دار مکافات


حنا داشت با لِگو‌هاش یک خونه‌ی با عظمت درست می‌کرد که امیرعلی سر رسید و با یک سماجت وصف‌ناپذیری سعی کرد که چندتا از لگوهاش  رو برداره. برای امیرعلی به نظر میومد فرقی نمی‌کنه چی رو برداره،‌ فقط ظاهرا از دقت زیاد حنا روی پروژه‌اش بو برده بود که این‌جا یه خبرایی هست اینه که اومده بود از نزدیک ببینه که چی به چیه و یه چیز‌هایی رو هم برداره با خودش ببره یه گوشه‌ای و سر فرصت قشنگ و با آرامش بررسی‌شون کنه.


حنا دستش رو دور خونه‌ای که داشت می‌ساخت حلقه کرد و با ناراحتی گفت «برو امیرعلی،‌کلی زحمت کشیدم، خرابش می‌کنی،  برو با عروسک‌ها بازی کن، برو دیگه، برو، برو »


امیرعلی که هنوز از این حرف‌ها چیزی متوجه نمی‌شه (و اگر متوجه هم می‌شد شاید خیلی تغییری در وضع نمی‌داد) با همون سماجت  از یه طرف می‌رفت طرف خونه‌ی حنا، بعد از اون ور، بعد سعی می‌کرد از زیر دست حنا رد بشه، یا با دست‌هاش بکوبه به یه جای خونه که می‌تونه. حنا دیگه به التماس افتاده بود و تقریبا داشت گریه می‌کرد: « خواهش می‌کنم امیرعلی، خیلی براش زحمت کشیدم، خواهش می‌کن!‌ بابا!‌ بابا!‌ بیا این امیرعلی رو بگیر! نکن امیرعلی!‌نکن!‌ اِه!‌برو دیگه، مامان!‌مامان!‌...»

و امیرعلی کماکان با سماجت وصف‌ناپذیری کوتاه نمی‌اومد ...


و در تمام این مدت لبخندی سرشار از رضایت روی لبان من که اونور اتاق روی مبل نشسته بودم و پای راستم رو روی پای چپم انداخته بودم نقش بسته بود:

بله حنا خانم!‌ دنیا دار مکافاته!

تا حالا شما کار و زندگی ما رو به هم می‌ریختی، حالا نوبت خودت هم رسید.





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد