کلمات


کنار حنا روی کاناپه نشسته بودم. منتظر بودیم بقیه آماده بشوند که بریم بیرون. حواسم به امیرعلی بود که داشت وسط هال بازی می‌کرد. زیر لب یه آهنگ غمگین رو  زمزمه می‌کردم.


سرم رو چرخوندم به حنا چیزی بگم که دیدم داره  خیره‌خیره به جلو نگاه می‌کنه و معلومه که با دقت به زمزمه‌ی من گوش می‌ده. سرش رو گردوند به سمت من، نگاهش یه بهت عجبیبی داشت، حس کردم رنگش پریده. گفت: «بابا! این آهنگ چرا این‌جوریه؟». گفتم: «چه‌جوریه؟». گفت: «نمی‌دونم...».

بعد گفت «بازم بخون بابا!».


چیزی که می‌خوندم خیلی غمگین بود، هم آهنگش و هم شعرش. و احتمالا حنا احساس نهفته در آهنگ رو گرفته بود، ولی هنوز کلمه‌ای بلد نبود که بتونه احساسش رو بیان کنه.


ولی، مگه ما بزگتر‌های خیلی بلدیم؟ ما بزرگتر‌ها هم بلد نیستیم. حداکثر می‌گیم چقدر قشنگ بود این آهنگ، یا چقدر غمگین. برای کل اسپکتروم احساساتمون، فقط دو سه کلمه داریم...

شاید هم همین‌جوری بهتره.



نظرات 1 + ارسال نظر
علی شنبه 28 تیر 1399 ساعت 11:21

چرا دکتر ما باید یه چیز غمگین بخونه اصن؟ چه چیزی باعث شده ک اون آهنگ و شعر غمگین رو بخونه دکتر ما؟ در واقع منشاء اون حس غمگینی در اون لحظه چی میتونه باشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد