در اینکه دوران کودکی واااااااااای چه دورانی بود و عجب دورانی بود و یادش بخیر و از این حرف ها و حدیث ها که کتاب ها نوشته شده و مطمئنا از نویسندگان و خوانندگان این وبلاگ هم کسی نبوده که بارها و بارها یاد و آرزوی دوران کودکی رو نکرده باشه و صدها افسوس نخورده باشه که وااااای که چه دورانی بود و قدرش رو ندانستیم...
راستش من خیلی با این موضوع موافق نبودم. دوران کودکی شاید مسوولیت و نگرانی های کمتری داشته باشه ولی اون عدم آزادی زجرش خیلی زیاده: اینکه نتونی تموم آلبالوهای توی یخچال رو با هم بخوری، یا وقتی میری مهمونی وقتی دوباره بهت تعارف کردند مجبور باشی اول زیر چشمی بابا مامان رو دید بزنی و مطمئن باشی حواسشون نیست و بعد با ترس و لرز سریع یه مشت دیگه شیرینی برداری، یا وقتی ظهر جمعه مهمون ها بعد از ناهار خوابند نتونی با خیال راحت جیغ بکشی، یا نتونی چنگال رو بکنی توی پریز چراغ برق، یا به گربهها شنا یاد بدی، یا خیلی چیزای دیگه. حالا لیستش طولانیه ...
ولی داشتم فکر میکردم شاید یکی از چیزهایی که بزرگسالی رو نسبت به کودکی سخت میکنند ماهیت آدم های اطراف باشه. وقتی آدم بچه است آدمها به دو دسته تقسیم میشوند: آدمهای خوب و آدمهای بد. آدمهای خوب همیشه خوبند هیچ وقت کار اشتباهی نمیکنند آدمهای بد هم همیشه خبیثند. از همه مهمتر اینکه صورت آدمهای خوب مهربون و زیباست و آدمهای بد زشت هستند.
ما یه همسایه داشتیم که تمامی نشانههای یک آدم بد و خبیث رو داشت، حالا با معیارهای کودکی ما. قیافهاش خیلی بداخلاق بود،یعنی صورتش اخمو بود و همیشه فکر میکردی دعوا کرده یا آماده است دعوا کنه. ته ریش نامرتبی داشت و دندونهای جلوش هم شکسته بودند. یکی از اون کتهای نظامی گشاد قهوهای کهنه و رنگ و رو رفته - که اون روزها باب بودند - میپوشید و از توی کوچه رد میشد. هرچند بابا بهش سلام میکرد ولی ما بچهها اصلا ازش خوشمون نمیاومد، یعنی راستش ازش میترسیدیم. پیش خودمون بهش میگفتیم یارو. کلی داستان ترسناک ازش ساخته شده بود - بین بچهها- سر این که یارو توی خونهاش دخمه داره و بچههاش (دوتا دختر داشت) رو از دیوار آویزون میکنه و شکنجه میکنه و از این حرفها. یه بار هم که سر کوچه فوتبال بازی میکردیم و توپمون افتاد تو خونهاش -ما که از دیوار تمام خونههای کوچه و کوچههای مجاور بالا رفته بودیم- ترجیح دادیم این یکی رو بیخیال بشیم.
برای همه بچهها که نه، ولی برای من اوضاع تغییر کرد:
یک روز که مشغول فوتبال روزانه ظهرگاهی بودیم یارو وارد کوچه شد. بچهها طبق معمول بازی رو نگه داشتند و همه طرف مقابل کوچه وایسادیم که یارو بیاد رد بشه. هنوز خیلی مونده بود که به دروازه و زمین بازی ما برسه که یکی از این بچه ریزه میزه ها که داشت با سه چرخه اش بازی میکرد جلوی پای یارو خورد زمین و نعره گریهاش بلند شد. یارو رفت به سمتش...
رگ غیرت بچهها زده بود بیرون، یکی دوتا آماده بودند که برن حمله انتحاری بکنند و بچه جزغله رو از دست یارو نجات بدند. ولی قبل از اینکه ارتش تا دندان مسلح کوچه در مورد استراتژی حمله کاری انجام بده، یارو خیلی سریع بچه رو از زمین بلند کرد، شلوارش رو تکوند، گذاشتش روی سهچرخهاش و به راه خودش ادامه داد. بازار شایعات در باب اهداف پلید یارو از این کار مدتها داغ بود. ولی این توی ذهن من موند.
ورق برای من وقتی کاملا برگشت که یک شب، آخر شب، که نمیدونم واسه چی رفته بودم دم در خونه دیدم یارو با همون کت قهوهای رنگ و رو رفته داره از کوچه رد میشه. دو تا بسته پفک هم دستش بود... برای کی میتونست باشه جز بچههاش؟
اون شب من به جرگهی آدم بزرگها پیوستم. من حالا آدمی میشناختم که صورتش زشت و پلید بود، ولی قلبش مهربون بود. اون شب یکی از بزرگترین تضادهای زندگی برای اولین بار درونم شکل گرفت: آدمهای زشت ممکنه مهربون باشند. دنیا دیگه به سادگی دنیای کودکی نبود.
بعدها پیچیدگی زندگی بازهم بیشتر شد. بعدها دیدم و شنیدم که آدمهایی با چهرههای مهربون و زیبا میتونند پلید باشند. بزرگی من وقتی کامل شد که فهمیدم نمیتونم در مورد یک نفر قضاوت کنم که آیا آدم بدیست که بعضی وقتها کار خوب میکنه،یا آدم خوبیست که بعضی وقتها کار بد میکنه، وقتی که فهمیدم آدمهای خوب هم یک وقتی بد هستند، و آدمهای بد هم وقتی خوب. وقتی که فهمیدم همه خاکستری هستیم.