قصه‌ی شب


قصه‌هایی که من شب‌ها برای حنا تعریف می‌کنم در حقیقت همه‌شون یک قصه هستند که فقط شخصیت اولش عوض می‌شه. مثلا یک ‌نی‌نی گربه است که صبح از خواب پا می‌شه، بعد اول می‌ره دستشویی (فصلی مشبع در آداب رفتن به دستشویی)، بعد دست‌ و روش رو می‌شوره (فصلی مشبع در آداب شستشوی دست و صورت)، بعد صبحانه می‌خوره (فصلی مشبع)، و بعد میره با دوستاش بازی می‌کنه (حالا با جزئیات) و بعد میاد خونه ناهار می‌خوره و بعد میره دوباره با دوستاش بازی می‌کنه و بعد میاد خونه شام می‌خوره و بعد شب وقت خواب مامانش براش قصه‌ی ‌نی‌نی موشه رو میگه که صبح از خواب پا می‌شه، بعد اول می‌ره دستشویی، بعد دست‌ و روش رو می‌شوره، بعد صبحانه می‌خوره ... (و این داستان‌های تو در تو ادامه پیدا می‌کنه تا حنا خوابش ببره). فردا شب همین داستانه ولی اسمش به جای داستانِ نی‌نی گربه که شب قبل گفتم می‌شه داستانِ مثلا ‌نی‌نی گوسفند و اون ‌نی‌نی گوسفند هست که صبح از خواب پا می‌شه، بعد اول می‌ره دستشویی، بعد دست‌ و روش رو می‌شوره و الخ. البته بسته به اتفاقات پیش اومده درس‌های اخلاقی هم اضافه یا تاکید می‌شوند که مثلا ‌نی‌نی گربه حتما صبح‌ها شیر می‌خوره، یا مثلا هی غر نمی‌زنه که مامان صبحونه این رو می‌خوام یا اون رو نمی‌خوام و از این‌ حرف‌ها. البته حنا هم هر شب و برای هر بخش داستان فصلی مشبع سوال می‌پرسه.


دیشب قرعه‌ی شخصیت اول داستان به نام «نی‌نی دلفین» خورده بود:

- یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون، توی زمین و آسمون، هیچ‌کس نبود، روزی روزگاری در زمان‌های نه خیلی قدیم در یک جای خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دور یک نی‌نی دلفین با مامان و بابا و داداش کوچیکش زندگی می‌کرد. نی‌نی دلفین صبح‌ها که از خواب پا می‌شد، اول می‌رفت دستشویی، بعد دست و روش رو می‌شست، و بعد می‌رفت که با مامان و باباش ...

حنا: بابا!

- بله

- یه سوال بپرسم؟

- بله،‌ بپرس!

- نی‌نی دلفین چطوری می‌ره دستشویی؟

- ....  آآآآ  ...خوب ....







دار مکافات


حنا داشت با لِگو‌هاش یک خونه‌ی با عظمت درست می‌کرد که امیرعلی سر رسید و با یک سماجت وصف‌ناپذیری سعی کرد که چندتا از لگوهاش  رو برداره. برای امیرعلی به نظر میومد فرقی نمی‌کنه چی رو برداره،‌ فقط ظاهرا از دقت زیاد حنا روی پروژه‌اش بو برده بود که این‌جا یه خبرایی هست اینه که اومده بود از نزدیک ببینه که چی به چیه و یه چیز‌هایی رو هم برداره با خودش ببره یه گوشه‌ای و سر فرصت قشنگ و با آرامش بررسی‌شون کنه.


حنا دستش رو دور خونه‌ای که داشت می‌ساخت حلقه کرد و با ناراحتی گفت «برو امیرعلی،‌کلی زحمت کشیدم، خرابش می‌کنی،  برو با عروسک‌ها بازی کن، برو دیگه، برو، برو »


امیرعلی که هنوز از این حرف‌ها چیزی متوجه نمی‌شه (و اگر متوجه هم می‌شد شاید خیلی تغییری در وضع نمی‌داد) با همون سماجت  از یه طرف می‌رفت طرف خونه‌ی حنا، بعد از اون ور، بعد سعی می‌کرد از زیر دست حنا رد بشه، یا با دست‌هاش بکوبه به یه جای خونه که می‌تونه. حنا دیگه به التماس افتاده بود و تقریبا داشت گریه می‌کرد: « خواهش می‌کنم امیرعلی، خیلی براش زحمت کشیدم، خواهش می‌کن!‌ بابا!‌ بابا!‌ بیا این امیرعلی رو بگیر! نکن امیرعلی!‌نکن!‌ اِه!‌برو دیگه، مامان!‌مامان!‌...»

و امیرعلی کماکان با سماجت وصف‌ناپذیری کوتاه نمی‌اومد ...


و در تمام این مدت لبخندی سرشار از رضایت روی لبان من که اونور اتاق روی مبل نشسته بودم و پای راستم رو روی پای چپم انداخته بودم نقش بسته بود:

بله حنا خانم!‌ دنیا دار مکافاته!

تا حالا شما کار و زندگی ما رو به هم می‌ریختی، حالا نوبت خودت هم رسید.





رؤیا‌ها


۱- حنا صبح  از خواب بیدار شده و گریه‌کنان اومده پیش ما که «مامان!  آخه چرا هرچی صدات کردم بیای کمکم کنی نیومدی؟؟؟ چرا آخه؟‌»
و گریه و اشک پشتِ سرِ گریه و اشک.

مامان حنا با تعجب: «کِی صدا زدی؟ الان؟»

- نه!‌ دیشب که رفته بودیم پارک ولی روز بود. من داشتم سرسره بازی می‌کردم و تو داشتی با بابا حرف می‌زدی.

- دیشب؟ پارک؟‌ دیشب که پارک نرفته بودیم

- چرا رفته بودیم. بعد من از سرسره که اومدم پایین  افتادم و دستم زخم شد. هرچی صدات کردم نیومدی ...

- حناجان!‌ ما الان به خاطر کرونا سه ماهه از خونه بیرون نرفتیم

- چرا رفتیم

- خوب بعدش که دستت زخم شد چی شد؟

- بعدش اومدی. ولی دیر اومدی. اولش هرچی صدات کردم نیومدی ...


حنا برای اولین بار خواب‌ دیده. یا برای اولین بار خوابش در ذهنش مونده. یا شاید هم برای اولین بار داره برای ما تعریف می‌کنه. یعنی آیا قبلش خواب و بیداریش قاطی بودند؟ یعنی هرچی تو خواب می‌دیده رو فکر می‌کرده توی واقع اتفاق افتاده؟

ما‌ خودمون از چه زمانی یاد گرفتیم چی‌ها خوابند و چی‌ها بیداری؟ همین الان چطوری تفاوت خواب و بیداری رو می‌فهمیم؟ الان من خوابم یا بیدار؟ شما که داری این‌ها رو می‌خونی داری خواب می‌بینی یا بیداری؟ از کجا می‌دونی؟



۲- (بعد از یک‌ ماه سعی والدین در توضیح خواب‌ و خواب‌دیدن)

حنا صبح بیدار شده و خیلی با آرامش داره خوابش رو تعریف می‌کنه:

- « مامان!‌ دیشب خواب دیدم رفته بودیم مسافرت. سوار اتوبوس بودیم داشتیم می‌رفتیم یه جای باحال»

مامانِ‌ حنا: «آفرین. چه خواب خوبی. بعدش چی شد؟»

- بعد توی اتوبوس داشتیم آجیل و بستنی می‌خوردیم که رسیدیم به یه جای خیلی قشنگ. پر از درخت بود. یادته؟‌

- چی‌رو یادمه؟!

- یادته که رسیدیم به اون جای قشنگ؟

- نه!‌ شما خواب دیدی. من که خواب ندیدم!

- می‌دونم. ولی تو هم بودی آخه.

- ببین ... توی خوابِ شما بوده ... یعنی شما خواب دیدی. چطوری بگم ...

- می‌دونم. می‌دونم اینا خوابه. ولی آخه تو بودی اونجا، کنار من نشسته بودی، چطوری یادت نمونده؟

مامان حنا:‌ سکوت!


۳- بعد از دوماه دیگه توضیح دادن‌ در باب خواب‌ و خواب دیدن.

امروز بعد از ظهر:

«بابا!‌ امشب می‌شه بیای تو خوابم؟ بیا دیگه! فقط دو دقیقه بیا!»






راه رفتن


اگه این بچه‌های آدمی‌زاد یه کمی، فقط یه کمی، دیرتر راه رفتن روی دوپا رو یاد می‌گرفتند، منظورم اینه که به جای یک‌سالگی مثلا یه زمانی که عقلشون ۱۰٪ بیشتر میرسید مثلا دو سالگی یا سه سالگی راه میفتادند، اون‌وقت باور بفرمایید غیر از این‌که پدر و مادرها صدها برابر بیشتر به کارهاشون می‌رسیدند و در شغلشون کلی کمتر عقب می‌افتادند، بیماری‌های قلب و عروقِ ناشی از استرس هم در اون‌ها حداقل یک سوم می‌شد.    


نصف زندگی ما شده دنبال بچه‌ دویدن که بابا!‌ از پله‌های راه‌رو بی‌هوا پایین نیا! بالای دسته‌ی صندلی چرا رفتی؟ نرو تو یخچال! روی لپ‌تاپ من چرا رفتی وایسادی؟؟ وسط سفره راه نرو پات میره توی کاسه‌ی آبگوشت!


همه‌ی این‌ها در حالیست که امیرعلی روی زمین صاف هم تلو‌تلو خوران راه می‌ره و توی مسافت یک متری سه بار زمین می‌خوره، ولی اعتماد به نفس در حد جام جهانی! اگه بگی فردا دوی ماراتونِ با مانع برگزار می‌شه نفر اول صفه. ضمنا تنها کلمه‌ای که می‌تونه ادا کنه (غیر از البته جیغ‌ها و اصوات نامفهوم) دَدَ و بَ‌بَ هست. اینه که دستتون بیاد چقدر هم میشه باهاش صحبت و کامیونیکیشن منطقی کرد که پسرم این کار خطرناکه و دیگه نبینم از این کارا بکنی و  این‌ها. زل می‌زنه توی چشمتون و بعد از تمام شدن خطابه‌ی شما یک لبخند بهتون تحویل می‌ده و بعد هم اگه معطلش کنید جیغ و لگد!


خدایا!‌ یعنی هیچ راهی نداشت اینا فقط چندماهی دیرتر راه میفتادند؟ خودت-وکیلی، هیچ راهی نبود؟؟