هبوط

۱- شیشه‌های ماشین رو توی پارکینگ دانشگاه وسط روز روشن شکستند که از ماشین دزدی کنند. هیچ‌چیز چشم‌گیری هم توی دید نبوده. داشتم پرستار حنا رو می‌رسوندم،‌ حنا هم توی ماشین بود.حنا وسط حرف‌های ما شنید که شیشه‌های ماشین رو شکستند. پرسید کی شیشه‌ی ماشین رو شکسته؟‌ گفتم یه آقایی. گفت چرا شکسته؟ چند تا جمله شروع کردم بگم ولی دیدم هرکدوم توضیحات پیچیده‌ای لازم دارند: یا باید مفهوم دزدی رو توضیح می‌دادم که اون لحظه فکر کردم بدآموزی داره و ممکنه حنا استرس هم بگیره و هم این‌که اگه توضیح می‌دادم  اون‌وقت حنا تا سه روز در مورد جزییاتش سوال داشت، یا باید یه داستانی سر هم می‌کردم که هرکاری کردم نتونستم تو اون شرایط داستانی چیزی بسازم. آخر گفتم نمی‌دونم. البته حنا هم در این شرایط به این سادگی ول کن نیست، گفت چرا نمی‌دونی؟ بگو دیگه چرا نمی‌دونی!.




۲- همکارم، متاسفانه، به بیماری سرطان مبتلا شده. حنا می‌پرسه سرطان چیه. میگم یعنی مریض شده. می‌گه کجاش مریض شده؟‌ میگم سرش. میگه خوب سرش رو بوس کن خوب بشه دیگه.

۳- یه عنکبوت اومده توی خونه‌ی ما. حنا می‌گه واسه چی اومده خونه‌ی ما؟ میگم خونه‌شون رو گم کرده اشتباهی اومده خونه‌ی ما (حالا تا ده دوازده شب باید وقت خواب داستان عنکبوتی که خونه‌شون رو گم کرده بوده تعریف کنم). میگه حالا چیکار باید بکنیم؟‌ می‌گم بابا همراه حنا برای این‌که به عنکبوت کمک کنند اون رو می‌گیرند و می‌اندازندش بیرون که بره خونه‌شون پیش مامان و باباش.

------------

حنا هنوز مفهوم «بدی» را نمی‌دونه. هنوز همه‌ی آدم‌های قصه‌ها و دوروبر آدم‌های مهربونند که فقط به فکر این‌هستند که به هم کمک کنند. هنوز توی همه‌ی داستان‌ها نی‌نی گرگ‌ها با نی‌نی‌گوسفندها دوستانه بازی می‌کنند، عنکبوت‌ها و هر حشره و چیزی که توی خونه پیدا می‌شوند راه خونه‌شون رو گم کردند و بابا همراه با حنا برای این‌که بهشون کمک کنند می‌گیرند و می‌اندازندشون بیرون که برن خونه‌شون. مارهایِ باغی رو نباید نزدیکشون رفت چون مارها می‌ترسند و گناه دارند. حنا هنوز توی بهشت زندگی می‌کنه. جایی که سخت‌ترینِ بیماری‌ها با یک بوس کوچولو درمان می‌شوند، جایی که همه، غذاها و اسباب‌بازی‌هاشون را بدون چشم‌داشتی باهم تقسیم می‌کنند، جایی که  «هر انسان برای هر انسان برادریست، قفل افسانه‌ایست و قلب برای زندگی کافیست». 

ولی، کم‌کم زمان هبوط حناست از این بهشتی که براش ساختیم. هبوطی اجباری به خاطر خودش و امنیت‌اش در دنیای واقعی اطراف ما. حنای ما دیگه هرگز توی زندگیش حسِ آرامشِ بهشتی که تا الان براش توصیف می‌کردیم رو نخواهد دید. 

دیشب با خودم فکر می‌کردم، چی‌ می‌شد این دنیای توصیفی ما واقعی می‌بود: نی‌نی‌گرگ‌ها و نی‌نی‌گوسفندها با هم دوستانه بازی می‌کردند، همه‌ی انسان‌ها فقط و فقط به فکر کمک‌کردن به هم‌دیگر بودند، همه‌ غذاها و اسباب‌بازی‌هاشون را باهم تقسیم می‌کردند، و سخت‌ترینِ بیماری‌ها با یک بوس کوچولو درمان می‌شد...



بانمکیان


در جواب اون‌هایی که مدام می‌گن «وای!‌خدای من!‌ این بچه‌ها که خیلی بانمکن!‌ پس چرا زیر چشاتون گود افتاده؟ چرا رنگتون زرد شده؟» می‌خواستم بگم که همون‌طور که بارها هم گفتم درسته، این بچه‌ها خیلی بانمک‌اند، مشکل اینه که دوز (dose) شون بالاست.


مثالش شبیه چلوکباب می‌مونه. چلوکباب مگه بده؟‌ خیلی هم عالی. یه روز ظهر یا عصر که خیلی هم گرسنه هستید با دوستان می‌روید فرحزاد یا دربند و یک چلوکباب دبش نوش جان می‌کنید. خیلی هم خوب و عالی. حالا این رو مقایسه کنید با این‌که مثلا مریض هستید بعد پنج‌تا کاسه‌ی بزرگ سوپ بی‌مزه‌ هم همین الان ریختید توی معده‌تون، سه شب هم هست که چشم‌هاتون به هم نیومده، سه تا deadline هم تا آخر شب دارید، حالا یکی اومده میگه به زور باید سه پرس چلوکباب بخوری! به زور!‌ همین الان!‌ هر سه تا پرس رو!


ببینید، یک ساعت اول پیش بچه‌ها بودن بسیار عالی و لذت‌بخشه،‌ از بهترین تجربه‌های زندگی. حتما سعی کنید این رو توی برنامه‌ی روزانه‌تون بگذارید. دو ساعت که بشه کم‌کم خسته می‌شید،سه ساعت پیش بچه‌ها طاقت آوردن دیگه داغونتون کرده،‌ تا ساعت آخر چهارم انرژی‌تون کاملا به صفر رسیده، ساعت پنجم اعصاب و مغزتون هم خمیر شده (حس می‌کنید مغزتون الان از دماغتون می‌ریزه بیرون) ، نزدیکی‌های ساعت ششم قیافه‌تون شکل مرغ پرکنده شده فقط با سینه‌خیز می‌تونید خودتون رو تکون بدید،  اگر کسی ساعت هفتم برسه خونه به احتمال زیاد شما وسط هال نشستید و دارید بلند بلند فریاد می‌زنید و زمین و زمان رو نفرین می‌کنید و دودستی می‌زنید توی سرتون، ...


و در تمام این مدت کودکان شما با همون انرژی ساعت اول، بدون این‌که کمترین احساس خستگی یا گرسنگی یا تشنگی بکنند، بی‌وقفه در حال دویدن و جیغ زدن و پرتاب کردن اسباب‌بازی‌ها و میوه‌ها و ظرف‌ها و محتویات کمدها به اطراف هستند...


صندلی ایمنی کودک

صندلی ایمنی کودک یا Child Safety Seat  که توی آمریکا به صورت اختصار car seat  خوانده می‌شود روی صندلی عقب خودرو بسته می‌شود، و کودک، داخل آن، توسط کمربندهای مخصوصی محکم می‌گردد. طبق قوانین آمریکا کودکان  زیر ۲ سال می‌بایست داخل صندلی ایمنی کودک که رو به عقب قرار دارد روی صندلی عقب بسته شوند (یعنی روی کودک باید به سمت پشتی صندلی عقب باشد).قوانین برای کودکان بزرگتر از ۲ سال کمی ‌ساده‌تر است، ولی حداقل تا سن ۸ سالگی می‌بایست حتما روی صندلی مخصوص (صندلی ایمنی یا صندلی بلند (booster seat)) که روی صندلی عقب قرارمی‌گیرد بنشینند. در قبال امنیت بالاتر، کودکان امروز لذت بوق زدن هنگام رانندگی بابا و عمو و دایی، و دیدن دست‌ اول مناظر اطراف و ماشین‌های جلو و کنار را از دست می‌دهند،‌ و از شکنجه‌ی له شدن در کنار دست چپ یا زیر پای آقای راننده یا داخل داشبورد یا بالای ترمز دستی به خصوص در جابجایی‌های فامیلی و مسافرت‌های شلوغ رهایی یافته‌اند.




ولی کلا می‌خواستم یه چیز دیگه بگم که مجبور شدم این مقدمه‌ی بالا رو بنویسم: امروز حنا توی ماشین بسیار عصبانی بود و چنان مشت و لگدی نثار صندلی و درب می‌کرد که وسط اتوبان هزاربار فاتحه فرستادم به پدر اون که صندلی ایمنی کودک با کمربندهای محکمش را اختراع کرد.اگه یکی از اون مشت‌های حنا خورده بود توی صورت من همون‌جا وسط اتوبان ناک‌اوت شده بودم. فکر کردم برای بچه‌های سه‌سال به بالا باید اسم صندلی ایمنی کودک  رو بگذارند «صندلی ایمنی پدر» (یا صندلی ایمنی راننده) که از مشت و لگد خوردن بابای گرامی در حین رانندگی توسط کودک عصبانی جلوگیری می‌کنه.




ایران، ۱۲۰ سال پیش


سر هنری مورتیمر دورَند (Sir Henry Mortimer Durand) ۱۹۲۴-۱۸۵۰ دیپلماتی بریتانیایی بود که در هند و پاکستان و افغانستان و ایران تاثیر فراوان داشته است*.آقای دورَند (که نامش به فارسی دوراند و دیورند هم نوشته می‌شود) بین سال‌های ۱۸۹۴ تا ۱۹۰۰ میلادی مصادف با ۱۲۷۳ تا ۱۲۷۹ شمسی  وزیرمختاربریتانیا در تهران بود. این دوره مصادف است با دوسال آخر سلطنت ناصرالدین‌شاه قاجار و صدارت میرزا علی‌اصغراتابک (امین‌السلطان)، و  اوایل سلطنت مظفر‌الدین‌شاه.



دورَند طی نامه‌هایی به لرد کِرزون (Lord Curzon)، فرمان‌دار کل هندِبریتانیا در آن زمان ، امکان‌سنجی سه سیاست برای دولت انگلیس در قبال ایران را تشریح می‌کند:‌۱- توافق با روسیه برای تامین منافع انگلیس،‌۲- مقابله‌ی رودرو با روسیه، ۳- تلاش برای تغییرات و بهبود سیستم اداره‌ی ایران. دورَند در این نامه‌ها استدلال می‌کند که راه‌حل سوم در نهایت بهترین راه برای تامین منافع انگلیس است. این‌نامه‌ها در کتاب «گزارش سِر مورتیمر دوراند، اسنادی درباره‌ی وضعیت ایران در دهه‌ی پایانی قرن نوزدهم» با ترجمه‌ی احمد سیف توسط نشر‌نی در  سال ۱۳۹۲ به چاپ رسیده است، و از طریق فیدیبو، طاقچه و آمازون قابل دسترسی است.


غیر از بررسی مشروح سه راه حل ممکن، قسمتِ دیگر قابل توجه کتاب توصیف دورَند از شرایط ایران در آن سال‌هاست. هرچند که باید همه‌ی حب و بغض‌ها و توجه به منافع انگلیس و پدرسوختگی‌ها (کار، کار انگلیسی‌هاست!) و غیره را در خواندن مطالب کتاب از نظر دور نداشت، ولی در هر حال مطالب به جا مانده نامه‌نگاری  محرمانه‌ی وزیرمختار انگلیس در ایران است که حداقل برای کشور خودش - بریتانیا - احتمالا سعی داشته بهترین و دقیق‌ترین تحلیل و مشاهدات را ارائه دهد. قطعا برای نتیجه‌گیری نهایی، نظیر هر کتاب و تاریخی، مطالب و گزارشات این کتاب باید با مستندات تاریخی دیگر مقابله شود و توسط محققین و متخصصین مورد بررسی قرارگیرد.


نکته‌ی جالب این کتاب برای من،‌ جزییات شرایطِ ایرانِ ۱۲۰ سال پیش ایران است از دید فردی که از خارج سیستم حکومتی به آن نگریسته. این‌که ایران چگونه در زمان ناصر‌الدین شاه اداره می‌شد، دولت‌مردان قاجار چگونه زندگی می‌کردند، و تصمیمات چگونه اتخاذ می‌شده است. تصمیماتی که پدربزرگان و اجداد همه‌ی ما را مستقیم تحت تاثیرگذاشته، و در شکل‌گیری فرهنگ و تاریخ و آینده‌ی ایران، از جمله زندگی امروز من و شما، سهم قابل توجهی داشته است.



بریده‌هایی از کتاب:‌


شاه حکومت ایالات و مناصب مهم دولتی را بطور منظم به کسی که بیش‌ترین پول را بپردازد برای دوره‌های کوتاه می‌فروشد... دوست بزرگ ما، فرمانفرما، اخیرا به حکومت کرمان منصوب شده است. برای این منصب، او ده‌هزارلیره به شاه و دوهزار لیره به صدراعظم و مبالغی کم‌تر از این به چندتنِ دیگر پرداخته است و اگر خواست منصبش یک سال دیگر تمدید شود، سال آینده باید همین مبلغ - و چه بسا بیشتر از این - را بار دیگر بپردازد. می‌گویند مردم را سخت تحت فشار قرار داده است تا این مبالغ را بازستاند و همچنین مالیات‌های دولتی را جمع‌آوری کند. به گفته‌ی [صدراعظم] شاه ذره‌ای وطن‌پرستی ندارد و اصلا به فکر کشور نیست و همه‌ی مشغولیات ذهنی‌اش حرض و آز بی‌پایان به پول و زن است...


شیوه‌های پول گرفتن شاه از مردم متنوع و گاه عجیب‌اند. قبل از این‌که در ماه مه گذشته تهران را ترک کنم بارها او را در سفرهای دور و اطراف تهران همراهی کرده بودم. هرآدم سرشناسی که مورد تفقد شاه قرار می‌گرفت باید «پیشکش» می‌داد که معمولا بین ۵۰ و ۲۰۰ لیره‌ی استرلینگ می‌شد. اگر اعلی‌حضرت برای شکار قوچ کوهی خوب تیر می‌انداخت، که اغلب این‌گونه بود، کسانی که دوروبر او بودند باید به نشانه‌ی ستایش کیسه‌ای انباشته از سکه‌های طلا تقدیم می‌کردند. شاه به بازی شطرنج علاقه‌ی بسیار دارد و اغلب بر سر دویا سه سکه‌ی طلا با بزرگان حکومت شطرنج بازی می‌کند. بزرگان همیشه می‌بازند و شاه سکه‌های طلا را به جیب می‌زند. می‌گویند مدتی پیش که برای شکار رفته و گرفتار برف سختی شده بود،‌شبی در خانه‌ای محقر، پای تپه‌ای،‌سرکرد و صبح هنگام ترک خانه محقر از صاحب‌خانه پرسید که در مقابل این افتخار چه «پیشکشی» خواهد پرداخت. سرانجام صاحب‌خانه ۶ سکه‌ی امپریال روسی (تقریبا معادل ۵ لیره) «پیشکش»‌داد که شاه با خود بُرد.


می‌گویند کسی که حقوق تقاعد [بازنشستگی] یک سالش را به شاه تقدیم کند، تا آخر عمر حقوق تقاعد  دریافت خواهد کرد. شاه پول را نقدا دریافت می‌کند و خزانه‌داری مسوول پرداخت حقوق تقاعد است. چندهفته پیش شخصی یک‌صدوپنجاه لیره به شاه پرداخت و تا پایان عمر سالیانه دویست لیره حقوق تقاعد برای او تضمین شد.


اگر به این نمایندگی اجازه بدهید که پول کلانی به شاه بپردازد، این نمایندگی می‌تواند تقریبا هرکاری که دوست دارد - به دست شاه - به انجام برساند... شاه هر حاکمی که ما تعیین کنیم منصوب خواهد کرد. بی‌تردید صدراعظم را برکنار خواهد کرد. او تنها به این دلیل در قدرت مانده که می‌تواند پول مورد نیاز شاه را تامین کند. تنها چیزی که اعطای امتیازات از جانب شاه را محدود می‌کند ترس او از تهدید روس‌ها یا شورش مردم است. برای من دشوار است که این نکات را واضح‌تر بگویم.


می‌خواهم از فرصت استفاده و این را اضافه کنم که شاه یک مقام تشریفاتی نیست. تمام مسائل مهم را تسلیم او می‌کنند و سپس با نامه‌هایی از کاخ،‌ با حواشیِ مفصل، به ادارات عودت داده می‌شود. این حواشی اغلب کاملا نامربوطند ولی تمام تقصیر متوجه او نیست. اسناد و اطلاعات مناسبی در اختیار او نمی‌گذارند و اغلب باید برپایه‌ی اطلاعات بسیار ناقص تصمیم بگیرد. این را هم بگویم که شاه اغلب مقامات را پسربچه‌ای بیش نمی‌شمارد و برای عقایدشان ارزشی قائل نیست.


اداره‌ی مملکت نه تنها امروز بلکه نسل‌اندرنسل به شدت فاسد بوده است. اولین چیزی که به ذهن هریک از مقامات ایرانی می‌رسد، کسب درآمد نامشروع است. ... صدراعظم به من می‌گفت که تازگی‌ها فهمیده است وزیر پست، پسر رییس هیات وزیران، شخصا بسته‌های پستی را که باارزش به نظر می‌آیند می‌دزدد. صدراعظم کاری نمی‌تواند بکند چون رییس هیات در مقابل کارهای پسر خود فقط می‌خندد و قدرتمندتر از آن‌است که بتوان به او حمله کرد. ... متاسفانه [خودِ] صدراعظم یکی از موانع جدی اصلاحات در ایران است. صدراعظم ... گمرک را از شاه اجاره می‌کند و با اجاره دادنش به دیگران،‌سالی ۴۰ هزار لیره سود می‌کند.



اداره‌ی صدراعظم در واقع یک کیف سیاه چرمی است که هرنامه یا تلگرامی را که به او می‌رسد در آن انبار می‌کند. درباره‌ی هر موضوعی که تصورش را بکنید به صدراعظم نامه می‌نویسند و به همین علت این کیف همیشه از انبوهی نامه و تلگرام دارد می‌ترکد. گاه و بی‌گاه نامه یا تلگرامی از کیف بیرون  می‌آورد و درباره‌ی آن دستوری صادر می‌کند. همین که نامه از کیف خارج شد،‌فراموش و به احتمال زیاد مفقود می‌شود. بی‌کفایتی و بی‌عرضگی دو منشیِ او وصف ناپذیر است. تازه تمام مکاتبات مهم دولت ایران را هم این‌ها جواب می‌دهند.


هیچ وطن‌دوستی‌ای که طبق آن بتوان کار کرد، در کار نیست. وطن‌پرستی با نخوت ملی جای‌گزین شده است که موجب می‌شود ایرانیان دیگران را به دیده‌ی تحقیر بنگرند و حاضر نباشند برای بهبود اوضاع از کوچکترین منافع شخصی خود بگذرند... اگرچه ایران آن‌قدر ضعیف و نالایق است که هر متجاوزی می‌تواند به او زور بگوید ولی در برابر همه‌ی قدرت‌ها،‌ به استثنای یکی [روسیه]، زبانی تهورآمیز و آمرانه به کار می‌گیرد...تجربه ثابت کرده است که دولت‌مردان ایرانی نه می‌توانند و نه می‌خواهند اصلاحی در امور صورت بگیرد و تنها فشار خارجی می‌تواند انگیزه‌ی کافی برای اصلاحات را فراهم کند. ایرانی‌ها ... در مسائل مالی هیچ ظرافتی ندارند و شیوه‌شان این است که تا می‌توانند،‌بگیرند و حتی‌الامکان چیزی برنگردانند.


یافتن شغل به حقوق موروثی، منافع فامیلی، پارتی‌بازی و به ندرت به قابلیت‌ها بستگی دارد... پرداخت حقوق ثابت عمدتا در حد حرف است و نفوذ اشخاص میزان حقوق آنان را تعیین می‌کند... در ایران بحران مالی که هرسال اتفاق می‌افتد،‌بر خلاف دیگر کشورها‌، چندان جدی و اساسی نیست. تقریبا همه به بی‌نظمی در پرداخت حقوق عادت دارند و حقوق و مزد هم به نسبت بخش مهمی از درآمد ایرانیان نیست. زندگی ایرانیان - با حقوق یا بی‌حقوق - به نحوی می‌گذرد. سرباز با قرض امرار معاش می‌کند و زندگی کارمندان هم با اخاذی‌های گوناگون می‌گذرد... به‌طور کلی اگرچه وضعیت کلی ایران به یقین خطرناک است ولی به عقیده‌ی من، آن‌گونه نیست که به سرعت به سبب عوامل داخلی فروبپاشد. اگر ایرانی‌ها را به حال خود بگذاریم،‌به احتمال زیاد،‌نسل اندر نسل به همین زندگی بی‌نظم و شلخته ادامه خواهند داد.


...




----------------------

پانوشت:

* خلاصه‌ی زندگی کاری آقای دورَند:
۱۸۷۳ ورود به خدمات کشوریِ هندِبریتانیا (هندِبریتانیا یا راجِ‌بریتانیا به شبه‌قاره‌ی هند در دوره‌ی بین ۱۸۵۸ تا ۱۹۴۷ اشاره داره که تحت حکومت بریتانیا بود)
۱۸۸۰-۱۸۷۸ دبیرسیاسی در کابل
۱۸۹۴-۱۸۸۴ وزیر خارجه‌ی هندِبریتانیا
۱۸۹۴ -۱۹۰۰  وزیرمختاربریتانیا در تهران
۱۹۰۰-۱۹۰۳ سفیر بریتانیا در اسپانیا
۱۹۰۳-۱۹۰۶ سفیر بریتانیا در ایالات متحده
از مهمترین‌کارهای او تعیین و تصویب خط مرزیِ  ۲۲۰۰ کیلومتریِ مجادله‌ برانگیز بین افغانستان و پاکستان است که امروزه به نام خط دورَند شناخته می‌شود. تقریبا روزی نیست که نام خط دورَند در اخبار نیاید (مثلا این مقاله  و خیلی‌های دیگر).

فرزند اول،‌ فرزند دوم

تقدیم به تمامی فرزندان دوم (و دوم به بعدِ) خانواده‌ها (از جمله نگارنده)


فرزند اول:

تعداد عکس‌های گرفته شده از فرزند اول در روزی که به دنیا اومده:‌ بیش از دوازده هزار قطعه عکسِ دوبعدی و سه بعدی و چهاربعدی توسط پنج دوربین مختلف عکاسی و فیلم‌برداری.

فرزند دوم:
اولین عکسی که از نامبرده موجود است احتمالا مربوط به زمانی بین ۲ تا ۳ ماهگی است. اصلِ عکس در حقیقت از تعدادی از افراد فامیل در حال صرف چلوکباب گرفته شده، ولی در گوشه‌ی سمت چپ عکس در پس‌زمینه، نوزادی توی گهواره به تنهایی در حال گریه کردن است که احتمالا همان فرزند دوم خانواده است.


--------------------------------

فرزند اول:
مامان بچه (با گریه خطاب به بابای بچه): پاشو  پاشو! بچه‌ام بغض کرده. حس می‌کنم گریه داره. یه وقت اتفاقی براش نیفته. من نگرانشم.
بابای بچه (با عجله و وحشت‌زده): اوه مای گاد! (گوشی  تلفن به دست): الو! الو! ناین وان وان! آقا بدویید بیاید بچه‌مون از دست رفت! دو سه تا آمبولانس بفرستید لطفا، با یک ماشین آتش‌نشانی. تا شما می‌رسید ما سی‌پی‌آر رو شروع کنیم؟


فرزند دوم:

مامان بچه: فکر کنم غذا افتاده توی گلوی بچه. نمی‌خوای پاشی یه نگاهی بهش بندازی؟
بابای بچه (نیمه‌ خواب): بگو یه نفس عمیق بکشه!
- میگم نفسش بند اومده میگی نفس عمیق بکشه! پاشو یه نگاهی بهش بنداز.
- الان پا می‌شم. یه دست بزن تو پشتش. چیزیش نمی‌شه.
- ببین! نمی‌تونه نفس بکشه. صورتش سیاه شده.
- سیاه کم‌رنگ؟ یا سیاه پررنگ؟
...


--------------------------------
لحظه‌ی تولد فرزند اول:
واااای خدای من،‌ چه چشم‌هایی داره عین غزال. صورتش رو ببین که مثل فرشته‌ها می‌مونه. پوستش چقدر لطیفه.

فرزند دوم:
این چرا شکل بچه‌ی جنه؟‌ کله‌اش چرا شکل کدو می‌مونه؟ دماغش هم که انگار با ماهی‌تابه کوبیدن تو صورتش.



--------------------------------

فرزند اول:
مامان بچه:‌ برم بچه‌‌ام رو عوض کنم یه وقت پاش نسوزه. قربونش برم الهی. پنج دقیقه نشده عوضش کردم،‌ ولی فکر کنم پوشکش رو خیس کرده.
بابای بچه:‌آره زود باش، گناه داره بی‌زبون.


فرزند دوم:
مامان بچه:‌  بچه‌رو نصف روزه عوضش نکردیم. نمی‌خوای عوضش کنیم؟
بابای بچه: خانم!‌! پوشک گرونه!‌ دونه‌ای یک دلار و خرده‌ای. بگذار یه دفعه کارهای امروزش رو بکنه بعد عوضش کن. نصف حقوقمون رو باید بدیم واسه --- بچه!‌ دوره‌ی آخرالزمون شده به حضرت عباس!