آخرین مُدِ کتاب کودک


کتاب ایده‌آل من برای بچه‌ها همیشه «حسنی نگو یه دسته‌ گل» بوده. خیلی ایرانی، مثبت، آموزنده،‌ بامزه، با شعر حسابی  و وزن و قافیه متعادل- حالا در حد کتاب کودک قابل قبول. 


چند هفته پیش اطراف میدون انقلاب بودم سری زدم به  یه کتاب‌فروشی کودک. گفتم یه کتاب می‌خوام شبیه «حسنی نگو یه دسته‌ گل». خانم فروشنده گفت آقا این کتابا که دیگه خیلی وقته از مد افتاده. گفتم برا بچه‌ی کوچیک چی مده الان، گفت: «بابی‌ِ بی‌باک»،‌«فرانکلین به مدرسه می‌رود» «مایکل در سرزمین اژدهای آدم‌خوار»،  ....







پانوشت:
تا مدت‌ها فکر می‌کردم که فقط من «حسنی نگو یه دسته گل» رو با اهمیت می‌دونم تا وقتی‌که فهمیدم کلی مقاله و تحلیل و نقد و پایان‌نامه روش نوشته شده. بعنوان مثال این مقاله:
 «نقد کتاب «حسنی نگو یه دسته گل» اثر منوچهر احترامی»  دکتر حسین خسروی، دکتر سمیرا رئیسی. پژوهش‌های نقد ادبی و سبک‌شناسی. شماره‌ی ۴. تابستان ۱۳۹۰- صص ۵۲-۳۱. 

مثلا میدونستید جایی که مرحوم احترامی می‌گه «الاغ و خروس و جوجه‌ و غاز و ببعی / با فلفلی با قلقلی با مرغ زرد کاکلی / حلقه زدن دورِ‌ حسن» از آرایه‌ی ادبی «سیاقه الاعداد» استفاده کرده؟ یعنی وجداناً اینو می‌دونستید؟



رئالیسم جادویی


دیروز حنا ماه رو یه جایی توی آسمون بعد‌ازظهر دیده بود. از اون لحظه یک ربع ساعت داشت بالا و پایین می‌پرید و جیغ میزد و با انگشت ماه رو نشون می‌داد که «ماه! ماه! ماه! ماه دیدم!» اول اومد دست منو بگیره ببره ماه رو نشونم بده. گفتم «باشه ولی بابا الان کار داره. برو اول به مامان نشون بده بعد بابا میاد». راضی شد و اول رفت سراغ مامانش. دو دقیقه بعد برگشت که «توهم باید بیای ماه رو ببینی. باید بیای! باید بیای!». بار اولش نیست که ماه رو می‌بینه. خیلی بار دیگه هم دیده. هم توی روز و هم توی شب. ولی هنوز کلی هیجان داره، همون اندازه که روز اولش داشت.


چرا دیدن ماه برای ما بزرگ‌ترها هیجان نداره؟ ماها از چه زمانی این‌قدر ملال‌آور و بورینگ شدیم؟ حنا چه زمانی به جرگه‌ی ماها می‌پیونده؟ چرا دیدن این‌همه چیز شگفت‌انگیزِ دوروبرمون - که اگه یکی ازمون بپرسه هیچ دلیلی هم براشون نداریم و هیچ‌‌جوری نمی‌تونیم توضیحشون بدیم - این‌قدر برامون عادی شده؟ از کی به این معجزه‌ها عادت کردیم؟


به نظر من بشر اومده معجزه‌های دنیا رو به دو دسته تقیسم کرده:‌ معجزه‌هایی که خیلی زیاد می‌بینیم و معجزه‌هایی که به ندرت می‌بینیم. ما اومدیم اسم معجزه‌هایی که زیاد می‌بینیم رو گذاشتیم «طبیعت» و معجزه‌هایی که به ندرت می‌بینیم رو گذاشتیم «معجزه»، «سحر» و «جادو». خداییش، این که آدم یک دونه‌ی کوچیک یک گیاهی رو بکاره از توش مثلا یه هندونه بیاد بیرون معجزه‌ی بزرگتریه یا این‌که یکی عصاش رو بندازه اژدها بشه؟ یعنی اگه ما بایاس نداشتیم و این‌دو تا رو می‌دیدیم، کدومش بیشتر متحیرمون می‌کرد؟


توی کتاب صدسال تنهایی - که قبلا ازش نوشتم - کلی معجزه رخ می‌ده. ولی مارکز اومده خط جداکننده‌ی «طبیعت» از «معجزه» رو کمی از جایی که ما کشیدیم جابه‌جا کرده. یعنی یک‌سری چیزهایی که ما بهشون می‌گیم معجزه و جادو افتادند توی دسته‌ی «طبیعت» و «چیزهای طبیعی». بعد اُدَبا اومدن اسم این رو گذاشتن یک سبک ادبی جدید به نام «رئالیسم جادویی». با این‌همه معجزه و جادو که با زندگی ما عجین شده، آیا کل زندگی ما یک رئالیسم جادویی نیست؟


اسم یک‌سری آدم رو گذاشتیم ماجراجو چون می‌خوان برن سرزمین‌های جدید رو کشف کنند و چیزهای جدید ببینند. بعد همین آدم‌ها از این همه معجزه‌ی دوروبرشون غافلند. ازشون بپرسی آسمون چرا آبیه؟ دریا چرا آبیه؟ ابر چرا اون وسط آسمون وای می‌ایسته؟ همه‌ی این‌هایی رو که هرروز دارن می‌بینن رو جوابش رو نمی‌دونن. این مهم نیست که جوابش رو نمی‌دونن، این مهمه که هیچ‌وقت سوالش هم براشون پیش نیومده. یعنی این معجزه‌ی هرروزه را یا ندیدن، یا بدیهی فرض کردن، یا بی‌اهمیت فرض کردن. بعد حالا برای ماجراجویی باید کلی پول خرج کرد و رفت تا اون‌‌سر دنیا.


یکی یه جایی گفته بود گفته بود «مهمترین چیزهایی که برای خوشبختی لازمند مجانی‌اند. ولی چیزهای درجه‌ی دومی که برای خوشبختی لازمند فوق‌العاده گرونند.۱» ما اومدیم این مهمترین جذابیت‌ها و هیجانات زندگی رو - که مجانی جلوی رومون هست - بی‌خیال شدیم و خودمون را اسیر درجه‌ی دومی‌ها کردیم. کلی پول می‌دیم بریم موزه و دنیا‌گردی که چیزهای جدید ببینیم، در حالی‌که همون چیز‌های دوروبرمون رو هنوز ندیدیم.


می‌شه کاری کرد که عادت نکنیم، حداقل به معجزه‌ها؟ فکر می‌کردم شاید چون زمانمون محدوده ذهنمون این‌طوری تکامل یافته که خیلی چیزها رو هویجوری قبول کنیم و بریم جلو. ولی حیف نیست این‌قدر هیجان توی زندگی رو از کنارش بگذریم فقط به امید روزی که کلی پول داشته باشیم و وقت اضافه و غیره که پاشیم بریم یه کشور دیگه،‌یه سرزمین دیگه، یه قاره‌ی دیگه که ماجراجویی کنیم؟  آیا ممکنه زندگی آدم‌هایی که ظاهرا زندگی کسل‌کننده‌ای دارند خیلی پرهیجان‌تر بوده باشه نسبت به زندگی آدم‌هایی که ظاهر زندگیشون خیلی هیجان  داشته؟  یادم اومد ماری کوری یه جایی نوشته :‌«در تمامی زندگیم،‌ جلوه‌های جدید طبیعت باعث می‌شد که مثل یک بچه به هیجان آیم.۲».  دوستی می‌گفت دانشمند کسی است که تکرر معجزات اون‌ها را براش عادی نمی‌کنه.


--------------------


کامل رفته بودم توی این فکر‌ها که حنا که حوصله‌اش سر رفته بود فریادی کشید که نیم‌متر از روی صندلی پریدم بالا:

-  گفتم مااااااااه اونجاست …. بیا دیگههههههه!!!

فریادش اون‌قدر بلند بود که یک لحظه حس کردم تعادلم به هم خورد. رو کردم بهش و گفتم

- مگه نمی‌بینی بابا کار داره. برو به مامانت بگو دوباره باهات بیاد ماه رو ببینه...






-------------------------------
1. Attributed to Gabrielle Bonheur "Coco" Chanel
2. All my life through, the new sights of nature made me rejoice like a child.” (Marie Curie) From Pierre Curie (1923), as translated by Charlotte Kellogg and Vernon Lyman Kellogg, p. 162

داستان کودکان


من اعتقاد دارم این داستان‌های کودکان - حتی قدیمی‌هاش که تازه نسبت به جدید‌ترها خیلی هم ملایم به حساب میان- بعضی‌هاش خیلی ترس‌ناک و استرس‌آور هستند و صحنه‌های - به قول فرنگی‌ها - گرافیک دارند. مثلا‌ همین داستان بزبزقندی را ببینید. داستان اینه‌ که وقتی بزبز قندی (مادر بزغاله‌ها) برای تهیه‌ی غذا میره بیرون، یک آقا گرگه‌یِ ترسناکِ بدجنس میاد در خونه، و بعد با دروغ وکلک بچه‌ها رو فریب می‌ده و وارد خونه می‌شه و دوتاشون رو قورت می‌ده. بعد بزبزقندی که از ماجرا باخبر می‌شه میره شکم گرگه را پاره می‌کنه و بزغاله‌ها رو نجات می‌ده. خداوکیلی  این داستان واقعا برا بچه‌ی دو سه ساله شبا کابوس نمیاره؟ من تو یه جمعی اینو پرسیدم و اولش همه گفتن: «نه بــــابــــــا!،‌ بـــــــــی‌خــــــیــــــال شـــــــو!!». تا این‌که چند لحظه بعد کم‌کم اعتراف‌ها شروع شد و معلوم شد که تعدادی واقعا کوچیک که بودند از این داستان می‌ترسیدند.


حالا اصلن مگه مشکلی داره داستان این‌قدر پیچیدگی و خِشانت نداشته باشه؟ آخه بچه‌ی دوسه ساله مگه این‌همه هیجان لازم داره. من با الهام از داستان بزبزقندی یه داستان جدید درست کردم که توی اون بزبزقندی میره برای بزغاله‌ها غذا تهیه کنه و بزغاله‌ها هم وقتی مامانشون نیست با اسباب‌بازی‌هاشون بازی می‌کنند. بعدش بزبزقندی برمی‌گرده خونه و می‌شینن غذاشون رو دور هم می‌خورن. هیچ خبری هم از گرگ و کلک و دریدن شکم و اینا نیست. خوب اینم داستانه دیگه. میگید هیجان نداره؟ فقط همین امشب هشت بارِ تموم برای حنا تعریفش کردم. با کلی آب و تاب. آخر بار هشتم باز گفت «بابا یه بار دیگه می‌گی؟؟» که من دیگه از کوره در رفتم.  ولی نکته این‌که هشت بار تموم براش تعریف کردم و هنوز حوصله‌اش سر نرفته بود. حالا واقعا لازمه گرگ بدجنس تبه‌کار بیاد بزغاله‌ها رو بدزده ببره بخوردشون که بعد لازم بشه بزبزقندی بیاد شکم گرگ رو پاره کنه! اصلن تصور کنید چقدر صحنه‌ی خِشانت‌آمیز داره این داستان!