قصه‌ی شب


طبق معمولِ هر شب، کنار تخت حنا نشستم و دارم براش قصه‌ی قبل از خواب رو می‌گم:

من [خیلی با آب و تاب]: به نام خدا. یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون توی زمین و آسمون هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری در زمان‌های ....

حنا [در حالی‌که  سرش رو میاره نزدیکِ گوشِ من، و با صدای خیلی آروم]: بابا! این‌هاش رو لازم نیست بگی. برو سر اصل قصه!

من:   :|


نظرات 4 + ارسال نظر
مهمان دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 22:57

https://taaghche.com/book/57442/
نمی تونم تشخیص بدم آیا ممکنه یکی دو سال آینده بپسنده خانم کوچولوی شما یا نه اما اگر ایران بود مقبولش بود احتمالا. در هر صورت خدا حفظش که و مایه سربلندی دنیا و آخرتتون باشه. با کمی تاخیر کادوی تولد باباش:)

مینا جمعه 30 مهر 1400 ساعت 22:32

سلام یه مصاحبه با اقای محمد رضا اعلم دانشجوی دکتری mit میخوندم تو اینترنت مال سال 1394 ( مطمئن نیستم با شما مصاحبه کرده بودند یا نه ؟ ولی اسم ایشونو که سرچ کردم وبلاگ شما اومد بالا ) گفته بودند میخوان برگردن ایران به عنوان پسر بزرگتر خانواده که از امکانات خانواده استفاده کردند به بقیه خانواده کمک کنن ...شما ایشونید؟

زری.. چهارشنبه 20 مرداد 1400 ساعت 06:11 http://maneveshteh.blog.ir

ناهید جمعه 8 مرداد 1400 ساعت 22:06

ای خدااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد