اعصاب پولادین بچه‌ها


مکالمات یک مامان با دخترش سر شام:


- مامانم! دستت رو تا آرنج نکن تو کاسه‌ی ماست، با قاشق ماست رو بردار.

- نرو روی میز. میز که جای راه رفتن نیست. همین‌جا رو صندلیت مثل یک خانوم بشین.

- سالاد  رو چرا می‌ریزی رو زمین،‌ خوب دوست نداری بگذار کنار بشقابت دیگه!

- نه! نه!‌ نه!‌ دیس به این بزرگی رو که نمی‌تونی بلند کنی. میندازی می‌شکنیش. بگذار خودم برات بکشم.

- مامانم!‌ صورتت رو فرو نکن تو ظرف غذات. قشنگ مثل یک خانم با قاشق و چنگال غذات رو بردار بگذار توی دهنت.

- قاشقت رو چرا پرتاب کردی پشت صندلیت آخه؟‌

- دستت رو که الان شستم دوباره نزن به جورابت. جورابت که باهاش می‌دوی میری بیرون و میای توی خونه میکروب داره آخه!

-این‌قدر نق نزن دخترم. این غذا الان داغه!‌ می‌سوزی! یه دقیقه صبرکن خنک‌بشه بهت می‌دم.

- [با عصبانیت ] دوباره تا ما نشستیم سر سفره تو دست‌شوییت گرفته ؟؟ پاشو!‌ پاشو بریم!

- حالا غذات رو بخور،‌بعد باهم میریم غذای عروسکت رو می‌دیم. باورکن چیزیش نمی‌شه. خواهش می‌کنم!‌ بشین غذات رو تموم کن بعد برو غذای عروسکت رو ببر!

- تموم گوجه‌های سالاد رو جداکردی و خوردی؟؟‌ این سالادِ یک هفته‌مون بود! دخترم دلت درد می‌گیره! گوجه دیگه بسه لطفا!

- [با عصبانیت ]  حنا! مامان!‌ سرسام گرفتم!‌ می‌گذاری یه قاشق غذا از گلوم بره پایین یا نه؟؟!!

- دوباره آب می‌خوای؟ تو که نصف پارچ رو خالی کردی! دلت درد می‌گیره این‌همه همراه غذا آب می‌خوری!‌

...



خداییش سر فقط یک وعده غذا یکی به شما این‌همه گیر می‌داد چه حسی بهتون دست می‌داد؟؟





نتایج مثبت بودنِ زیادی!


۱- محله‌ی ما که بین دوستان به محله‌ی فهادان معروفه (از دوستان یزدی‌تون بپرسید چرا) توش انواع و اقسام حیوانات بزرگ پیدا می‌شوند: اسکانک (راسوی شمالی)،‌ راکن، انواع آهو، بوقلمون، گربه‌ی وحشی،‌ شیرجنگلی،‌  و  از جمله کایوتی (یا کایوت) که گرگ آمریکای شمالی است. این عکس پایین رو چند هفته پیش از توی ماشین گرفتم. اول فکر کردم روباهه چون دم پُر و پیمونی داشت. ولی  همسایه‌ها گوش‌زد کردند که نوک سیاه دمش و گوش‌هاش نشون می‌ده که کایوتی هست. زیاد هم پیش میاد که سگ و گربه و جوجه‌ی همسایه‌‌ها رو می‌گیره می‌بره. اهل محل‌ِ‌ ما هم که مثبت هستند کاری به کارش ندارند. میگن سرزمین اجدادی اونا بوده که ما اومدیم توش. این‌ها هم جزء طبیعت این‌جا هستند. ما باید بیشتر مواظب باشیم، نه این‌که اونا را بیرون کنیم یا بکشیم.




۲- چند هفته پیش نوشتم که در راستای آموزش مهربانی با حیوانات، توی داستان‌هایی که برای حنا تعریف می‌کنیم همه‌ی حیوانات مهربون هستند. مثلا برای حنا داستان «بچه‌‌گرگ مهربون» رو تعریف می‌کنیم که یه روز که برف اومده بوده میره با مامان گرگه برف‌بازی می‌کنه و بعد برمی‌گرده خونه غذاش رو می‌خوره و می‌خوابه.

۳- چند روز پیش با حنا بیرون خونه بودم که یه کایوتی رو دیدم که از دور داشت میومد طرف ما. سریع دست حنا رو گرفتم و گفتم بابا بدو بریم توی خونه این گرگه داره میاد این‌ور خیلی خطرناکه.

حنا با هیجانِ وافر محکم سرجاش وایساده بود و تکون نمی‌خورد، و اصرار اصرار  که بریم با نی‌نی گرگِ مهربون دوست بشیم و نی‌نی‌ گرگ رو نازی کنیم و از این حرفا!







مطالب «جدید»


مطالب به اشتراک گذاشته شده در شبکه‌های اجتماعی از یک قانون نانوشته پیروی می‌کنند و آن این‌که مطلبی که به اشتراک گذاشته می‌شود باید «جدید»‌باشد. لزومی ندارد که مفهوم یا ایده‌ی آن مطلب جدید باشد بلکه باید «برچسب جدید» خورده باشد. مثلا مقاله‌ای باشد که امروز چاپ شده یا پست وبلاگی که تاریخ امروز دارد. به نظر می‌آید شاید به صورت ناخودآگاه انسان‌ها تصور می‌کنند همه‌ی آدم‌های دیگر مطالب قدیمی را قبلا خوانده‌اند و لذا به اشتراک گذاشتن یک مقاله‌ی قدیمی جاذبه‌ای ندارد، هرچند اید‌ه‌ی آن ناب و نابدیهی باشد،‌ هرچند مطلب آن مهم و کاربردی باشد.


راننده‌ی امروز اوبر - نادی‌یِژدا  یه‌چیزی یه‌چیزی یه‌چیزیُوا- نویسنده‌ی روس‌تبار بود که به تازگی به آمریکا مهاجرت کرده بود. همه‌ی کتاب‌هایش هم همراهش بود و یکی‌یکی از توی داشبورد ماشین بیرون می‌آورد و به من می‌داد ببینم و توضیحات می‌داد. یکی دوبار هم که تا گردنش را کرده بود توی داشبورد نزدیک بود سر پیچ برویم ته دره. ولی خیلی با هیجان اصرار داشت که همه‌‌‌ی کتاب‌هایش را ببینم. برایم قابل درک بود. من هم مقاله‌هایم مثل بچه‌هایم هستند. با جمله‌ به‌ جمله‌شان خاطره دارم و عاشق اینم که برای بقیه توضیحشان بدهم. چیزی از ادبیات روس نبود که نداند و نخوانده باشد. می‌گفت  ایده‌های چخوف و بولگاکف ناب‌ترین ایده‌هایی است که در تمامی زندگیش دیده و شنیده، ولی امروز کمتر کسی می‌خواندشان. من به چخوف که همیشه ارادت داشتم، و خوش‌بختانه «دل سگ»‌ بولگاکف را به تازگی به توصیه‌ی خواهرم الهام خوانده بودم و سرافراز شدم!‌


دوستی داشتم در کار تولیدِ - دقیق یادم نیست - یک نوع چراغ یا دوربین‌های مدار بسته بود. شرکت‌های داخلی محصولش را نمی‌خریدند و می‌گفتند ما به تولید کننده‌ی داخلی اعتماد نداریم و فقط از خارجی می‌خریم. تحلیل دوستم این بود که دنبال پورسانت هستند و کمی هم بهشان حق می‌داد و می‌گفت ‌تولید‌کننده‌های داخلی زیاد سر آن شرکت‌ها را کلاه گذاشته‌اند. در نهایت دوست بنده یک شرکت خارجی پیدا کرد و یک پولی داد که محصولش - که  هنوز هم همان تولید داخل بود - را در کاتالوگش بگذارد. رفتن در کاتالوگ شرکت خارجی همان و مولتی‌ترلیاردر شدن دوست ما هم - به خاطر حجم خرید انبوه همان شرکت‌های ایرانی - همان. 


با خودم فکر کردم یکی می‌آمد خیلی از این کتاب‌های کلاسیک یا حتی مقاله‌های قدیمی را برچسب جدید می‌زد و چاپ می‌کرد میلیون‌ها میلیون آدم جدید خواننده‌شان می‌شدند و در شبکه‌های اجتماعی داغ می‌شدند و سر بحث‌ها باز می‌شد و غیره.



نویسنده‌ی روسِ اوبر-ران گفت مرشد و مارگاریتا را حتما حتما بخوانم. ضمنا خیلی تاکید داشت مثل فرانسوی‌ها نگویم «آنتوان» چخوف، بلکه مثل روس‌ها بگویم «آنتون»‌ چخوف. «خ»‌ را هم خیلی خوب تلفظ می‌کرد. خ‌خ‌خ‌...




عکس‌‌‌!


مهمونی جشن تولدِ کودک یکی از دوستان هستیم. جناب دوستم - که اصولا خیلی در قید و بند این حرف‌ها هم نیست - با دقت پس‌زمینه‌ی عکس‌ها رو انتخاب می‌کنه و برای گرفتن هر عکسی فرزندش رو محکم در آغوش می‌کشه  و با دقت  مواظبه که عکس‌ها به ظاهر فوق‌العاده مهربانانه باشند. فرزندش رو خیلی دوست داره و خیلی هم بهش محبت می‌کنه ولی این اصرارش و دقتش به این عکس‌گرفتن‌ها منو متعجب کرد.


ازش که پرسیدم می‌گه بچه‌های این دوره زمونه وقتی بزرگ بشن اگر از مراسمی چیزی - مثل تولدشون،‌عید‌ها و غیره - عکسی نباشه فرض نمی‌کنند که ما یک جشن تولد خیلی عظیم براشون گرفتیم ولی عکس نگرفتیم،‌ خواهند گفت « دیگه یه اسمارت فونِ‌ درب و داغون که بی‌خانمانِ کنارِ خیابون هم داره که داشتی، نداشتی؟‌ احتمالا جشن تولدم رو نگرفتید که عکسش هم نیست!». میگه همین الان هم آدم‌هایی پیدا می‌شن که از دست پدر و مادرشون شاکی‌اند که چرا بدنیا آوردنشون، دیگه اگر عکس‌ها و فیلم‌ها - که امروز به وفور گرفته می‌شوند - مثلا نشون بدند که والدین کسی اون‌جور که باید و شاید باهاش مهربون نبودند و یا براش وقت نگذاشتن و غیره که دیگه هیچ.


کلا دوستم اعتقادش اینه که ده بیست سال آینده کلی از جوانان اون‌وقت - که بچه‌های امروز هستند - بر سر عکس‌ها وفیلم‌های فراوانی که از دوران کودکی‌شان به‌جا مونده پرونده‌ی قضایی تشکیل خواهند داد. حالا یا علیه والدینشون،‌یا به عنوان بهانه برای خلاف‌کاری‌هاشون. شبیه همین «سلامت ذهنی» یا mental illness که وکلای مجرمین الان خیلی بهش استناد می‌کنه، احتمالا در آینده وکلا عکس‌ها و فیلم‌های دوران کودکی موکلینشون رو به دادگاه بیارند و استناد کنند که مثلا موکلشون در کودکی محبتی که لازم بوده رو دریافت نکرده چون مثلا در عکس جشن تولدش فلان المنتی وجود نداره یا مثلا چون آدم‌های کمی اومده‌ بودند جشن تولدِ‌ موکلشون در زمان کودکیش، این باعث شده که موکلشون اجتماع‌گریز بشه و غیره.


موضوع برای فکر کردن و نگران شدن این روزها خیلی زیاده.

یه هشداری هم به من که توی نصف‌‌ بیشتر عکس‌هامون حنا داره وسط آسمون چرخ می‌خوره!




داستانِ خیلی کوتاهِ یک زندگی


"Any recommendation on a nearby affordable caring facility for my ex-wife, 53 yo, who is now bedbound due to a terminal brain cancer?"

یکی از همسایه‌ها فرستاده توی وبسایت محله...



اعتماد به نفس بابایان در طول زمان





راهنمای نمودار:

منحنی سبز:‌ نمودار متوسط اعتماد به نفس یک انسان عادی (بدون فرزند) در گذر زمان از تولد تا پیری

منحنی قرمز:نمودار متوسط اعتماد به نفس بابایان


A. تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتن

B. خدای من!‌ من قراره بابا بشم. واااای!

C. [به دنیا اومدن بچه] اوپس!‌ فکر کنم دردسرهای قضیه رو خیلی دست‌کم گرفته بودم.

D. [آخر هفته‌ی اول- ۷۲ ساعت متوالی بدون یک ثانیه خواب] خدایا این چه کاری بود آخه!‌ بچه واسه‌ی چی می‌خواستم من؟؟ یعنی می‌شه من یه‌بار دیگه تو زندگیم بتونم دو ساعت پشت سرهم بخوابم؟؟ کی قراره کارهای عقب‌افتاده‌ام رو انجام بده؟‌ زندگی کنترل Z نداره؟

E. [یک‌سالگی] مثل این‌که کم‌کم به سختی‌ها عادت کردیم. خیلی هم وحشتناک نیست. درسته که موسیقی و ادبیات و ورزش و استراحت و دوستانم رو کامل از دست دادم و وزنم بالا رفته و کلسترول و فشار خون و چربی و اوره دارم، ولی خوب زنده‌ام. همین خودش خیلیه . میتونستم جزء اون ۱۰۵ میلیارد آدمی باشم که همین الان جزء اموات هستند. پس خدا رو شکر. بریم پارتی راه بندازیم (در همین حین صدای داد مامان بچه:‌ بدو بیا بدو بیا بچه‌ نصف فرش رو خراب کرده!)

F.[یک و نیم سالگی- کودک لبخند می‌زنه]  بخورمت فندق!

G.[دو سالگی - کودک راه رفتن یاد گرفته و ابراز احساسات می‌کنه] شما با قیافه‌ی فیلسوف‌مابانه‌ای که آدم رو یاد انکساغورس می‌اندازه به دوستانتون توضیح می‌دید که «این بچه‌ها خیلی شیرینن، ان‌شا‌ء الله خدا حفظشون کنه» همزه‌ی «ان‌شاء» رو  خیلی غلیظ از ته حلق ادا می‌کنید.


H.[سه سالگی]  شما همون آدم بی‌حال و بی‌احساس  و خسته‌کننده‌ی قبلی هستید که به شغل خسته‌کننده‌ و بی‌هیجان قبلی‌تون اشتغال دارید. بی‌هیجان‌ترین لحظه‌ی روزتون هم اون لحظه‌ایست که خسته و کوفته و با اعصاب چرخ‌گوشت شده به خونه برمی‌گردید. با این‌حال کودک شما فکر می‌کنه که شما سوپرمن یا جیمزباند هستید که هر بعدازظهر از یک ماموریت فضایی خیلی خفن برمی‌گردید خونه. از یک ساعت قبل از این‌که بیاید خونه پشت پنجره منتظر می‌شینه و وقتی می‌رسید خونه اون‌قدر بالا و پایین می‌پره که واقعا حس جیمز‌باند بودن بهتون دست می‌ده. بعد از چندهفته پیش خودتون فکر می‌کند «شاید واقعا من خیلی آدم باحال و خفنی هستم و خودم خبر نداشتم» . اعتماد به نفس در حد تیم‌ملی آلمان.

I.[ده سالکی اینا]  با این‌که شما همون جیمز باند قبلی هستید و شغلتون هم مثل قبل به اندازه‌ی فیلم‌های پلیسی و خلبان آخرین مدل هواپیماهای جنگی هیجان داره ولی به دلایل ناواضحی حجم هیجان فرزند شما از رسیدن شما به خونه به طرز محسوسی کاهش پیدا کرده. اعتماد به نفس رو به کاهش.

J.[حدود سیزده‌ سالگی اینا] هیجان از دیدن شما که به صفر رسیده که هیچ، به نظر میاد منفی هم شده. اعتماد به نفس کمتر از میانگین.

K.[حدود پانزده‌ سالگی اینا] فرزند شما بالاخره به حقیقت پی‌برده که شما یکی از بورینگ‌ترین آدم‌های روزگار هستید. این رو ممکنه صریحا بهتون بگه یا با رفتارش بهتون نشون بده. اعتماد به نفس در حداقل ممکن. افسردگی شدید. احتمال اقدام به هاراگیری ‌توسط بابایان.


از این‌جا به بعد سه حالت ممکنه:

L. فرزند شما با گذر زمان عقیده‌اش در مورد شما عوض نمی‌شه و کماکان - به درستی - اعتقاد داره که یکی از بورینگ‌ترین آدم‌های جهان هستید. اعتماد به نفس شما با زمان اندکی  بهبود پیدا می‌کنه و ممکنه از افسردگی حاد نجات پیدا کنید، ولی هرگز خوب و مثل سابق نمی‌شه.

M.فرزند شما با گذر زمان اعتقادش در مورد شما بهتر می‌شه و رابطه‌اش هم  خیلی خوب و صمیمی می‌شه. اعتماد به نفس به تدریج به متوسط برمی‌گرده

N. فرزند شما میاد به دست و پای شما می‌افته که چقدر شما پدر بزرگواری بودید و من هرچی دارم از شما دارم و این حرفا. این بچه‌ها مخصوصا این دوره زمونه خیلی نایابن. اینه که خیلی دل به این حالت نبندید.