هوا سرد است...


محبت والدین و بزرگترها - پدر و مادر و خاله و دایی و عمو و عمه و غیره -  نه این‌که از روزی‌که چشم باز کرده‌ایم بوده، این گرما و محبتشان برایمان عادت شده است. فکر می‌کنیم دنیا همیشه، با این همه خورشید در آسمانِ زندگی‌مان، همین‌قدر گرم بوده، و خواهد بود.

آن‌وقت، وقتی پدری یا مادری یا دایی‌ای از دنیا می‌رود، دنیایمان به گونه‌ای غیرقابل انتظار ناگهان سرد می‌شود. سرمایی که قبلا هیچ‌وقت و هرگز تجربه‌اش نکرده بودیم. حتی تصور نمی‌کردیم که دنیا بتواند این‌قدر سرد شود. هر بزرگتری که می‌رود، خورشیدی از آسمان زندگی‌مان کم‌ می‌شود،‌ و دنیایمان کلی سردتر.

سالخوردگان آن‌قدر خورشید‌های زندگیشان یکی یکی بی‌فروغ شده‌اند که روزی دیگر طاقت این‌همه سرما را نمی‌‌آورند.


من همیشه فکر می‌کنم آدم‌های پیر از فرسودگی نمی‌میرند، از سرما می‌میرند.


سال‌خوردگی


بعضی فکر می‌کنند درک و هضمِ از دنیا رفتن آدم‌هایی که سنی ازشان گذشته برای بازماندگان راحت‌تر است. چیزی که نمی‌دانند اینست که در طول این زمانِ سن زیاد،‌ دلبستگی‌ها هم خیلی بیشتر شده، وابستگی‌ها هم، خاطرات هم،‌ عکس‌ها هم، عادت کردن‌‌ها به همدیگر هم...

و همه‌ی این‌ها دست به دست هم می‌دهند تا باور کردنِ‌ یک روز نبودنِ پدری مهربان و سال‌خورده که همیشه سرشار از انرژی و مثبت‌اندیشی بوده هزاران بار سخت‌تر باشد.




ناله‌ی سنگ


این آدم‌های خوب و عزیزِ دور و بر ما - پدر، مادر، خواهر، برادر،‌ دوستان جانی- این‌ها این زیبایی و گرمی و خوبی که در طول سال‌ها به زندگی ما می‌آورند، آیا می‌ارزد به تلخی‌ای که روز رفتنشان برای بقیه‌ی عمرمان بر جای می‌گذارند؟