستشویی. من جلو بودم. اولین دربی که حدس زدم دستشویی است رو کوبیدم و چون صدایی نیومد دستگیره رو چرخوندم. اشتباه کرده بودم. درب دستشویی نبود. دربِ آشپزخونهی رستوران بود. قاعدتا باید درب رو میبستم و میرفتم سراغ درب بعدی، ولی اون چیزی که دیدم منو همونجا میخکوب کرد: اول که دود و بخار و حرارت از آشپزخونهای که توی اون گرمای ظهر تابستون به نظر هیچ تهویهای نداشت با فشار زد بیرون و خورد توی صورتم. وسط دود و بخار شبحِ آشپزِ هیکلی و چاقی با موهای فرفری بهم ریخته و صورت پر از عرق نمایان شد که با زیرپیرهنیِ خیسِ از عرقی (که عرقهاش ازش چکه میکرد) کفگیر به دست تندتند برنج رو توی بشقابها میریخت. آشپز نگاهی به من کرد و با بیاعتنایی با صدای بلند گفت «بشینین الان غذاتون رو میارن!».
ما که اون روز غذا نخورده از اون رستوران رفتیم و دیگه هم هرگز به اونجا برنگشتیم. ولی من دیگه هیچوقت مزهی کباب کوبیدههای اونجا رو هیچجایی توی دنیا تجربه نکردم. چندبار هم به خودم گفتم که چقدر بدشانسی آوردم که رفتم توی اون آشپزخونه. وگرنه شاید سالها میرفتم و از غذاهای اونجا لذت میبردم. ولی با دیدن اون صحنه دیگه هرچی هم سعی کردم نتونستم برگردم اونجا.
-------------------------
یکبار یکی از کارگردانان بسیار معروف کشور عزیزمون (آقای میم-میم) اومده بود دانشگاه ما توی شهر بوستون که یک فیلمش رو اکران بکنه و بعدش جلسهی پرسش و پاسخ بگذاره با دانشجویان. ما هم که دیگه سر از پا نمیشناختیم از چندساعت قبل اومده بودیم که صحبتهاش رو بشنویم. فیلمها رو میشه بعدا جاهای دیگه دید، ولی فرصت پرسش و پاسخ مستقیم با کسی شاید خیلی به ندرت پیش بیاد. فیلمی که نشون داده شد مثل بقیهی فیلمهای ایشون خیلی عالی بود، ولی چشمتون روز بد نبینه از پرسش و پاسخ. تمامِ جوابها داغون بود. اول که هرکسی که کوچکترین انتقادی (حتی خیلی مودبانه،حتی در مسائل خیلی جزیی فیلم) میکرد به بادِ بد و بیراه گرفته میشد (تا جایی که یکی از بچهها به خاطر جوابی که گرفته بود تقریبا داشت گریه میکرد). وقتی صحبت کارگردانان دیگه میشد آقای کارگردان در مذمت اونها مدام به یکی از فیلمهای خودش ارجاع میداد که به گفتهی ایشون هر روز تعداد بینندگانش بیشتر میشوند و چقدر جایزه برده و هیچوقت قدیمی نمیشه و غیره. یک هنردوست غیرایرانی خیلی با احساس و با لحنی فروتنانه کلی از استاد و فیلمهاش تقدیر کرد و گفت که تمام فیلمهای آقای کارگردان رو دیده و یک الگویی مشاهده کرده که در چندین فیلم یک صحنهی از بالای حوضی آبی با ماهیهای قرمز اینجوری و اونجوری توش هستند و آیا این سمبل چیزی خاص است و خود آقای هنردوست چند تا گزینه هم داد که مثلا به نظرش ممکنه سمبل پاکی و سادگی مثلا اون فرد یا اون جای قصه باشه یا چیزهای دیگه.
استاد در جواب خیلی کوتاه فرمودند «سمبل هیچچیزی نیست. سوال بعدی!»
نتیجه این شد که اون شب ملت همه شاکی از سالن رفتند بیرون.
بعد از اون جلسهی پرسش و پاسخ، فیلمهای دیگهی ایشون رو - هرچند میبینم - ولی دیگه مثل قبل به دلم نمیشینه. هنرمندان عزیز خیلی وقتها با استفاده از احساسشون کاری میکننند که بسی بزرگه، ولی صحبت پرسش و پاسخ و تفسیر و نقد که میشه شاید همه نتونن اونجور که باید با مخاطبشون ارتباط برقرار کنند. اشکالی هم نداره، خوب بگید این کار رو من با احساسم انجام دادم. پس چرا جلسهی پرسش و پاسخ میگذارید؟
-------------------------
همونطور که بعد از واقعهی رستوران تصمیم گرفتم که دیگه - حتی تصادفی - هرگز وارد آشپزخونهی رستورانی نشم، شب پرسش و پاسخ با آقای کارگردان هم تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت پای پرسش و پاسخ هیچ کارگردانی نشینم برای اینکه بتونم از فیلمهاش لذت ببرم.
-------------------------
سریال پایتخت که امسال عید فصل ششماش پخش شد رو به اعلام صدا و سیما ۸۰٪ مردم ایران میبینند. حالا این عدد دقیق یا نادقیق باشه چیزی که همه میدونند اینه که بالاخره تعداد خیلی زیادی از مردم این سریال رو میبینند. اینه که توصیه میکنم - مخصوصا دوستان خارج نشین - که اگه میخواهید دچار فریز فرهنگی نشید این سریال رو هم ببینید. فصل ششم سریال که امسال عید پخش شد نسبت به فصل پنجم و سایر فصلها به شدت ضعیف بود. اکثرا دلیلش رو پای درگذشت خشایار الوند نویسندهی سریال و نبود اون گذاشتند.
اینرو در مورد سریال پایتخت گفتم که بگم دیشب توبه شکستم و نشستم پای جلسهی پرسش و پاسخ کارگردان سریال پایتخت که از تلویزیون پخش شد. با اینکه دوتا منتقد فوقالعاده ضعیف آورده بودند که ضربهفنی کردنشون کار ۵ ثانیه بود، صحبتهای کارگردان عزیز کاری کرد که احتمالا من تا سالها نتونم فیلمهاش رو راحت ببینم ...
-------------------------
آقایون کارگردانان خفن، لطفا جلسهی پرسش و پاسخ نگذارید. اجازه بدید ما شما رو فقط از روی آثارتون بشناسیم و قضاوت کنیم، و توی ذهنمون از شما همون تصویرِ اشتباهِ فیلسوف و معلم اخلاق و قهرمان و هنرمندِ عالی باقی بمونه.
میگن طرف رفته بوده بقالی رب گوجه میخواسته. خیلی از ته حلق میگه: آقا ربعععع دارید؟ بقاله میگه داریم، ولی نه به این غلیظی.
حالا اینکه خدا رو شکر در ایران در صنعت بستهبندی به همت متخصصان متعهد داخلی به صددرصد خودکفایی رسیدهایم به طوریکه بستهبندی انواع مواد غذایی و پوشاک و وسایل منزل و هرچه که تصور بفرمایید در خود کشور تولید و اجرا میشه. فقط یک مشکل کوچیک از نظر این متخصصان عزیز دور مونده و اون اینه که آقا مثلا این پنیری که شما بستهبندی میکنید - که دستمریزاد خیلی هم خوب و دقیق بستهبندی شده - این پنیر به احتمال زیاد قراره توی آشپزخونه باز بشه با دست یا با چنگال یا حداکثر با کارد میوهخوری، نه توی معدنِ سنگِ خارا با پیکور برقی. لیموناد گرفتیم درش رو آخر با آچار فرانسه باز کردیم، در راستای حمایت از تولیدکنندگان داخلی توی مسافرت برای بچه آدامس خریدیم، ۵ نفر آدم بزرگ هیچکدوم نتونستند پلاستیک روش رو باز کنند (اضافه کنید جیغ و داد بچه رو که فکر میکنه طبق معمول دارید سرش کلاه میگذارید که میگید پلاستیک روش باز نمیشه)، ماست همینطور، شکلات همینطور ...
بستهبندی البته باید محکم باشه، ولی به این غلیظی؟
پدر معلم ادبیات فارسی بود. سال ۵۶ تصمیم میگیرد برای «خدمت به فرهنگ شهر و کشور» در کنار آموزگاری، کتابفروشی تاسیس کند، از صفر. با سرمایهی معلمیش. کتابفروشی را تا همین اواخر میرفت.
دل بابا ولی فراخ بود. هرکسی کتابی میخواست، میتوانست امانت ببرد. دیده بودم که خود بابا بعضی وقتها به مشتریهایش کتاب امانتی پیشنهاد میداد و کتاب در دستشان میگذاشت. با برادم که وسایلش را جمع و جور میکردیم یک دفتر بزرگ ثبت امانت روزانهی کتاب پیدا کردیم. لیست امانت گیرندگان از راننده و معلم و دانشجو و پزشک و کارمند بانک بود تا وکیل و زرگر و آشپز و سرهنگِ ارتش و شیرینیپز. توی مراسم بابا کلی آدم آمدند و گفتند که کتابی چیزی دستشان است و بازخواهند آورد. ما که گفتیم فقط فاتحهای بخوانند...
صفحهای از دفتر ثبت امانات پدر. نامها و شماره تلفنها برای حفظ حریم شخصی حذف شدهاند.
هوا گرم شده. حوالی ظهر است و توی کوچهای قدم میزنم. سایهی آفتاب، طرفِ خانههای جنوبی است، من هم زیر سایه راه میروم. از پنجرهی هر خانهای عطر غذایی بلند است. یکی قرمهسبزی، یکی بوی برنج ایرانی دَم کشیده، یکی روغن پیاز، یکی بوی زعفران، ...
مردِ پیرِ تهیدستی با تنها فرزندش زندگی میکرد و از طریق کار با یک اسب فرسوده روزگار میگذرانید. روزی اسب از خانهی پیرمرد فرار میکند. همسایهها به خانهی او میآیند و از اتفاق رخداده برایش اظهار ناراحتی و تاسف میکنند.
مرد پیر به مهمانان میگوید که شما نمیدانید چه چیزی برای انسان خوب است و چه چیزی بد. پس ناراحت نباشید.
روز بعد اسب فرسوده با گلهای از اسبهای وحشی به خانهی پیرمرد باز میگردد.
همسایهها به دیدن مرد پیر میآیند و از آمدن اسبهای وحشی که باعث ثروتمند شدن مرد پیر میشود اظهار خوشحالی میکنند.
مرد پیر به مهمانان میگوید که شما نمیدانید چه چیزی برای انسان خوب است و چه چیزی بد. پس زیاده برای من خوشحال نباشید.
روز بعد پسر پیرمرد در حین رام کردن یکی از اسبهای وحشی از روی اسب میافتد و پایش میشکند.
همسایهها باز به دیدن پیرمرد و پسرش میروند و میگویند راست گفتی که ما نمیدانستیم آمدن اسبهای وحشی شگون ندارد و این اتفاقی بد بود که ما به اشتباه فکر میکردیم خوب است.
پیرمرد به مهمانان میگویند که من و شما هنوز نمیدانیم چه چیزی برای انسان خوب است و چه چیزی بد. پس در مورد شکستن پای فرزند من خیلی ناراحت نباشید.
روز بعد حاکم آن منطقه به خاطرجنگی که در گرفته بود به روستا میآید و همهی جوانان را - به جز فرزند پیرمرد که پایش شکسته - به جنگ میبرد. همسایهها باز به خانهی پیرمرد میآیند ... و این داستان همینطور ادامه مییابد.
********************
داستان بسیار وحشتناکی است. نیست؟
دیروز که هنگام عبور از خیابان نزدیک بود ماشینی به من بزند و نزد، این اتفاق خوبی بود یا اتفاق بدی؟
این که فلان پول یا مقامی گیرمان آمده، آیا اتفاق خوبی است یا اتفاق بدی؟
میتوانید یک (فقط یک) اتفاق خوب یا بد در زندگیتان نام ببرید که مطمئنید برایتان خوب یا بد بوده؟ قبولی دانشگاه خوب بود؟ قبول نشدن در فلان آزمون یا امتحان بد بود؟
********************
وَعَسَىٰ أَن تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ ۗ وَاللَّـهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
و چه بسا چیزی را ناخوش میدارید و آن برای شما خیر و خوبی است، و چه بسا چیزی را دوست میدارید و شر شما در آنست. خدا میداند و شما نمیدانید.
سورهی بقره. آیهی ۲۱۶