...
...
... به خیلی چیزها فکر کردم، حتی یه بار خواستم ... . خوب بود، منظورم اینه که ... خوبه گاهی آدم به آخر خط هم فکر بکنه. و اینکه همیشه یه راهحل آخری هست، البته اگه بشه بهش گفت راهحل. خیلی روش فکر کردم. یک هفتهی تموم. خودم هم فکر نمیکردم اینقدر جدی باشم ...
بعدازظهر پنجشنبه که شد، خورشید که غروب کرد راه افتادم توی خیابونِ سر کوچهمون، رفتم تا گلفروشی. حدس بزن چی خریدم: یه کاکتوس! یه کاکتوسِ کوچولو. بردمش خونه و گذاشتمش روی میزم. بعد نشستم روی صندلی و صورتم رو گذاشتم روی میز و زل زدم بهش. نگاهش کردم و نگاهش کردم. خارهاش رو شمردم. بعد چرخوندمش و خارهای اونطرفش رو هم شمردم. وقتی خارهای اونطرف تموم شد یادم اومد که خارهای طرف اول رو یادم رفته... خندهام گرفت. یه ذره دیگه فکر کردم واقعا یادم نیومد. بیاختیار شروع کردم به خندیدن... و خندیدم و خندیدم. و اونقدر خندیدم که خنده خودش کمکم از صورتم رفت.
...
چون میدونم اینها رو نمیخونی میگم، پنجشنبه هم گریه کردم، خیلی. همونجا روی میز، جلوی کاکتوس. همونجا هم خواب رفتم. توی خوابم هم همونجا بودم، پشت میزی که نور زرد چراغ مطالعه روشنش میکرد و اتاقی که مثل همیشه تاریک بود، روبروی پنجره، جلوی کاکتوس. توی خوابم هم گریه میکردم. نمیدونم تا کی.
...
دیروز به کاکتوسم آب دادم. گلفروش گفت که هر دو هفته یکبار باید بهش آب بدی. توی تقویم روی شنبه یه دایرهی قرمز کشیدم، یه دایره هم روی شنبهی دو هفتهی دیگر کشیدم. بعد یه کمی با تیغهاش بازی کردم. کاش میاومدی و میدیدیش. خودش سبز کمرنگه، ولی خارهاش یه کمی به قرمزی میزنند. آقاهه گفت که آفتاب هم میخواد. ولی آفتاب که توی اتاق من نمیاد... نگران نباش آخر هفته میبرمش بیرون. اصلا میریم با هم قدم میزنیم... هاهاها... .
هِی! بامزه بود؟ اینکه گفتم میریم قدم میزنیم بامزه بود؟؟ خندیدی یا نه؟... ولی من که میدونم تو اینها رو نمیخونی.
نمیدونم چرا آفتاب اینقدر رنگپریده است اینروزها. اصلا انگار نور نداره. نمیدونم چرا همهچیز کمرنگه. مردم هم بیحس و حالند. صدای هیچکسی در نمیاد. فقط همهمه است. همهجا صدای همهمه میاد. همه چیز فکر میکنی توی گرد و غباره. آدمها، در و دیوار... حتی صدای خودم هم کمنوره. فکر میکنم کسی صدامو نمیشنوه. من بلند حرف میزنم ولی حتی خودم هم صدای خودم رو نمیشنوم. همهچیز کمنوره، هوا غبار داره، همه چیز غبار داره، درختها هم دیگه خیلی سبز نیستند...
دیشب نخوابیدم. میدونی چیکار کردم؟ آخه مگه کار دیگهای هم میتونستم بکنم؟ کاش یه سر میاومدی پیشم....
خورشید که داره غروب میکنه میرم یه ظرف آب برمیدارم و به گلهام آب میدم. با هرکدومشون هم کلی حرف میزنم. حالا دیگه بوته دومیه از اولیه بزرگتره. سومی رو هم گذاشتم کنار راهرو. کلی بهشون عادت کردم. نمیدونم کاکتوس رو کجا باید بگذارم. شاید بگذارمش روی میزم بمونه. کاکتوسم اشک منو دیده، پس دیگه محرمه، مثل خودت. مگه آدم چندتا محرم داره؟ کاکتوس رو نگهش میدارم، روی میزم...
بعدِ غروب، چایی هم درست میکنم. آب که جوش اومد، میگذارم چایی خوبِ خوب دم بکشه، نیمساعت تموم. نمیدونی چه عطری داره. بعد سینی و طبق معمول دوتا استکان و قنددون چینی. دیشب چاییِ خودم رو به کاکتوس تعارف هم کردم. خیلی بامزه بود. باورت نمیشه، ولی اصرار هم کردم، چند دفعه. آخه گفتم شاید هنوز احساس میکنه که مهمونه، خجالت میکشه. بعد هم همون شوخی همیشگی، چایی خودم رو که خوردم، نصف چاییت رو خالی کردن توی استکان خودم. ولی بیانصافی نکردم، نصفش رو جا گذاشتم.... استکانها رو که میشستم، استکان تو هنوز نصفه بود.
بارون که میاد، میرم جلوی پنجره. پنجره رو باز میکنم و پرده رو میکشم. سوز سرما از لای پرده میزنه تو. صدای بارون هم میاد. بوی بارون هم میاد. بوی بارون رو خیلی دوست دارم، تو هم دوست داشتی. صدای بارون هم قشنگه، وسطش هم گاهی رعد و برق میزنه. چراغها رو که خاموش کنی، کلی باحالتر هم میشه. رعد و برق که میزنه اتاق یکهو روشن میشه. بعد گوووووم یه صدای بلند. و دوباره همون موسیقی ملایم بارون،... و موسیقی ملایم بارون
بارون که تموم شد دیشب، هوا سرد شد، خیلی سرد. بعد... چندتا دونه برف اومد، باورم نمیشد ولی داشت برف میاومد. کت زمستونیام رو پوشیدم و رفتم بیرون. همهجا ساکت بود، ساکتِ ساکت. چرا برف اینقدر بیصداست؟، پیش خودم گفتم کاش بازهم بارون میاومد. دلم گرفت، برگشتم توی خونه.
اسم کاکتوسم رو گذاشتم کاکی! امروز بالاخره بردمش بیرون. دو سه ساعت توی آفتاب بود. فکرکنم برای دو هفتهاش بس باشه. فکر کنم داره بزرگ هم میشه. اگه خیلی بزرگ بشه باید بهش بگیم آقاکاکی! میتونی تصورش رو بکنی، مثلا بشه قد تو ! اووووه ... !! ولی، باید صبر کرد. فردا میرم از گلفروشه میپرسم چقدر طول میکشه که کاکی من بشه قد تو... چرا همه چیز توی این دنیا اینقدر طول میکشه؟
میدونی چیه، امشب میخوام برم توی برفها بخوابم. تصمیمم رو گرفتم. همون کت قدیمی رو میپوشم و میرم بیرون میخوابم. میدونی چند شبه نخوابیدم؟ صبح که بیدار بشم حتما روم برف نشسته، تصورش رو بکن چشمهات رو باز کنی و وسط برفها باشی. جدّی دلم میخواد ایندفعه که چشمهام رو باز کردم همهجا برفی باشه. همّه جا. اون پیرزنه هم که دیروز کنار خیابون نشسته بود، اون هم بهم همینرو گفت. گفت همینروزها یه روز صبح که چشمهات رو باز میکنی همهجا سفیده. سفیدِ سفید. من بهش نخندیدم. ولی اون واقعاً میدونست قراره برف بیاد. بیرون که بخوابی، تازه، آروم هم هست. آسمون شب اگه ابری باشه، تاریک هم نیست. میدونی آخرین باری که چشمهام رو بازکردم و همهجا سفید بود کِی بود؟
خوب، من برم، کاکی رو هم میبرم. آقاهه گفت بیرون توی سرما هیچّیش نمیشه. فردا صبح چشمهام رو که باز بکنم، همهجا سفید شده. اونوقت میام باز برات مینویسم...
...
امروز میلاد مسعود خودمه !
طبق معمول سنواتی، کاری که توی این روز میکنم اینه که تلفن میکنم خونه و با مادرم صحبت میکنم. مکالمه هم تقریبا هر سال ثابت هست:
من: الو سلام
مامانم: سلام.... !!؟..... آها! محمد هستی، حالت چطوره؟
- خیلی ممنون. من خوبم شما چطورید
- ما هم خوبیم. چه خبر؟
- هیچی سلامتی. میدونی امروز چه روزیه
- آره امروز شنبه است
- نه! تاریخ رو میگم
- امممممممممم......، فکر کنم یا ۱۷ یا ۱۸ اردیبهشته
- خوب این روز روز خاصی هست یا نه؟
- امروز؟! نه! بگذار ببینم، ۲۳ ربیعالثانی (حالا هرچی) هفتم ماه می. نه! چطور مگه؟
- (با لحن ناامیدانه و frustrated) مادرٍ من!! امروز روز تولد منه!
- اِه........، مبارکه! تولدت مبارک.
- خیلی ممنون!
- حالا واسه چی تلفن کردی، کاری داشتی؟
- (دیگه بهم کارد بزنی خونم در نمیاد) نه! احوال پرسی
...
دیگه بقیه که بماند !!
anyways
امروز قرار نیست خیلی بنویسم. برای اینکه نگید این رو نوشتم که ملت برام تبریک تولد بفرستند، از این لحظه نوشتن هرگونه تبریک (و تسلیت!) تولد به هر شکل اعم از کامنت و ایمیل و غیره اکیدا ممنوع است و کامنت ها delete شده و نویسنده باید توبهنامه بنویسه و اعتراف بکند که جاسوس بیگانگان بوده و برای ضربه زدن به منافع ملی این کامنت رو نوشته و در رواج فساد و فحشا در جامعه هم نقش داشته و ... (من استعداد وزارت اطلاعات بالایی دارم؟ نه؟)
بازم anyways
بر آنم که قصه به پایان برم به نثر بسیار زیبا و وزین و حزینِ قائم مقام:
سر کلاس فلوید داینامیک به قلم این حقیر خطی شد.
ترجمه! :
مخدوم مهربان من!
مخلصان را امشب بزمی نهاده، و اسباب عیشی ترتیب داده،
دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب،
اگر شما را هوس چنین بزمی و به یاد تماشای بیدلان عزمی است،
بیتکلفانه به کلبهام گذری و به چشم یاری به شهیدان کویت نظری.
ماییم و نوای بینوایی بسما... اگر حریف مایی
اونهایی که دلشون برای خط خرچنگ قورباغهی (as they used to say) من بر روی در و دیوار و تخته سیاه و وایت بورد و ... تنگ شده میتونند کمال استفاده رو ببرند. اگر هم خیلی بیشتر فیض میخواهید ببرید جزوهی دینامیک من رو OCW (Open Courseware ( دانشگاهمون گذاشته on-line روی وب! بعنوان کلاس دینامیک سال ۲۰۰۴ (...Huh). با خط خودم scan کردند و گذاشتند اونجا (حال میکنید ها!) برید بخونید صفا کنید. ۵۰ دلار هم گیفت کارت آمازون دادند as a token of their appreciation!!! و اینکه من بهشون این copyright این کار رو دادم. خوب دیگه بسه! امروز به حد کافی از خودم تعریف کردم.
این متن رو قبلا نوشته بودم. چند تا از دوستانم دیروز و امروز واقعا به من لطف کردند که لازمه از اونها تشکر کنم (دوتا محسن و چند تا علی و امیت و ...) . خواهر کوچیکم هم امسال اولین تبریک رو گفت و بعد جناب سرهنگ! (که روزها از ۴.۵ صبح تا ۱۰.۵ شب قدم رو و بشین پاشو و سینهخیز میروند و دوهفتهای یکبار هم بهشون هندوانه میدهند!! ) و دیگران. خیلی ممنون از لطفتون
خدمت دایی فاضل و طبیب حاذق و انسان کامل و رهرو واصل " دایی محمود " دام ظله ا...تعالی سره الشریف
سلام علیکم شیخنا!
امیدوارم که حال شما خوب باشد و سردماغ و شاد و سلامت بوده باشید. اگر از حال ما جویا شده باشید بحمدا... سلامتی برقرار است و ملالی نیست جز دوری شما و زیارت روی ماهتان.
باری! غرض از این عریضه این بود که وصف حالی گفته باشم تا عهد بجا آورم که عهد بدون وفا همچون زنبور بیعسل است.
و چون قدم حقیر به این مملکت خارجه برسید بناگاه خود را فارغ از مجادلات یومیه با اصحاب محترم وظیفه و دیوان محترم گذرنامه یافتم و زندگی بر ما بسی سخت آمد. چنان عادت شده بود هر روز صبح علی الطلوع بر صف ایستادن و دعوا کردن که چون هفته ای بگذشت اینجا زندگی سخت بورینگ۱ گشت که گفتهاند بنی آدم بنی عادت باشد. پس تصمیم چنان گرفتم که هنری بیاموزم که از شیخ اجل است که هنر آموزید که مُلک دنیا را اعتماد نشاید. و چون هنرآموزی ذوق میخواست که خدا به این وجود حتی اپسیلونی مرحمت نکرده تصمیم بر آن شد که ورزشی بیاموزم. پس به کارگاه قایقرانی رفتم که از ابوحلیقه نقل است که "القیاقهُ احسن الریاضه" (قایق سواری بهتر ورزش هاست۲). و چنان بلغورات این فرنگیان فهمیدن سخت بود که از یک هفتهی کلاس یک جمله هم فهم نیامد و فقط حرکات را دریافتن ممکن بود. ولی بحمدا... چون بر قایق نشسته آمدم پس از هفتهای ممارست توانستم مر قایق را۳ به سلامت به ساحل رساندن که در آن نشانه هاییست برای خردمندان. و این یارٍ سرزمین هند ما را الحاح کرد که "جوان! بیا و کلاس شوتینگ۳.۵ هم ثبت نام کن و من دوستی پیرو دین شما داشتم که می گفت در احادیثتان است که شوتینگ نیز از احسن الریاضه باشد." ولی من بدو چنین گفتم که این احادیث متواتر نباشد و تو فهم نخواهی کردن دین مارا . و دیگر دلیل آن بود که چون زبان اینان فهمیدن بس دشوار بود گفتم که بر صلاح نبود که شاید اوستاذ گوید فیالمثل که آن بشکهی باروت باشد و ما چنین بشنویم که فقط بر آن تیر بزنید....
و یار دیگر ما این ریکاردوالسلطنه از دیار ایطالیا بود و از میان هزاران تفریح سالم و ناسالمٍ دیار فرنگ ریاضتی سخت خطیر انتخاب کرده که در زبان فرنگ بدان "اسکای دایوینگ"۴ گویند و آن این باشد که بر طیاره سوار شوند گروهی جوان بی عقل، و چون طیاره بر فراز آسمان رسد از طیاره بیرون جهند و جان خود در امید این تکه پارچهی چتر نامی نهند. و حال این جاهل، خود که این فتنه براه انداخته هیچ، هر روز بر ما ظاهر شود و الحاح فراوان کند که من برایت دیلی (deal) یافته ام به قیمت 200 دینار رایج در این دیار، و بس مناسب، و اگر جواب رد بر سینهی من نهی کفران نعمت باشد و چنان الحاح کند که بابک سلجوقی نیز جواب آن نتواند دادن. و ما در جواب او گفتیم که این چه تفریحی باشد و اگر این تکه پارچه عمل نکرد چه؟ و او گوید که احتمال آن بسی کمتر از شاخ مویی در موهای سرت باشد. و ما جواب چنین گفتیم که ای جوان! از روز تولد بیاد ندارم که بخت یاریم کرده باشد. و می دانم که چون پای در رکاب طیاره نهم فاتحهی خود باید خوانده باشم. باز گوید که این safe باشد و همه بیمه اند و نمیداند که اگر تکه پارچه باز نگردد فایدهی بیمه برای این حضرت خرج کفن و دفن باشد و بس.
و علمای این دیار دانند که این اولاد ایطالیا را اعتماد چندان نشاید که اینان چون خودمان پادشاه زادهاند و بسی زیرک در فنون و روش.
و دیگر روزها ساعتی از وقت ناهار بگذشته با ایوان السلطنه و پائولا بانو و میرزا دیهگو در پنج دری مکتب بنشینیم و بساط مباحثه راه بیندازیم در علوم عقلی و نقلی. که گاه به جفنگیات کشد. و چون میتینگی باشد به شتاب به آنجا رفته و به همراه شیفتگان علم غذایشان بخوریم و اندکی در جیب عباهامان هم بگذاریم و افسوس بخوریم که ما چرا از این علم هیچ فهم نکردی و زود آنجا را ترک کنیم که فضا بر شیفتگان علم تنگ نکنیم.
و بهار گذشته را امورات روزگار بسیار سخت آمد. چه این اوستاذ ما هر روز کار جدیدی آوردی و گفتی که امروز ستارهی این کار در برج عقرب است و کذا . و چنان که روزی ترازوی آشپزخانه بر دست گفت که بر ماست که وزن این ستارهی آلفای قنطورس اندازه بگیریم که در این بسی منافع دنیوی و اخروی باشد. و ما را در دل گفتی که این مزاح میکند حال آنکه جدی بود. و روزی صدها که هزاران ایدهی "همر سیمپسون"۴ بزد که کار پیش رود و هر کس این روزگار میدید میگفت که اگر ادامه دهی خسرالدنیا والاخره خواهی بود. پس چنین بود که در عنفوان بهارطبیعت و بهار ریسرچ برغم خواستهی خود جام شوکران نوشیدم و با اوستاد بدرود گفتم به امید روزگار بهتر، که انسان بی امید چون زنبور بیعسل است.
و به تازگی بر توصیه ی حضرتعالی آمده ام که ورزش کنم که سالیانی بود که ورزش فراموش شده بود و ماهیچه های شکم جز حرکت دودی شکل۶ نکرده بودند. حال که این عریضه تقریر کنم یک ماهی باشد که به این جیم (Gym) سر می زنم و ساعتی بر تردمیل (treadmill) دویدن و چند وزنه بلند کردن که این قلب فراموش نکند که خون باید فرستادن به دست ها و پاها نه فقط به کله و شکم (که روزگاری است دیگر کله هم تعطیل شده متاسفانه) . و همین یکماه را ورزش چنان اثر کرده که ده پاوندی وزن کم کردم ناخواسته، و چون استعداد وافر در لاغر شدن داشتهام غذایم دوبرابر کردهام که آدمٍ با وزن نامتناسب مثل زنبور بیعسل است.
و دیگر به چنین و چنان روزگار گذرد. و گلایه ای هم کنم از بی وفایی روزگار و سختی غربت و رنج تحصیل علم و درد دوری از دوستان و غم تنهایی و مشقت زندگی و سنگینی تحمل مصائب و دشواری شرایط و قلب شکسته و پاره پاره که اگر امید بر رحمت حق تعالی نبود هزاران باره جان داده بودم. پس شماراست که ما را دعای فراوان فرمایید در نوافل یومیه و نیایش نیمه شب.
ما را حلال کنید که زیاد نبشتیم که این سخن از دل پرخون برمیآید که اگر هزاران صفحه نیز بنویسم مقصد بیان نتوانم کردن.
از قول اینجانب به خانم و بچهها و نوهها و عروسها و دامادها و پدر و مادر عروسخانمها و خانوادهی محترم داماد گرامی و خانوادهی محترم والده و ابوی و اخوی و همسر و همشیره و غیره سلام مخصوص برسانده و دیدهبوسی فرمایید.
این نامه را مهدی در حضور خانمدایی و فرزندان با صدای بلند در living room بخواند. در صورتی که به هر دلیل از انجام این کار خودداری کرد، یکی از فرزندان این زحمت تقبل نماید و در صورتی که هیچیک حاضر به این خطیر نگشت یکی از cousin های مذکر این نامه قرائت نمایند. و در این که مذکر باید باشد حکمتهایی است ولیکن اکثرکم لایعلمون.
و اجرکم علی ا... و عافیهٌ الیکم جمیعا.
الارادتمند و المخلس محمدالرضا
توضیحات:
۱- این boring با ماشین boring فرق دارد (هر سیاهی که پپسی کولا نیست) ولی عزیزان مهندسی مکانیک میتوانند این کلمه را در معنی دوم هم استفاده کنند !!! (با عرض پوزش اگر جسارت است)
۲- بین علما در صحت این حدیث اختلاف است.
۳- مر قایق را= قایق را (مر=کشک)
۳.۵- تیراندازی
۴-sky diving
۵- همر سیمپسون و خانواده!
http://gfx.dagbladet.no/kultur/2004/10/26/simpson.jpg
a radiology imaging of homer's head
http://www.elmedico.net/xrays.jpg
!thanks to Mohsen for introducing homer simpson
۶- زیستشناسی پنجم دبستان