حنا به ماکارونی - که خیلی هم دوست داره - میگفت «مانقانقِه». از اون کلماتی که بچهها خودشون اختراع میکنند. هرچی هم ما اصرار میکردیم که بگه ماکارونی باز همون اختراع خودش رو به کار میبرد، و البته مایهی مزاح اطرافیان میشد.
امروز برای اولین بار ماکارونی رو که دید گفت «ماکارونی». بهش گفتم بگو «مانقانقه» ولی بازهم گفت «ماکارونی». هرچی اصرار کردم همون «ماکارونی» رو تکرار کرد.
امروز حس عجیبی داشتم. یک چیزی که هم خوشحالی توش بود و هم ناراحتی: حنا داره بزرگ میشه و به زودی مثل بقیهی آدمبزرگهای خستهکننده، کلمات رو درست ادا خواهد کرد، درست و دقیق.
ولی این تازه شروع رَوَند بزرگ شدنه. احتمالا به زودی دیگه به مهمونهایی که دوستشون نداره نمیگه که برن خونهشون، دیگه اگه اسباببازی یا چیزی دست کسی ببینه و دلش بخواد نمیزنه زیر گریه و زمین رو به زمان بدوزه. احتمالا کلی توی ذهنش محاسبه خواهد کرد که اگه بگه اون چیز رو دوست داره بقیه در موردش چه فکری میکنند. شاید اصلا بر خلاف خودش بخواد نشون بده که اصلا هم دلش اون چیز رو نمیخواد. شاید تصمیم بگیره خودش بره کار و تلاش کنه تا اون چیز رو به دست بیاره. همش باید محاسبه کنه و خودش رو اذیت بکنه که این کار رو بکن چون درسته و این کار رو نکن چون غلطه. الان اگه از کسی خوشش نیاد گریه میکنه و نمیره طرفش و نمیگذاره اون طرف هم نزدیکش بیاد، ولی به زودی «آداب معاشرت» یاد میگیره و سعی خواهد کرد با همه خوب و محترمانه رفتار کنه.
همهی اینها، اون رو خیلی زود تبدیل به یک آدم عادی و خستهکننده میکنه، مثل همهی آدمهای دیگهی دوروبرمون. ناراحتی من از این بود که این موجودِ پاکِ خالی از همهی تکلفات به سرعت در حال یادگیری تکلفات دست و پاگیره.
خیلی بد میشد اگه آدمبزرگها هم بیتکلف بودند؟