قانون‌مداری


۱- برای پرستار حنا، از مادربزرگِ بسیار محترمی که بسیار بسیار از طریق دوستان سفارش شده بودند با کلی اصرار و خواهش خواسته بودیم که لطف کنند و بیایند چندروزی به ما کمک کنند. پریروز با حنا رفتم ایستگاه مترو که ایشون رو برای بار اول سوار کنم بیارم خونه. خانم پرستار که دید حنا توی صندلی ایمنی روی صندلی عقب نشسته گفت که من هم صندلی عقب می‌نشینم که از همین اول با حنا دوست بشم. خانم پرستار با حنا سلام علیک گرمی کرد و شروع کرد قربون صدقه‌اش رفتن. حنا هم بلافاصله بدون کوچک‌ترین تاملی جواب محبت‌های خانم پرستار را داد:

«سلام. چرا ناخن‌هات رو نگرفتی؟ ببین چقدر بلند شدند. میکروب می‌ره زیرشون بعد میکروب‌ها میرن توی دهنت مریض می‌شی نمی‌تونی بستنی بخوری‌ها!‌ ناخن‌هات رو نباید با دندون‌هات بجوی. باید با ناخن‌گیر بگیری. اگه ناخن‌گیر نداری، مامان من یکی داره برو ازش بگیر،‌ یا بگو مامانم ناخن‌هات رو بگیره. وگرنه می‌شی مثل حسنی نگو یه دسته گل و هیچ‌کی دوستت نداره ...»

خانم پرستار [قرمز، رنگِ لبو] پشت سر هم عذرخواهی که ببخشید یادم رفته بود، شب میرم خونه ناخن‌هام رو می‌گیرم...

من [قرمز، رنگِ لبو]: عذرخواهی از خانم پرستار و  سعی در عوض کردن بحث، متاسفانه حنا با سماجت وصف ناپذیری در کل بیست دقیقه‌ی مسیر فقط و فقط راجع به ناخن خانم پرستار صحبت کرد.

...

صبح‌ِ روز دوم، خانم پرستار قبل ازسوار شدن به ماشین دو تا دستش رو آورده جلو و ناخن‌هاش رو به من نشون می‌ده که - بیچاره - از تهِ ته گرفته...



۲- فرودگاه منتظر سوار شدن هستیم. گروه آخر رو - که ما هم جزءشون باشیم - اعلام کردن سوار هواپیما بشیم که حنا یه دفعه می‌گه دست‌شویی دارم. من با عصبانیت می‌گم «بابا می‌تونی چنددقیقه صبر کنی سوار  هواپیما بشیم بعد بریم دست‌شویی؟» میگه «نه!‌ همین الان! زودباش!‌».

بردمش دست‌شویی. اومده بیرون. میگم «بریم؟‌» میگه «بابا دستم رو که نشستم». میگم «اشکالی نداره»،‌ میگه «نه!‌میکروب داره. باید دستم رو بشورم.» محکم سر جاش وایساده و گریه و  اصرار اصرار که میکروب داره بریم دستم رو بشورم. بلندش کردم که دستش  رو زیر شیر بشوره. بعد گذاشتم زمین و دستش رو گرفتم که بریم سوار هواپیما بشیم دوباره تا رسیدیم دمِ در میگه «بابا دستم رو که خشک نکردم ...»
دوباره همون ماجرا و اصرار اصرار که باید برگردیم دستم رو خشک کنم....



۳- در حال رانندگی هستم. حنا هم عقب نشسته. بیسکویت‌هاش رو می‌خواد. بهش می‌گم: بابا، الان که من نمی‌تونم،‌دارم رانندگی می‌کنم باید فرمون رو بگیرم. میگه با اون یکی دستت بده. می‌گم آقای پلیس گفته که هردو تا دستم باید روی فرمون باشه وگرنه خطر داره (و اون یکی دستم رو می گذارم بالای فرمون که هر دو دست را ببینه که روی فرمون قرار داره).

اون شب به خیر و خوشی گذشت و حنا دیگه چیزی نگفت.

...

از فردای اون روز به بعد حنا چهارچشمی مواظبه که دوتا دست من روی فرمون باشه. یک لحظه یک دستم رو از روی فرمون بردارم صداش بلند می‌شه که بابا! بابا! آقای پلیس گفته دوتا دستت باید روی فرمون باشه، چون خطرناکه....اون یکی دستت رو هم بگذار روی فرمون. زودباش!‌ زودباش!

جوابی ندارم مگه اینکه دوتا دستم رو مثل تازه راننده‌ها بچسبونم به فرمون. ساعت ده و ده دقیقه!