نسل ما


چندی پیش، با دوستی قدیمی که تازه به ایران برگشته صحبت می‌کردم٬ گلایه‌آمیز از زندگی می‌گفت:


"
...


 خواهر کوچکم کیف مدرسه‌اش را که مزین به دو زنگوله‌ی آویزان از یک سو و یک خرگوش صورتی آویزان از سوی دیگر است به پشتش می‌اندازد و " اسنک! "اش را از روی میز برمی‌دارد و در حالیکه کلاهش را طوری تنظیم می‌کند که مارک GAP آن واضح به چشم بخورد با دست تکان دادن خداحافظی می‌کند و با کفش‌های کتانی‌اش تاپ‌تاپ می‌دود تا به تاکسی‌اش برسد...

پسر عمه‌ام که قرار است در غیاب پدر و مادرش چند روزی پیش ما باشد تازه از خواب بیدار شده. از اتاق که بیرون می‌آید هدفون‌ به گوشش است. نمی‌دانم از دیشب همانطوری مانده یا بعد از بیدار شدن به گوشش گذاشته. آبی به دست و صورتش می‌زند و سر میز صبحانه می‌آید. صدای آهنگش آن‌قدر بلند است که همه می‌شنوند. بالطبع صدای دیگران را هم نمی‌شنود. اگر جلوی صورتش دست تکان دهم٬ یکی از هدفون‌ها را بیرون می‌آورد (که خدای نکرده آن‌یکی گوشش بی‌استفاده نماند) و گوشش را جلو می‌آورد تا ببیند من چه می‌گویم.

...

هفته‌ی پیش سر زدم به دبیرستان قدیمی‌مان. یکی دوتا از بچه‌ها هیجان زده بودند و از علم و دانش می‌پرسیدند. نیم ساعتی که گذشت بحث‌ها عوض شد: سوال‌ها حالا از گروه U2 بود و کنسرت جدید mariah carrie  و غیره. و من که سال‌ها در آمریکا بودم در مورد فرهنگ آمریکا از همه‌ی بچه‌های ‌‌دبیرستانی‌ ایرانی عقب‌افتاده‌تر به نظر می‌رسیدم. 
ا
ز فعالیت‌های فوق برنامه‌ی بچه‌ها می‌پرسم. علی که بین هم‌کلاسی‌هایش قد کوتاه‌تری دارد و بیشتر حرف می‌زند٬ می‌گوید که گیتار برقی می‌زند. آرزویش اینست که گروه موسیقی پاپ راه بیندازد، مثل شادمهر. یکی دیگر کلاس زبان فرانسه و اسپانیایی می‌رود٬ می‌خواهد برای تحصیل به اروپا برود و تجارت کند. آن یکی دوست دارد هنرپیشه باشد٬ با یک گروه تئاتر کار می‌کند. یکی دیگر رمان می‌خواند. بچه‌ها از تفریح‌ها و پارتی‌ها و غیره می‌گویند. بحث که به قرص‌های مخدر و دیگر چیزها برسد٬ دیگر تحمل من تمام شده. عذرخواهی می‌کنم و راهی خانه می‌شوم...

خیابان‌های شهر هم دیدنی است. پسرها به دخترها متلک می‌گویند٬ دخترها به پسرها. دانشگاه هم وضع بهتری ندارد. دیگر نه خبری از بسیجی‌های ثابت قدم‌ است نه از انجمنی‌های اصلاح طلب٬ نه تحصن٬ نه تجمع٬ نه سروصدا. ولی بازار تجارت داغ است. اصلاحات و اصول را هم می‌توانی بخری٬ و صدالبته بفروشی. 

...

 

و من این‌ها را می‌بینم از این نسل جدید٬ و می‌بینم و می‌بینم٬

و به فکر فرو می‌روم٬ فکری عمیق٬

 

به این فکر می‌کنم که ما چقدر متفاوت شدیم از پدرانمان و از این نسل جدید.

پدرانمان که جوانی‌ و خوشی‌هاشان را کردند. سر پیری گفتند انقلابی هم بکنیم، انقلابشان را هم کردند و داغش به دلشان نماند. بعدش هم جنگ شد، خوب سخت بود٬ درست، ولی جنگ هم تمام شد، و بعد حالا همه چیز عادی. این‌روزها دیگر خیلی به خودشان زحمت هم نمی‌دهند از انقلاب و جنگ و سیاست صحبت کنند.

 

این نسل بعد از ما که اصلا جنگ و انقلاب ندید. کتاب‌هایش را هم نمی‌خواند. بخواند هم برایش همه داستان است. بیست و دو بهمن برایش کاغذ‌رنگی است و دو روز تعطیلی و شیرینی و نمایش و بازی و خنده. سی و یک شهریور را مطمئنم نمی‌داند چه روزی است. صدام را حتما تازگی‌ها در اخبار دیده. دلش هم شاید برایش سوخته باشد٬ وقتی اعدامش کردند. ولی نمی‌داند٬ نمی‌داند که صدام سال‌ها برای مردم این کشور عفریت مرگ بود٬ و کابوس شب‌های بی‌پایان مادران و پدرانی که انتظار بازگشت فرزندانشان پیرشان کرد.

نمی‌داند٬ خیلی چیزها را نمی‌داند....

می‌دانی٬ این ها را نمی‌داند ولی...٬ ولی موسیقی پاپ را خوب می‌داند. همه‌ی خواننده‌ها را می‌شناسد. ایرانی و خارجی. خارجی‌ها را بهتر. خرگوش و زنگوله‌ی کیف و هنرپیشه‌های رنگ و وارنگ و سمند و پراید٬ همه را می‌داند خوب و دقیق. مدل موبایلت را از تُن صدای زنگش می‌گوید.

...

 

 

بین پدرانمان و این نسل جدید٬ ما - ولی - نسل عجیبی شدیم.

ما شدیم فرزند انقلاب٬ فرزند جنگ. ما شدیم خردسالانی که برنامه‌ی کودک‌شان مارش نظامی بود و گزارش عملیات، و لالایی شب‌هاشان نوحه‌های آهنگران و کویتی پور: سوی دیار عاشقان٬ سوی دیار عاشقان٬ رو به خدا می‌رویم٬ رو به خدا می‌رویم ...

 

ما شدیم کودکانی که اسباب‌بازی‌ها‌شان تانک و نفربر و تفنگ پلاستیکی بود٬ دبستانی‌‌هایی که قلک‌هایشان شکل نارنجک بود٬ و اسم کلاس‌های درسشان "اول شهید نامجو" و  "دوم شهید بابایی" و "سوم شهید چمران" و ...

 

ما شدیم فرزندان خاموشی‌های هر شب، که برنامه‌اش را روزنامه‌ها چاپ می‌کردند. فرزند گنجشک لالای رادیوی باتری‌دار روی تاقچه، فرزند کوپن، فرزند صف‌های طویل که هیچ‌وقت تمام نمی‌شد، فرزند مدارس سه‌نوبته، فرزند کلاس‌درس‌های پنجاه نفره.


ما شدیم همشاگردی جنگ‌زده‌ها، فرزند خیابان‌ها و کوچه‌هایی که به تدریج نام مردان و جوانان محل بر سردرشان نقش بست٬ فرزند صدای عبدالباسط که به هر محله که سرمی‌زدی از خانه‌ای بلند بود٬ همشاگردی دوستی که یک روز سرد و بارانی فرزند شهید شد٬...
...

وقتی کمی بزرگتر شدیم٬ فکر و ذکرمان شد آرمان و هدف. شدیم نسل جنبش عدالت‌خواهی. نسل مدینه‌ی فاضله. نسل کتاب و سخن‌رانی، نسل بحث، نسل حقیقت‌جویی. 
شدیم نسل خواندن کتاب‌هایی که نه پدرانمان و نه نسل جدید به قول مرتضی آوینی برای پز دادن هم حاضر نیستند دستشان بگیرند: فلسفه‌ی تاریخ، تاریخ فلسفه، تحلیل انقلاب، فلسفه‌ی فلسفه ...

 

چه ‌شب‌ها تا صبح که نخوابیدیم و بحث کردیم و برای دنیا برنامه ریختیم. چه دعواها که نکردیم: بر سر عقایدمان٬ بر سر درست و غلط٬ بر سر حق و باطل. چقدر که از درس و زندگیمان نزدیم تا انجام وظیفه کنیم: در فلان تجمع و فلان راهپیمایی شرکت کنیم٬ پای صحبت فلان و بهمان برویم٬ وظیفه‌مان را فراموش نکنیم٬

چقدر می‌ترسیدیم که دچار روزمرگی شویم٬ چقدر می‌ترسیدیم که مثل بقیه شویم...

 

عاقبت هم مثل بقیه نشدیم٬ خیلی متفاوت شدیم٬


ما شدیم نسل انقلاب، نسل جنگ،
شدیم نسل نگرانی، نسل ترس، نسل مسوولیت، نسل درک، نسل تکلیف، نسلی که همیشه می‌بایست سال‌ها پخته‌تر از سنش فکر کند، نسلی
 که هیچ‌وقت جوانی نکرد، 


ما
 نسل خیلی عجیبی شدیم٬

نسل انقلاب٬ نسل جنگ...

 

بعضی وقت‌ها به بی‌خیالی این نسل جدید حسودیم می‌شود... "

 

 

دوستم دیگر ساکت ماند.

جوابی ندادم. جوابی نداشتم.

 

 

 

 

این هم گنجشک لالا٬ اگر از "نسل گنجشک لالا" هستید. 

 

سه پاره‌یِ ماهِ مه

۱- پلیس‌ در آمریکا

پلیس‌ها و نظامیان آمریکایی علاوه بر اینکه از نظر ظاهر بسیار مرتب و منظم‌اند، برای خودشان (و صد البته برای سایرین) ابهت و جلال و جبروتی دارند. حداقل ‌آن‌که هیکل‌شان از متوسط هیکل مردم بزرگتر و ورزیده‌تر است، و برای همین هم که شده مردم اساسی ازشان حساب می‌برند۱. بالطبع این مهم، یکی از مزایای داشتن ارتش و پلیس حرفه‌ای است، در مقایسه با پلیس و ارتشی که بیشتر اعضایش سربازهای وظیفه باشند.
یادم می‌آید یک‌بار در ایران یکی از این پلیس‌های راهنمایی رانندگی که خیلی هم لاغر و نحیف بود برای یک پراید سوت زد. راننده‌ی پراید همان‌جا وسط خیابان چنان محکم روی ترمز زد که صدای کشیده‌شدن تایرهای خودرو بر زمین سر رهگذران را بسویش چرخاند، و من با خودم گفتم: بابا! چقدر احترام به قانون! 
خوشحالی من زیاد دوام نیاورد و در کمتر از یک چشم به هم زدن راننده‌ی محترم پراید با یک عدد قفل فرمان۲ در حالیکه با فریاد به قبر پدر و مادرِ پلیس بخت برگشته ادای احترام می‌کرد از ماشین پیاده شد و ...
پلیس بیچاره هم پا به فرار ! (که به نظر من بهترین کاری بود که می‌توانست در آن موقعیت انجام دهد).

در آمریکا تقریبا تمام واحدهای پلیس مجهز به دوربین‌های فیلم‌برداری و میکروفون هستند و رفتار و مکالمه‌ی پلیس و فرد مورد سوال را ضبط می‌کنند. اصولا برای یک جریمه‌ی بسیار عادی (مثل سرعت غیرمجاز) شما حق اعتراض دارید و می‌توانید در دادگاهی که با حضور ماموری که شما را جریمه کرده تشکیل می‌شود از حق خود دفاع کنید.  مجازات یک‌ تخلف بسیار جدی است  و هم‌چنین برای همیشه در پرونده‌ی فرد ثبت می‌شود (که این قسمت دوم بسی دردناک‌تر از قسمت اول است!) . اصولا در آمریکا جریمه‌ی مادی یک تخلف به پلیس، کوچکترین اثر سوء آن تخلف در زندگی فرد است. وقتی یک جریمه‌ی سرعت (که می‌تواند تا چندصد دلار باشد) در پرونده‌ی شما ثبت شد، بیمه‌ی خودروی شما برای چندین سال بعد به میزان قابل توجهی بالا می‌رود و اگر دو دفعه‌ی دیگر در مدت سه‌سال جریمه شوید گواهی‌نامه‌ی شما برای چندماهی معلق می‌شود که حق رانندگی را نخواهید داشت. اگر به خاطر رانندگی تحت تاثیر الکل یا مواد مخدر (DUI=Driving Under the Influence) دستگیر شوید که تا آخر عمر برای بسیاری از امورات اجتماعی (نظیر استخدام، خروج از کشور، رانندگی) با مشکلات و موانع فراوان روبرو خواهید شد. 

اگر به شبکه‌ی تلویزیونی جذاب court TV دسترسی دارید، مطالب بسیار مفیدی در رابطه‌ با قوانین پلیس، سیستم قضایی و اجرای قانون در ایالات متحده خواهید آموخت.

پانوشت ها:
۱. یکی از بزرگترین تهدید‌هایی که اینجا می‌توان کرد اینست که : به پلیس تلفن می‌کنم ها !!!
۲. در روایات است که از یه بابایی می‌پرسند از قفل فرمونت راضی هستی. میگه  آره، فقط سر پیچ‌ها یه کمی اذیت می‌کنه!!

*************************
*************************

۲- آمریکایی‌ها و رضا

فرض کنید که مشمول یک فیض اجباری شده‌اید و برای شرکت در یک همایش کوچک به بالتیمور (در ایالت مریلند) سفر کرده‌اید. برحسب اتفاق شما تنها دانشجوی جمع می‌باشیدو بقیه شرکت‌کنندگان همه اساتید با سابقه‌اند.  متاسفانه در طول همایش به دلیل خستگی مفرط تقریبا تماما در خواب به سر می‌برید (تا جایی‌که یک‌بار یکی از اساتید شما رو بیدار می‌کند و به شما می‌گوید که واقعا برایش اصلا مساله‌ای نیست که سر شما روی او افتاده ولی شما خودتان ممکن است گردن‌درد بگیرید!). در پایان جلسه که عشاق علم مشغول مباحثه در علوم معقول و منقول هستند فرصتی بسیار طلایی است که کمال استفاده از میوه‌ها‌ و شیرینی‌ها برده شود. نظر به اینکه استحباب خوردن میوه به صورت ایستاده محل اشکال است،‌ بهتر هست که یک صندلی هم از سالن کنفرانس بیرون بیاورید و یاعلی!

همان‌طور که مشغول به خوردن هستید یکی از اساتیدی که در همایش حضور دارد و اتفاقا درجه‌دار نظامی است و خیلی هم نظامی‌است از کنار شما رد می‌شود. (خیلی نظامی یعنی ستاره‌هایش آن‌قدر زیاد هستند که به سختی بر روی سرشانه‌اش جا می‌شوند).  جناب سرهنگ، همان‌طور که خاص رفتار خوب اجتماعی آمریکایی‌هاست، جلو می‌آید و می‌پرسد:

- سلام، فکر کنم ما همدیگر رو قبلا ملاقات نکردیم
- اوووومم اوم  اوووومم مممم   
و در همون حال با اشاره به سرتیپ می‌فهمانید که یک سیب درسته توی دهنتان است. سرتیپ هم با اشاره به شما می‌فهماند که با آرامش میوه را بخورید. شما ممکن است کلی مرام بگذارید و سیب را زود قورت بدهید و با یکی‌ دوتا مشت روی قفسه‌ی سینه بفرستیدش پایین.

جناب سرلشگر دستش رو جلو می‌آورد و خودش را با لهجه‌ی غلیط جنوب آمریکایی معرفی می‌کند:
- مک‌فارلند،... گوردون مک‌فارلند

شما با استفاده‌ از قضیه‌ی "غضنفر-جیمزباند" اصلا نباید کم بیاورید (لهجه‌ی غلیط فراموش نشود):
- رضا،... محمد رضا

جناب سرهنگ کلی از شنیدن اسم شما هیجان زده می‌شود و می‌پرسد:
- اهل ایران هستی رضا؟
- بله. از کجا فهمیدید؟
- هاهاها! من یک دوست ایرانی داشتم که اسمش رضا بود،
- اِه‌ه‌ه، چه جالب! (این رو مثل منگل‌ها می‌گویید)
- نه! جالبیش اینه که اسم پدرش عبدالرضا بود... و اسم بچه‌هاش علی‌رضا و احمدرضا !

در این لحظه بهترین کار این است که ‌کمی تعجب کنید که سرتیپ خوشحال شود و زودتر دنبال کار و بارش برود، تا شما هم به بقیه‌ی میوه‌ها برسید.

نتیجه‌گیری اخلاقی ۱:
اسم رضا - که مختص ایرانی‌هاست - برای خیلی از آمریکایی‌ها اسم آشنایی است.  

نتیجه‌گیری اخلاقی ۲:
اگر احیانا کنفرانسی چیزی رفتید به غیر از چرت زدن و خوردن میوه، بد نیست کمی هم گوش کنید ببینید ملت راجع به چی صحبت می‌کنند. یا حداقل با چندنفر آشنا بشوید که شاید بعدا به دردتان بخورند.

*************************
*************************

۳- بهار بوستون

بالاخره بهار - هر چند خیلی دیر - به بوستون رسید. این هم عکسی از شکوفه‌های بوستونی که امروز گرفتم:


نزد ایرانیان مقرر بوده که روز سوم ماه اردیبهشت را جشن می‌گرفته‌اند و آن‌را جشن اردیبهشتگان می‌نامیدند (از دهخدا به نقل از جهانگیری). حاج آقا بیرونی (همان ابوریحان خودمان) در آثار الباقیه ذیل نام اردیبهشت می‌آورد:
"اردیبهشت ماه"، الیوم الثالث منه و هو "روز اردیبهشت‌ ماه عید" یسمی اردیبهشتکان لاتفاق الاسمین !!!! 
جالب آن‌که که قلب گافِ اردیبهشتگان به کاف هم از قلم نیفتاده!

همیشه اردیبهشتی باشید.