دوستان پیشنهاد داده بودند که به جای فقط معرفی داستانهای کوتاه و نویسندگان مشهور در صورت امکان و حداقل هر از چندگاهی یکی از آنها را ترجمه کنم. ترجمه هم از آن کارهایی است که شاید ابتدا کاری نسبتا یکنواخت به نظر آید. ولی یکبار (و فقط یک بار) تجربهاش ثابت خواهد کرد که از غیرخطیترین کارهای ممکن دنیاست. غیر از سختیهایی که قبلا مترجمان از آن سخن گفتهاند - نظیر مشکلات تبدیل ساختار جملهها از زبانی به زبان دیگر - غیرخطیترین قسمت کار آنجایی است که بعضی وقتها ترجمهی یک اصطلاح (مخصوصا اصطلاحاتی که احساس یا حالتی غیر فیزیکی را توصیف میکنند) که معنی سادهای در زبانی دارد و معادلی در زبان مقصد ندارد ممکن است ساعتها زمان ببرد. تلاش برای حل این مهم هم خیلی استاندارد نیست: از جستجو در فرهنگ زبان مبدا و مقصد گرفته تا صحبت با کسانی که زبان مادریشان زبان مبدا است و غیره. در هر صورت که - حتی اگر ترجمهتان ترجمهی خوبی از آب در نیاید- تجربهای بس گرانبهاست. از پیشنهادات و انتقادات در مورد این ترجمه به شدت استقبال میشود.
لوییچی پیراندلو (١٨۶٧-١٩٣۶) نویسندهی ایتالیایی و برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال ١٩٣۴ است. اولین کتاب ترجمه شده به فارسی و در حال چاپ از پیراندلو کتاب سرباز دل با ترجمهی بهمن فرزانه است (کسی خبر داره که چاپ شد یا نه ؟). ما بسی منتظر دیدن کار جدید این مترجم فرزانهایم. برای آشنایی بیشتر با لوییچی این لینک(فارسی) مفید است. این ترجمه هم هدیهای باشد به خاطر روز مهمی که این پست آپ شد. :)
***********************
***********************
ترجمهی داستان کوتاه "جنگ"
نوشتهی لوییچی پیراندلو
(متن انگلیسی: اینجا یا اینجا)
مسافرانی که شبهنگام رُم را با قطار به مقصد سالمونا ترک کرده بودند باید تا صبح در ایستگاه بینراهی کوچک فابریانو میماندند تا یک قطار قدیمی و کوچک آنها را به سالمونا ببرد.
نزدیکهای صبح زنی بزرگجثه با چهرهای که حاکی از اندوهی عمیق بود ناله و زاریکنان وارد کوپهی خفه و آکنده از دود قطار سالمونا شد. پنج مسافر دیگر آن کوپه که از جای دورتری عازم سالمونا بودند شب را داخل کوپه به صبح رسانده بودند. شوهرِ زن، پشت سر او نفسزنان و نالهکنان وارد شد. مردی بود کوچک، لاغر و ضعیف که به نظر خجالتی و پریشان میآمد، با چهرهای رنگپریده و سفید، و چشمانی کوچک و درخشان.
وقتی هر دو روی صندلی نشستند شوهر خیلی مودبانه از مسافرانی که خودشان را جمع و جور کرده بودند تا برای آنها جا باز شود تشکر کرد. بعد مرد رو به همسرش کرد و سعی کرد یقهی پالتوی زن را که تا صورتش بالا آمده بود پایین آورد. سپس خیلی مودبانه پرسید: " حالت خوبه عزیزم؟"
زن بهجای جواب دادن مانند کسی که میخواهد صورتش را پنهان کند یقهی پالتو را دوباره تا چشمانش بالا کشید.
شوهر با لبخند تلخی زیر لب گفت: "دنیای کثیف". و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش توضیح دهد که دلیل اندوه زن بیچاره چیست. تنها پسر آنها قرار بود به زودی به خط مقدم جبهه فرستاده شود. پسری بیست ساله که او و همسرش زندگیشان را وقفش کرده بودند. پسری که برای ادامهی تحصیلش حتی حاضر شدهبودند خانه زیبایشان در سالمونا را سالها رها کرده تا با او در رم زندگی کنند. بعد به او اجازه داده بودند که برای جنگ داوطلب شود با این شرط که حداقل برای شش ماه او را به خط مقدم نفرستند. و حالا قبل از موعد ناگهان تلگرافی دریافت کردهاند که او سه روز دیگر اعزام میشود و از آنها خواسته شده بود به رم بیایند و از فرزندشان خداحافظی کنند.
زن زیر پالتوی بزرگ به خود میپیچید و هرازچندگاهی از شدت ناراحتی مانند زوزهی حیوانات ناله میکرد، و پیش خود حس میکرد که تمامی این توضیحات حتی کوچکترین احساس همدردی در مردمی که به احتمال خیلی زیاد در مخمصهای مشابه او بودند ایجاد نخواهد کرد. یکی از مسافرها که با دقت خاصی به صبحتهای مرد توجه میکرد گفت:
" شما باید خدا رو شکر کنید که پسرتون تازه حالا قراره به خط مقدم فرستاده بشه. پسر من رو روز اول فرستادند خط مقدم. تا حالا دو بار مجروح شده و آوردنش عقب، و بازهم فرستادنش خط مقدم."
مسافر دیگری گفت: " من چی بگم؟ من دو تا پسر و سهتا برادرزاده و خواهرزاده دارم که در خط مقدم هستند."
شوهر با کمی جسارت جواب داد: " شاید، ولی این تنها بچهی ماست."
-- " فرقش چیه؟ شما میتونی به تنها بچهات بیش از حد توجه کنی که اینکار هم فقط زندگی اون رو داغون میکنه ، ولی هرگز نمیتونی اونرو بیشتر از بچههای دیگرت – اگر داشتی – دوست بداری. عشق پدر و مادر مثل نون نیست که بشه چند تیکهاش کرد و بین بچهها به طور مساوی تقسیم کرد. یک پدر تموم عشقش رو بدون هیچ تبعیضی به یکیک بچههاش میده، میخواد یکی باشه یا ده تا. اگه من از شدت ناراحتیِ به جنگ رفتن دوتا پسرم در عذابم، نگرانی من نصفش برای این و نصفش برای اون نیست. نگرانی و رنج من دوبرابره ..."
شوهر با خجالتزدگی جواب داد: " درست ... درست...، ولی فرض کنید پدری که دوتا پسر داره خدای نکرده یکیشون رو در جنگ از دست بده. حداقل اون هنوز یه بچهی دیگه داره که مرهم غمش باشه... در حالیکه ..."
یکی دیگر از مسافران با عصبانیت جواب داد: "بله. یه پسر باقی مونده که مرهم غمش باشه ولی یکی هم رفته که با غمش باید زندگی کرد. در حالیکه که اگر تو پدر یه بچه باشی اگه بچهات بمیره پدر هم میتونه بمیره و از غم و غصه خلاص بشه. کدومیک از این دو حالت بدتره؟ ببین که وضع من چقدر میتونه از وضع تو بدتر بشه ..."
مسافر دیگری صحبتها را با صدای بلند قطع کرد: "اراجیف." مردی بود نسبتا پیر و چاق با صورتی سرخ و چشمانی برافروخته که به رنگ خاکستری ملایم بود.
مرد نفسنفس میزد. چشمان بیرون زده و خشمناکش گویی عصبانیتی درونی با قدرتی غیر قابل کنترل را – که در حد و اندازهی هیکل نحیفش نبود – فروکش میکردند.
مرد بار دیگر تکرار کرد: "اراجیف." و سعی کرد با دستش جلو دهانش را بگیرد گویی میخواست دو دندان پیشین افتادهاش را مخفی کند. " اراجیف. مگه ما بچههامون رو برای زندگی خودمون به دنیا میاریم؟"
مسافر دیگری با اضطراب به او نگاه کرد. مردی که فرزندش از روز اول جنگ در خط مقدم بوده آهیکشید و گفت: "شما درست میگی. بچههای ما مال ما نیستند. بچههای ما به کشور تعلق دارند ..."
مرد چاق به سرعت گفت: "چرند ... ". و ادامه داد: "کدوم یک از ماها به کشورمون فکر میکنیم وقتی میخواهیم بچه به دنیا بیاریم؟ ما بچه به دنیا میاریم برای اینکه ... خوب، برای اینکه اونها باید به دنیا بیایند. و وقتی که اونها به دنیا میاند زندگی ما رو هم از ما میگیرند. این واقعیته. ما به اونها تعلق داریم ولی اونها به ما تعلق ندارند. و وقتی اونها به سن بیستسالگی برسند اونها دقیقا مثل ما هستند وقتی بیستساله بودیم. ما هم پدر و مادر داشتیم، و خیلی چیزهای دیگه در کنارش... نامزد، سیگار، امید و آرزو، کراوات نو، .... و کشورمون، صد البته، که اگر به ما نیاز داشت ما حتما به کمکش میرفتیم – اونوقتها که بیستساله بودیم- حتی اگر پدر و مادرمون مخالف بودند.حالا در سن ماها شکی نیست که عشق و علاقه به وطن هنوز وجود داره، ولی عشق به فرزندانمون از اون بیشتره. هیچکدوم از ما هست که از ته دل نخواد به جای فرزندش در خط مقدم جبهه بجنگه؟"
چند لحظه سکوت برقرار شد. همه سرها را به نشانهی تایید تکان میدادند.
مرد چاق ادامه داد: "پس چرا؟ چرا ما نباید احساسات مقتضای سن بیست سالگی فرزندانمون را در نظر بگیریم. کجای این قضیه غیرطبیعیه که در این سن اونها بیشتر از عشقی که به ما دارند به وطن خودشون عشق بورزند. آیا به نظر شما این طبیعی نیست که اونها به ما مانند سالمندانی نگاه کنند که توانایی هیچکاری ندارند و باید در خونه بمونند؟ اگه کشور باید پابرجا بمونه، اگه کشور مانند آب و نونی هست که همهی ما برای زنده موندن بهش احتیاج داریم خوب یکی باید ازش دفاع کنه. و فرزندان ما وقتی بیست سالهاند این کار رو میکنند و ما نباید براشون گریه کنیم. برای اینکه اگه اونها کشته هم بشوند با شادی و هیجان کشته شدهاند. چه چیزی بهتر از اینکه آدم جوون و شاد بمیره بدون اینکه زشتیهای زندگی رو ببینه، بدون اینکه خستگیها و بیهودگیها و تلخیِ ناامیدیهای زندگی رو بچشه؟ ... چیزی بهتر از این برای فرزندان ما مگه وجود داره؟ کسی دیگه نباید گریه کنه. همه باید بخندند همینطور که من میخندم ... یا حداقل خدا را شکر کنند همونطور که من شکر میکنم. برای اینکه بچهی من قبل از کشته شدن برای من پیغامی فرستاد که در اون نوشته شده بود که او از اینکه زندگیش در بهترین راه ممکن تموم میشه خوشحاله. به این دلیله که، همونطور که می بینید، من حتی لباس عزا نپوشیدهام ..."
مردپیر کت حناییش را تکانی داد، گویی میخواهد آنرا به دیگران نشان بدهد. لب کبودرنگ پیرمرد بالای دندان پیشین افتادهاش میلرزید. چشمان خیسش بیحرکت مانده بودند. او صحبتهایش را با خندهی سریع و آرامی تمام کرد، که آنقدر عجیب بود که ممکن بود با گریه هم اشتباه گرفته شود.
سایر مسافرین حرفهای پیرمرد را تایید کردند: "دقیقا همینطوره ... دقیقا همینطوره"
زن که در گوشهای زیر کتش کز کردهبود در طول سه ماه گذشته تلاش فراوانی کرده بود تا از صحبتهای شوهر و دوستانش چیزی بیابد که مرهم اندوه جانکاهش باشد. چیزی که به او نشان دهد چگونه یک مادر باید به خود بقبولاند که فرزندش را به سوی مرگ و سایر خطرات زندگی بفرستد. ولی حتی یک کلمه هم بین حرفهای زده شده نیافته بود ... و اندوه زن دو چندان شده بود از اینکه، به زعم او، کسی را یارای شریک شدن در غمش نمیدید.
اما حالا صحبتهای مسافر، زن را متحیر و مبهوت کرده بود. او حالا دریافته بود که این دیگران نبودند که در اشتباه بودند و نمیتوانستند او را درک کنند. این خود او بود که به اندازهی سایر پدر و مادرها فداکار و رشدکرده نبود. پدر و مادرانی که حاضر بودند نه تنها رفتن فرزندانشان به جنگ بلکه حتی کشتهشدن آنها را به راحتی بپذیرند.
زن سرش را بلند کرد و کمی به پهلویش خم شد تا با دقت بیشتری به جزییاتی که مرد چاق به همسفرانشان میگفت گوش بدهد. مرد از اینکه چگونه پسرش مانند یک قهرمان برای پادشاه و کشورش با شادی و رضایتمندی جان داده صحبت میکرد. زن به نظرش رسید به دنیایی وارد شده که هرگز به رویایش هم ندیده، دنیایی بس ناآشنا و زیبا. او احساس خوبی داشت از اینکه همه این را میفهمند و یکییکی به این مرد شجاع تبریک میگویند. مردی که میتوانست با چنان شکیبایی از کشته شدن فرزندش حرف بزند.
بعد ناگهان مانند کسی که هیچیک از حرفهای گفته شده را نشنیده باشد و با لحنی مانند کسی که تازه از خواب برخواسته باشد رو به مرد پیر کرد و پرسید:
" حالا .... واقعا پسرتون کشته شده؟"
همه به زن نگاه کردند. مرد پیر هم صورتش را چرخاند و با چشمان خاکستری کمرنگ و برآمدهاش، که به طرز مشمئز کنندهای خیس بودند، نگاهی عمیق به صورت زن انداخت. کمی تلاش کرد که پاسخ سوالش را بدهد، اما کلمات مغلوبش کردند. او همچمنان به زن خیره مانده بود. گویی تازه، با آن سوال احمقانه و عجیب، دریافته بود که پسرش واقعا کشته شده ... برای همیشه رفته ... برای همیشه. صورت پیرمرد در هم فرو رفت، خطوط صورتش بهم پیچیده شدند، گویی بغضش گرفت. با عجله دستمالی از جیبش بیرون آورد، و بعد در مقابل چشمان بهت زدهی سایر مسافران بغضش ترکید، و با صدای بلند غمگینانه و سوزناک هایهای گریست.
دوهفته در ایران
همه چیز از همون لحظات اولی که پاتون به خاک مبارک ایران میخوره آغاز میشه. منظورم از همون لحظات اول همان چند ثانیه اول است...
***********************
***********************
فرودگاه بین المللی!
تسمه نقالهی ساکهای مسافرین در فرودگاه امام قفل میکنه!!! و مسوول مربوطه از مسافرین محترم تقاضا میکنه بپرند روی نقاله و ساکهاشون رو بردارند. جمعیت سرازیر میشوند روی نوار نقاله (توجه دارید که حالا به جای ایستادن و منتظ ساک شدند شما باید حرکت کنید تا ساکتون رو پیدا کنید) حالا تصور کنید جمعیت بالای سیصد نفر مسافر هواپیما روی حدود بیست متر نوار نقاله!! صدای بد و بیراه از همه جا شنیده میشه. پیرزنی پای چپش تا زانو توی حاشیهی کنار نوار نقاله فرو میره. صدای فریاد .....
از کرامات این فرودگاه بین المللی هرچه گفته شود کم گفته شده...
***********************
***********************
چند روز بعد
خودپرداز بانک تجارت:
با همشیره مکرمه در حال قدم زدن در پیاده رو هستید که همشیره تصمیم میگیرند مقداری پول از عابربانک بانک بسیار محترم تجارت دریافت کنند. کارت را وارد دستگاه خودپرداز میکنند و شماره رمز را وارد میکنند و ماشین مقدار پول را میپرسد و سروصداهایی که نشان دهنده شمرده شدن پول از داخل ماشین است شنیده میشود. تا اینجا همه چیز بسیار عادی و hightech است که ناگهان دربِ کوچک قسمتی که پول را میپردازد برای کسری از ثانیه باز میشود و اسکناس ها با سرعت باورنکردنی به بیرون پرتاب میشوند. عکس العمل سریع خواهرتان بخشی از اسکناس را در هوا میگیرد و شما بدو بدو بقیه پولها را که حالا روی زمین پخش شده و با نسیم دلنشین صبحگاهی از اینور پیاده رو به آنور پیاده رو میروند جمع آوری میکنید.
احتمالا حتی با احتساب ٣-۴ دقیقه دنبال اسکناس ها دویدن استفاده از عابر بانک از توی صف ایستادن کمی سریعتر باشد که با این احتساب استفاده از عابربانک حتما توصیه میشود.
از عزیزان بانک تجارت استدعا داریم اولا چاشنی شلیک پول را کمتر کنند (لازم نیست حتما پول به سمت صورت مشتری عزیز شما پرتاب شود) و ثانیا اگر در قسمت خروج از پول یک صفحه افقی یا نسبتا افقی (یا حداقل غیر عمودی) قرار داده شود ممکن است مشتری را در گرفتن پولهای پرتاب شده قبل پخش شدن در کل پیاده رو کمک نماید. با تشکر فراوان
***********************
***********************
سمفونی بوق:
علاقه مندان به هنر اصیل ایرانی
هر روز از ساعت ٧ صبح لغایت ١٠:٣٠ بعداز ظهر
مکان: میدان شهید باهنر (و احتمالا تمامی میدانهای شهر)
بهترین جا برای شنیدن سمفونی با کیفیت بالا:هرجایی از دور میدان تا وسط میدان یا حتی خیابانهای کناری
بشتابید و از سمفونی بسیار متنوع و زیبایی که در بردارنده ی سلیقه ی خودروسازهای داخلی و رانندگان محترم است لذت ببرید.
علاقه شهروندان به قانون (تصویر بزرگتر)
***********************
***********************
اداره گذرنامه= اروپا
کارهای اداره گذرنامه (بزنم به تخته) بسیار منظم هست. اولا که سیستم به صورت شبکه است و شما کارهای گذرنامه را در هرجایی از ایران میتونید انجام بدهید. تهیهی مدارک و در خواست کمتر از ١ ساعت طول میکشه و گذرنامه بین یک هفته و حداکثر ده روز به دست شما خواهد رسید. اگر عجله داشته باشید (نظر به اینکه در ایران هیچ غیر ممکنی وجود نداره) میتونید از خانم یا آقای محترمی که مدارک شما رو تحویل میگیره بخواهید که کار شما رو تسریع کنه. برای تسریع هم روند قانونی وجود داره و یک نامهی تسریع وجود داره که میشه برای گذرنامه اضافه کرد. شما دو روز بعد در حالی که به سمت اداره حرکت کردهاید تا گذرنامهتون رو دریافت کنید تلفنی از مامانتون دریافت میکنید که پستچی گذرنامه رو برده در خونه. از شدت شعف از اینکه حس میکنید در ناف اروپا هستید فریادی از تحسین سر میدهید.
********************
********************
دانشگاه شریف= بورکینافاسو
برای انجام پارهای از کارهای اداری روز چهارشنبه به دانشگاه شریف مراجعه میکنید. اتاق شمارهی XXX که شما باهاش کار دارید در حال رنگ شدن است! و شما به اتاق شمارهی YYY هدایت میشوید. بعد از یک ربع توی صف ایستادن به خاطر کثرت مراجعین:
خانم مسوول اتاق شمارهی YYY با لحنی عادی: رنگ زدن اتاق XXX قرار بوده دوهفته قبل تموم بشه ولی هنوز تموم نشده. اگه ممکنه شنبه ی آینده تشریف بیارید.
شما: خانم محترم من کلی از راه دور اومدم و متاسفانه امشب پرواز خارجی دارم و شنبه اینجا نیستم.
خانم محترم در حالیکه نگاهش به صفحهی کامپیوترشون هست: اشکالی نداره آقا. هرکدوم از اعضای خانوادهتون هم بیان ما کارتون رو راه میاندازیم
شما: آخه خانواده من تهران زندگی نمیکنند. ضمنا من باید این کار رو امروز راه بندازم. من اصلا برنامهام رو کامل عوض کردم که این کار رو بکنم. اگه الان انجام نشه میره تا یک سال دیگه ....
خانم محترم با عصبانیت: ببین آقای محترم شما مثل اینکه اصلا نمیخواهی با ما همکاری کنی ها !!@!!! ! !ً$$ #! !!!
فک پایین شما تا روی زانوتون می رسه....
دردسرتون ندم کار شما به دلیل *طول کشیدن رنگ آمیزی اتاق که قرار بوده دو هفته پیش تموم بشه* و نشده نهایتا انجام نمی شه.
***********************
***********************
طبیعت یزد (تصویر بزرگتر)
******************
******************
******************
چراغهای تهران که از پنجرهی هواپیما دیده بشه، اونم بعد از شش سال،دلآدم یهو هُری میریزه پایین. یکی اون تهتههای دلت هی آیهی یاس میخونه که:خوشاومدی به کشور درب و داغونت، حالااگه کیفت رو توی فرودگاه زدند چیکارمیخوای بکنی؟ اگه تو فرودگاه الکی گرفتنت چی؟ اگه کارهای اداریت راهنیفتاد چی؟ اگه اعصابت تا حد مرگ از رانندگی ملت توی خیابونها خرد شد چی؟
فاصلهی دیدن چراغهای تهران تا رسیدن به فرودگاه امام خمینی که ٣٠- ۴٠ کیلومتری خارج تهران ساخته شده شاید ده دقیقه طول بکشه...
وقتی چرخهای هواپیما به زمین می خوره، ولی، یک حس جدید و پررنگ میاد کنار همهی اون دلهرهها. یک آرامش و حس تعلق و ثبات که توی شش سال قبل هرگز نداشتی. حس سبزی از اینکه توی خونه خودت هستی. حس اینکه وارد جایی شدی که میتونی برای "همیشه" با آرامش بمونی، تا آخـــــــــــــــــــــــر دنیا:
اینجا "خونه" است...
اونی که داشت ته دلت آیه یاس می خوند همینطور داره لیست سناریوهای بدبختی ممکن رو قرائت میکنه. ولی حس خوبِ جدید اینقدر خوبه که دیگه اون صدای یاس آمیز رو کمتر میشنوی. حسِ بدیعِ آرامش پلکهات رو سنگین میکنه و حالا دوست داری چشمهات رو ببندی و برای اولین بار بعد از سالها بخوابی. یک خواب واقعی، و سرشار از آرامش توی سرزمینی که بهش احساس تعلق میکنی، و حس می کنی اون هم مثل یک مادربه تو احساس تعلق می کنه.
ایران حتی بعد از شش سال هنوز همون ایران قشنگ و سرسبزه. ایرانی که بعد از سالها هیچ احساس غربتی باهاش نمیکنی. انگار همین دیروز بود که رفتی. همهی دلهرههات چند دقیقه بعد تموم هستند. توی خیابونهاش راحت رانندگی میکنی (و صد البته فراموش نمیکنی که علاوه بر یک پا روی گازو یک پا روی کلاچ، یک انگشتت هم همیشه روی بوق باشه!)، میری بازار خرید می کنی، با راننده تاکسی چک و چونه میزنی، با راننده اتوبوس رفیق میشی و میری جای کمک شوفر میشینی چایی میخوری، سوار توپولوف و فوکر میشی (که وقت نشستن روی باند دو سه تا چکیده میخوره) و .... و هیچ حس بدی نمیکنی. توی خیابونها قدم میزنی و بین مردم گُم میشی و باهاشون زندگی میکنی و راه میری و گپ میزنی و میخندی و تحلیل میکنی و تاسف میخوری و چایی میخوری و سلام زورکی میکنی و دوباره یاد میگیری احوال هفت جد ملت رو بپرسی و دید و بازدید بری وکارت سوخت ماشینت رو گم نکنی و ... و یک بار هم به یاد آمریکا نمیافتی.
خیلی چیزهایی که فکر میکردی اعصابت رو خرد و خمیر کنند فقط لبخند به لبانت مینشونند: چوپان پیر و سیهچردهای که گلهی گوسفندی رو از جادهای عبور میده و تو آرامشش رو تحسین میکنی. با خودت میگی زندگی می تونه اینقدر ساده و آروم باشه ...
همزیستی مسالمت آمیز انسان و گوسفند! (تصویر بزرگتر)
شهرها مرتبتر شدهاند و مردم به نظر پولدارتر: ماشینهای مدل بالای داخلی و خارجی خیلی زیادند. نصف مغازههای قدیمی (کتابفروشی اقبال، سبزی فروشی سرکوچه، و ... ) حالا موبایل فروشی شدهاند. استفاده از کارت اعتباری رواج زیادی پیدا کرده و بسیاری از مغازه ها قبولش می کنند.
ملت همینطور که به هم SMS می زنند. هر جا بری- توی تاکسی یا تو صف کله پاچه - پشت سر هم داره صدای رسیدن SMS میاد. کلی کافیشاپ باکلاس با منوهای رنگارنگ باز شده که کافه لاته و اسپرسو دیگه garbage ترین قهوهای هست که توشون پیدا میشه. و کلی رستوران ایرانی و خارجی و مردمی که - حداقل ظاهرا - کلی شادترند.