خاطرات تهران ۳: هشتمین روز آفرینش



« و روز هشتم آفرینش، چون از خلقت فارغ شده بود، رنج و تَعَب ابناءِ بشر در دنیای خاکی سخت اندوهگینش ساخت. پس به بنی‌بشر پختن نان سنگگ تعلیم فرمود تا اندکی از رنج و تعبش کاسته شود. بنی‌بشر چون اول بار نان سنگگ بپخت و بخورد در جا از حال برفت و  سه‌شب و سه‌روز در کما بود. بعد که به هوش آمد لقمه‌ای دیگر در دهان گذاشت و این بار سه‌شب و سه‌روز بشکن‌زنان این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و خدایش را شکر می‌گزارد. پس به بنی‌بشر فرمود، و چه نیکو فرمود، که تا قیام قیامت از این نان بهره‌مند شو، باشد که مرهمی باشد بر رنج‌هایت.» 


سِفْرِ "پس از آفرینش".
کتاب مقدس یکی از فِرَق ضاله



خاطرات تهران ۲:‌ دیالوگ‌های آسانسوری



مکالمه‌ی دو دخترخانم دانشجو در آسانسور:

دخترخانم اولی: ببین فکر می‌کنی اگر فلاح‌پور، نازیلا رو وَرداره [!!] براش پورشه می‌خره؟

دختر خانم دومی:‌ نــــه بااااا بااااا. حداکثر یه زندگی کارمندی بتونند درست کنند. این خبرها هم نیست...


من خیره به افق می‌نگرم!