یادت میاد من اون‌وقت اون‌قدر کوچیک بودم که باید دستم رو عمودی به بالا می‌گرفتم تا به دستت برسه
یادت میاد اون‌روز بعد از ظهری که رفتیم برام کتاب خریدی
همون بعد از ظهری که وقتی از سرِ کار برگشتی با من پیاده اومدی... 
خیلی راه اومدی. تا کتاب‌فروشیِ کوچکی که توش اون کتاب رو دیده بودم.
کتاب رو برام خریدی.
و من کتاب رو بو می‌کردم. چشم‌هام رو می‌بستم و فکر می‌کردم کتاب رو ندارم. بعد چشم‌هام رو باز می‌کردم و قلبم از خوشحالی تاپ تاپ می‌زد.
بعد پیاده برگشتیم.
و سر راهِ برگشت، رفتیم امام زاده. تو نماز خوندی. دعا کردی. گریه کردی.
یادت میاد
بعدش من رفتم قسمت مردونه، فقط یه سر...
یادت میاد بعدش که اومدیم بیایم بیرون دیدیم بارون گرفته. بارون تندِ تند
یادت میاد چتر همراهمون نبود. آخه قرار نبود بارون بیاد
بعد چند دقیقه‌ای وایسادیم زیر سقف امام زاده
راستی امام ‌زاده‌اش چی بود...؟ فقط خاطرم هست که نزدیک خونه‌ی مادربرزگ بود...
بعد همونطور که زیر سقف وایساده بودیم با خنده از من پرسیدی که بریم یا وایسیم
و من برّ و برّ توی چشم‌هات زل زدم
بعد گفتم بریم
بعد دوتایی با هم رفتیم زیر بارون
بعد بارون تندتر شد
و تو گفتی بیا بدویم
و ما دویدیم
بعد بارون بازهم تندتر شد
اون‌قدر تند که نمی‌فهمیدم کی زیر ناودون‌ها راه می‌رم کی زیر بارون
وقتی رسیدیم خونه‌ی مادربزرگ خیس خیس خیس شده بودیم
و هوا تاریک تاریک بود.
و بخاریِ کوچکِ خونه‌ی زیبای مادربزرگ گرمِ گرم
دیگه یادم نیست بعدش چی شد، آخه خیلی کوچیک بودم.
ولی خوب یادمه که اون روزها خوشبخت‌ترین انسان تمام خلقت بودم.


روزت مبارک