سام علیک!
دلم هوات رو کرده بدجور، مرگِ رُقی خواب ندارم. دیروز شوفرهای بندر رو جمع کردم باهم رفتیم سر بازار. دیزی زدم یَک وجب روغن روش، جون جعفر فقط به خاطر تو، یه قِیلون هم بالاش. ولی تو بمیری هیچچی آبگوشت رُقی نمیشه.
آخه مرامت رو برم، یه نگاهی هم به اینجا بنداز، ما مردیم آخه بیمعرفت... چرا کوچیکتو اینقدر اذیت میکنی. حالا ما اعصاب معصابمون ریخته بود بهم یه غلطی کردیم، تو هم که دوشب تو مریضخونه خوابیدی خوب شدی. بابا آدم که نکشتم. اصلن بشکنه این دست که دیگه آچال تو دَسِّش نگیره.
امروز صُبِّ اول صبح، دَمَغِ دمغ بودم. سرکوچه با یکی از این بچ مچهای لات دعوام شد. هرجا بود شکمش رو سفره کنم. ولی گفتم اگه من دوباره بیفتم پشت اون میلههای لامَصّب، کی میاد غم تو رو بخوره، کیمیاد به خاطرت دیزی بزنه، کی خرجتو میده،
یه مشت حوالهی دهنش کردم و انداختمش کنار کوچه. اینم به خاطر تو. آخه تو چندتا خاطرخواه مثل من داری.
هِی، هی، هی ...
دلا بسوز که سوز تو کارها کند ... چه کارها؟؟
این اصغر میگه که سوپاپها هنوز نشتی دارن. میگم بابا من خودم آبروغن قاطی کردم، کلهی پدر هرچی سوپاپ و ماشین و آدم احمقه. میخواستم یاتقانی که دستم بود رو بکوبم تو کلهاش. اصلا حال و حوصلهی کار مار ندارم. از غذا هم افتادم. این تولهسّگای تعمیرگاه هم همش پشت سرم پچ پچ میکنند. هرجاست دوباره خون راه بندازم.
به جون این سبیلها، آخه تو بگو، ما کجا کم گذاشتیم؟ مرام نگذاشتیم که گذاشتیم، چاکّری نکردیم که کردیم، پدرتو مرامکُش نکردیم که کردیم. آخه دیگه چهمرگته ، چی از جون من میخوای؟؟ چقدر منو میچزّونی ننهاتبهداغتبشینه.
شبا میرم خونهی مَشتیحسین. این مَشتیحسینم هم نفس آخره بیچاره، ازش فقط یه مشتِ استخون مونده. چِش و گوشش هم درست حسابی کار نمیکنه. ولی دلش زندهاس.... دلش زندهاس رقی، میفهمی، دلشا... "زندهاس".
یَک بساط مغل و وافوری را میاندازه که نگو و نپرس. منم هر شب رُب کیلو پردهنبات میخرم چاشنی میکنیم. دودی راه میاندازه این مشتی که چِشِ هرچی حسوده کور میکنه. زغالا که گُر میگیرن میشن رنگ لُپای تو. ای دل، ای دل، ...
دود و دم که تموم بشه، چاینبات رو میفرستم بالا که نپّره. من که دیگه پتو رو میپیچم دور خودم و میرم تو هپروت، ولی مشتی میشینه در و دیوارو نیگا میکنه و غِینغِین آواز میخونه. مشتی میگه وقتی نئشهای همش اشاره میکنی به در و دیوار و میگی این رُقی منه، رُقی من اینجاست.
فردا دارم بار میزنم برم بندر. بارم آجره. آخه تو فِک نمیکنی اگه جعفرت با دهچرخش بره تو درّه، کی میخواد خرج تو رو بده. این اصغر لندهور هم که میدونه من خمارم، همش تنبلی میکنه. بهش گفتم که غلط میکنه جای کمک شوفر بشینه. جای کمکشوفر فقط برای رقی منه. اصغرو میندازمش همون عقب.
این بعدازظهری هم ختمِ شاگردِ حسینه، حسینِ برادرزنِ حاجیعلی. من به این حسین گفته بودم این شاگردش دست پا چلفتیه، به گوشش نرفت. دیروز تو گردنهعلیآباد پَنچَل کرده، جک ماشین در رفته و زبونبسته شاگردش زیر چرخ عقب تلف شده. حاجیعلی خودش قراره روضهی اَبَالفضل بخونه. این صدای حاجیعلی خیلی مشتیه. منو یاد دههی اول محرم میندازه....
محرم .... محرم ....، کیبشه باز محرم بشه بریم پشت در حسینیه پلو بپزیم.
پاشو برگرد که میخوام برات یَک هیجده چرخ سرخِجیگری بخرم با بوقِ شیپوری. یکی پیدا کردم تمیز تمیز، موتورش هنوز دست نخوردهاس. کولر و یخچالش هم ردیف. صاب ماشین میگه نصفشو پیش میگیره، بقیهاش ام قسطی سه ساله. فکرشو بُکُن هیژدهتا چرخ، هشتتا اینور، هشتتا اونور. بیا حالشو ببری.
بالاخره که ما داریم میریم بندر. از ما گفتن. من دیگه اعصاب معصاب ندارم. من برگشتم، سر خونهزندگیت هستی. به اون باباتم بگو که جعفر گفت اون دوجفت تایر خارجی دستدو ش رو اگه هنوز نفروخته براش مشتری دارم.
این نامه رو میدم اصغر بیاره، یه استکان چایی بذار جلوش.
کلوم آخرم اینکه جعفر یه حرفو دوبار نمیزنه. من از بندر اومدم، اگه سرِ زندگیت بودی که بودی، والا خونهی باباترو رو سر هردوتون خراب میکنم. والسلام.
جعفر