طبق معمولِ هر شب، کنار تخت حنا نشستم و دارم براش قصهی قبل از خواب رو میگم:
من [خیلی با آب و تاب]: به نام خدا. یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون توی زمین و آسمون هیچکس نبود. روزی روزگاری در زمانهای ....
حنا [در حالیکه سرش رو میاره نزدیکِ گوشِ من، و با صدای خیلی آروم]: بابا! اینهاش رو لازم نیست بگی. برو سر اصل قصه!
من: :|