دردِ گردن


اطراف گردنم به خاطر زیاد پشت کامپیوتر نشستن درد می‌کرد. پیش خودم گفتم، ما که اهل پول دادن به ماساژورِ حرفه‌ای و اینا نیستیم، حداقل به شیوه‌ی آباء و اجدادی بیایم از این بچه‌ها یه استفاده‌ای برده باشیم.


رفتم اتاق امیرعلی. داشت با اسباب‌بازی‌هاش بازی می‌کرد. کنار تختش دراز کشیدم و گفتم بابا بیا رو پشت من یه کم راه برو. بدون چک و چونه زدن بلند شد و یه کم روی پشتم این‌ور اون‌ور رفت. خیلی عالی بود. خدا رحمت کنه اجداد ما رو که چقدر همه‌‌ی سنت‌هاشون روی حساب کتاب بوده. یه کم دیگه که عقب جلو رفت، حوصله‌اش سر رفت و شروع کرد یه کم بالا پایین پریدن. حدودا چهارسالشه. اینه که خیلی بد نبود.

بعد یه لحظه‌ی کوتاه دیدم خبری ازش نیست. سرم رو برگردوندم ببینم کجاست...
دیدم از دیواره‌ی تختش بالا رفته (حدود یک متر) و روی لبه‌‌ی باریکِ دیواره‌ی تخت ایستاده. همون لحظه‌ای که سرم کاملا چرخید به سمتش و چشمم بهش افتاد، خودش رو از بالا پرتاب کرد پایین...! جفت پا به سمت من ...

اگر به سرعتِ چندبرابر سرعت نور خودم رو کنار نکشیده بودم، الان کمرم از وسط نصف شده بود و حداقل ۴-۵ مهره‌ی گرامی به فنا رفته بود.

جایی توی وصیت‌نامه‌های اجدادم توصیه‌ای راجع به مراقبت از کمر شکسته ندیده بودم.

نظرات 3 + ارسال نظر
Omid Dehghan چهارشنبه 29 شهریور 1402 ساعت 11:19

ترکیدم! این خیلی باحال بود!

حامد شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 14:36

واااای خیلی با نمک بود. ساعت نیم بامداد و سر زدن به این وبلاگ قدیمی سر زنده، عالی بود عالی
شانس آوردم کنترل کردن و الا همه بیدار شده بودن تو خونه

Moh شنبه 17 تیر 1402 ساعت 22:48

بعد از این همه سال، همچنان من میخونم و لذت میبرم از نوشته های شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد