جادوگری در عصر دیجیتال


پرینتر عزیز ۱۰ ساله‌ی من چندروز پیش با نشون دادن یک خطای ترسناک در صفحه‌ی نمایشش از کار افتاد. میگم ترسناک چون همیشه می‌گفت که مثلا مشکل اینه این درب رو باز کن، اون رو عوض کن، مثلا نازل کثیف شده باید سرویس بشه و از این حرف‌ها. این دفعه ولی خیلی رک و صریح بود :



« خطای بی- ۲۰۰. چاپگر شما به تعمیر احتیاج دارد. دستگاه را خاموش کنید و از برق جدا کنید. از روی دفترچه‌ی راهنما شماره‌ی خدمات پس از فروش را پیدا کنید و با آن‌ها تماس بگیرید.»


با کمی جستجوی اینترنتی متوجه شدم که این خطای مشهوری است و کلی ملت ازش شکایت داشتند که برای دستگاهشون پیش اومده و بعدش دیگه مجبور شده بودند دستگاه رو بندازند سطل زباله.


صد دفعه روشن و خاموش کردن و کوبیدن به چپ و راست و قطع برق و تا ۱۰۰۰ شمردن و دوباره وصل کردن و ریست کردن و هیچ ‌چیز افاقه نکرد. دوباره بعد از روشن شدن همین خطا رو میداد که «دستگاه رو خاموش کنید و ببریدش تعمیرگاه». برای پرینتری که گارانتی‌اش تموم شده این دیگه خیلی فایده‌ای نداره. هزینه‌ی پست‌اش احتمالا از کل قیمت پرینتر بیشتر باشه.


قطع امید کردم. کمی جستجو کردم دیدم مدل‌های جدید‌تری که اومده نه فقط کلی گرون‌تر هستند بلکه کلی هم عیب و ایراد جدید دارند که مثلا با این سیستم عامل نمی‌خونن و با اون وای-فای کار نمی‌کنند یا می‌کنند. گفتم همین رو دوباره بخرم که کاشف به عمل اومد دیگه هیچ‌جا نمی‌فروشندش. دست دومش هم گیر نمیاد.


از سر ناچاری دوباره شروع کردم روی اینترنت گشتن ببینم کاری می‌شه کرد یا نه. یه راه حلی در یک وبسایت هندی (که بیشتر شبیه شنبه‌بازار ماهی و ماکیان بود تا وبسایت) پیدا شد که کلی ملت زیرش برای پدر مادر راه‌حل‌دهنده دعا کرده بودند و گفته بودند که کار کرده. راه حل این بود:

۱- برق رو قطع کنید

۲- دربِ قسمت عوض کردن جوهر پرینتر را باز کنید

۳- برق را وصل و پرینتر را روشن کنید

۴- بگذارید جعبه‌ی جوهر که به همراه نازل هنگام روشن شدن پرینتر (برای چک نازل) چپ و راست می‌رود از سمت راست حرکت کند به سمت چپ (همیشه این کار را می‌کند)

۵- به محض این‌که جعبه‌ی جوهر و نازل از وسط عبور کرد و قبل از این‌که به سمت چپ پرینتر برسد درپوش قسمت عوض کردن جوهر را ببندید!!!

۶- پرینتر دیگر خطا نخواهد داد!


با بی‌حوصلگی تستش کردم.

کار کرد!‌!

پرینتر درست شد!‌ کاملا درست!‌ یکی دو بار خاموشش کردم و دوباره روشن که مطمئن بشم. درستِ درست شده بود!  تا الان هم بی عیب و خطا، پرفکتِ پرفکت داره کار می‌کنه!


من موندم که این راه‌حل  رو موجودات فرازمینی به اطلاع این بشرِ هندی رسوندن، یا اینا واقعا جادو جمبل می‌کنند؟ باز و بسته کردن یه در فکسنی که یه هیچ‌جایی و سنسوری هم وصل نیست اولا چطوری می‌تونه این مشکل رو حل کنه؟؟ ثانیا این روش پیچیده که باید کدوم درپوش را باز کنی و  دقیقا چه زمانی باید اون رو ببندی چطوری به ذهن اینا رسیده؟


تعلیمات دینی خردسالان


حنا به اصرارِ مامانِ حنا هفته‌ای یک‌ساعت توی یک کلاس تعلیمات دینی آنلاین مخصوص خردسالان شرکت می‌کنه.


-----------

[یک روز معمولی، حوالی ظهر]

من: حنایی!‌

حنا: بله بابا!

من: بابا چی‌کار داری می‌کنی؟

حنا: دارم نقاشی می‌کشم دیگه.

من: آفرین آفرین، حالا چی داری می‌کشی؟

حنا: دارم عکسِ خدا رو می‌کشم!

من [با عصبانیت]:  مامانِ حنا!‌ مامانِ‌ حنا!‌ کجایی...؟ این کلاس دینی رو میشه بگی از کجا پیدا کردی آخه؟ اصن معلومه این معلمش کیه؟؟


-----------


حنا: بابا!‌

من: بله عزیزم

حنا: میشه یه سوال بپرسم؟

من: بله عزیزم. صد تا سوال بپرس

حنا: چرا کتابِ قرآنِ کریم عکس نداره؟

من [با عصبانیت]:  مامانِ حنا!‌ مامانِ‌ حنا!‌   ...


-----------


حنا: بابا!‌ دیشب یه خواب دیدم.

من:‌ آفرین!‌

حنا: میخوای برات تعریف کنم؟‌

من:میشه بعدا تعریف کنی؟  اِه ... باشه. یعنی الان یه کم کار دارم. ولی باشه زود تعریف کن.

حنا: ببین رفته بودیم یه جایی که اون چیز بود ...  یه چیزی  ... یادم رفت اسمش رو ...

من:‌خوب توضیح بده چیه تا بهت کمک کنم کلمه‌اش رو پیدا کنی

حنا: آ آ آ .... اون چیزی که چارخونه چارخونه است مردم میرن از پشتش حضرتِ [...] رو می‌بینن. اسمش چیه؟

من: ضریح ؟؟!

حنا: بله بله. همینه.

من: ای وایِ من ....! حضرتِ [...] که شهید شدند! نمی‌شه دیدشون! چطوری بگم ....  [با عصبانیت]:  مامانِ حنا!‌ مامانِ‌ حنا!‌  ...







نقشِ مقصود


می‌گفت «عشق مثل سرطان می‌مونه. نه می‌تونی تصمیم بگیری کی بیاد، وقتی هم اومد نمی‌تونی تصمیم بگیری چه زمانی بره، اگه اصلا بره. اگه دفعه‌ی اولت باشه که اصلا تا مدت‌ها متوجه هم نمی‌شی که به چی مبتلا شدی. دلت که ضعف داره پیش خودت می‌گی حتما بد خوراکی کردم و میری برا خودت  چای‌نبات می‌ریزی. سردرد داری می‌اندازیش گردن کم‌خوابی و می‌بندی خودت رو به ژلوفن. حواست رو که نمی‌تونی جمع کنی می‌اندازیش تقصیر سر و صدای تلویزیون و وروجک‌های همسایه...
نه خیلی به سن ربط داره، نه به جا، نه به پول‌داری و بی‌پولی، نه به قیافه، نه به پست و مقام، به هیچی ربطی نداره. یه روز صبح چشم‌هات رو که باز می‌کنی می‌بینی عاشقی. چرا؟ نمی‌دونی. عاشق کی‌ شدی؟‌ یک بابایی (یا مامانی!). چیز خاصی داره طرف؟ نه! کاری کردی که عاشق بشی؟ اصلا!‌ اون کاری کرده که تو عاشقش بشی؟‌ابدا! حالا می‌تونی بی‌خیالش بشی؟ نه، یعنی بخواهی هم نمیشه!  مثل سرطان می‌پیچه دور همه‌ی بدن، سر و مغز و دل و دست و پا و همه‌چی رو از کار می‌اندازه. واکسن؟ دارو؟‌درمان؟  هیچی! باید بسوزی و بسازی. نه توی اومدنش اختیاری داری، نه توی رفتنش. حافظ که می‌گه «عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید ...» اشتباه می‌کنه. مگه دست خود آدمه که عاشق بشه؟ معلومه که نیست! ولی یه وقت هم دیدی فردا صبح که از خواب بیدار شی عاشق شده باشی،‌ شاید هم هیچ‌وقت عاشق نشی ... »


ازش پرسیدم تو خودت عاشق شدی؟ گفت نه! ولی راست نمی‌گفت، آدرس جزییاتی که می‌داد خیلی دقیق بود.