نقشِ مقصود


می‌گفت «عشق مثل سرطان می‌مونه. نه می‌تونی تصمیم بگیری کی بیاد، وقتی هم اومد نمی‌تونی تصمیم بگیری چه زمانی بره، اگه اصلا بره. اگه دفعه‌ی اولت باشه که اصلا تا مدت‌ها متوجه هم نمی‌شی که به چی مبتلا شدی. دلت که ضعف داره پیش خودت می‌گی حتما بد خوراکی کردم و میری برا خودت  چای‌نبات می‌ریزی. سردرد داری می‌اندازیش گردن کم‌خوابی و می‌بندی خودت رو به ژلوفن. حواست رو که نمی‌تونی جمع کنی می‌اندازیش تقصیر سر و صدای تلویزیون و وروجک‌های همسایه...
نه خیلی به سن ربط داره، نه به جا، نه به پول‌داری و بی‌پولی، نه به قیافه، نه به پست و مقام، به هیچی ربطی نداره. یه روز صبح چشم‌هات رو که باز می‌کنی می‌بینی عاشقی. چرا؟ نمی‌دونی. عاشق کی‌ شدی؟‌ یک بابایی (یا مامانی!). چیز خاصی داره طرف؟ نه! کاری کردی که عاشق بشی؟ اصلا!‌ اون کاری کرده که تو عاشقش بشی؟‌ابدا! حالا می‌تونی بی‌خیالش بشی؟ نه، یعنی بخواهی هم نمیشه!  مثل سرطان می‌پیچه دور همه‌ی بدن، سر و مغز و دل و دست و پا و همه‌چی رو از کار می‌اندازه. واکسن؟ دارو؟‌درمان؟  هیچی! باید بسوزی و بسازی. نه توی اومدنش اختیاری داری، نه توی رفتنش. حافظ که می‌گه «عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید ...» اشتباه می‌کنه. مگه دست خود آدمه که عاشق بشه؟ معلومه که نیست! ولی یه وقت هم دیدی فردا صبح که از خواب بیدار شی عاشق شده باشی،‌ شاید هم هیچ‌وقت عاشق نشی ... »


ازش پرسیدم تو خودت عاشق شدی؟ گفت نه! ولی راست نمی‌گفت، آدرس جزییاتی که می‌داد خیلی دقیق بود.



نظرات 3 + ارسال نظر
زری .. شنبه 15 آذر 1399 ساعت 09:20 http://maneveshteh.blog.ir

نه خیلی پیچیده تر از این حرفهاست، خیلی هم یهویی نیست اول فکر میکنی عادت کردی بعد میبینی نه عادت نیست یه چیزی فراتره، و هی بمرور اوج میگیره تا جاییکه دیگه نمیتونه بیشتر اوج بگیره شروع میکنه به سقوط از بس مانع جلوی پایش میافته و ...

Leila سه‌شنبه 11 آذر 1399 ساعت 02:37

دکتر چی شده بعد این همه سال صحبت از عشق و عاشق شد؟...البته من بعد سالها ک خواننده وبلاگ قبلیتون بودم، فک کنم دیگه بعد از یک سالگی دخترتون نیومدم اینجا ...تا امروز یهویی مجددا اومدم دیدم ماشالا چقد نوشته...انگاری یه مدت ک فعالیتتون به شدت کم بود...نوشتن رو مجدد شروع کردین...خب باید برنامه ریزی کنم مطالب قبلی رو بخونم

علی دوشنبه 10 آذر 1399 ساعت 04:47

چقد روشن و ملموس گفته.
مثل حافظ ک این همه درباره می و میخونه و ساغر،حرفای کمثل
نور شمس فی الوسط سیف (روشن مثل نور آفتاب ِاواسط تابستان)زده ولی ما فک(احتمالا به اشتباه) میکنیم لبی تر نکرده و دستی به پیاله نبرده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد