کلمات


کنار حنا روی کاناپه نشسته بودم. منتظر بودیم بقیه آماده بشوند که بریم بیرون. حواسم به امیرعلی بود که داشت وسط هال بازی می‌کرد. زیر لب یه آهنگ غمگین رو  زمزمه می‌کردم.


سرم رو چرخوندم به حنا چیزی بگم که دیدم داره  خیره‌خیره به جلو نگاه می‌کنه و معلومه که با دقت به زمزمه‌ی من گوش می‌ده. سرش رو گردوند به سمت من، نگاهش یه بهت عجبیبی داشت، حس کردم رنگش پریده. گفت: «بابا! این آهنگ چرا این‌جوریه؟». گفتم: «چه‌جوریه؟». گفت: «نمی‌دونم...».

بعد گفت «بازم بخون بابا!».


چیزی که می‌خوندم خیلی غمگین بود، هم آهنگش و هم شعرش. و احتمالا حنا احساس نهفته در آهنگ رو گرفته بود، ولی هنوز کلمه‌ای بلد نبود که بتونه احساسش رو بیان کنه.


ولی، مگه ما بزگتر‌های خیلی بلدیم؟ ما بزرگتر‌ها هم بلد نیستیم. حداکثر می‌گیم چقدر قشنگ بود این آهنگ، یا چقدر غمگین. برای کل اسپکتروم احساساتمون، فقط دو سه کلمه داریم...

شاید هم همین‌جوری بهتره.



جملات شرطی نوع سوم در انگلیسی و زندگی در ایران!


اگه کسی تونست حدس بزنه ارتباط جملات شرطی نوع سوم* در زبان انگلیسی و زندگی در ایران چیه؟!


سر جستجوی معلم زبان برای یکی از فامیل به یه وب‌سایتِ فارسیِ آموزش زبان انگلیسی رسیدم که نویسنده‌‌‌اش ظاهرا موقع نوشتن خیلی اعصابش از اوضاع موجود خُرد و خمیر بوده:


« ... کاربردی ترین جملات شرطی در انگلیسی برای ایرانیان به نظرم نوع سوم ان است چرا که در کشورهای عقب مانده و بدبخت  مانند پاکستان و هند و ایران به شدت زیادند افرادی که نسبت به گذشته حسرت می خورند، گذشته ای که غیر قابل تغییر است. »


من که دیگه با این تعبیر جملات شرطی نوع سوم رو از جملات شرطی زبون مادریم بهتر یادگرفتم!


----

پانوشت:

*«اگر بخواهیم در باره مسائلی که دیگر گذشته اندو غیر قابل برگشت هستند صحبت کنیم و یا حسرت بخوریم از شرطی نوع سوم استفاده می کنیم»

condition not possible to fulfill (too late).  example: If I had studied, I would have passed the exam.

بنگ‌بنگ


هرکسی که وارد خونه می‌شه، حنا بدو بدو میره یه جایی قایم می‌شه. ما هم با ایماء و اشاره به وارد شونده حالی می‌کنیم که حنا اینجاست و بروند پیداش کنند. امروز بعد از ظهر خاله خانم اومدند خونه‌ی ما. حنا پشت در آشپزخونه قایم شده بود. من ازتوی هال از بالای اوپن می‌دیدمش. به خاله با اشاره فهموندم که حنا اینجاست و پیداش کنند. خاله هم بعد از کلی فیلم بازی کردن که «حنا اینجاست آیا؟» و «کجاست حنا» و ازاین حرفا بالاخره پیداش کردند. وقتی خاله حنا رو پیدا کردند حنا کلی ذوق کرد و از پشت در پرید بیرون. از سر هیجان یه مسلسل اسباب‌بازی که دستش بود رو به سمت خاله گرفت و ماشه‌اش رو کشید و همون‌طور که ذوق‌زده بود فریاد زد: شلیک کردم بهت، شلیک کردم بهت ...


یهویی یاد آهنگِ خیلی خیلی قدیمی «بنگ‌بنگ» افتادم. این آهنگ‌های قدیمی یه جایی اون ته‌ته‌های ذهن قایم ‌می‌شوند و یه دفعه یه چیزی که پیش میاد می‌پرند بیرون، و  بعد مدت‌ها از سر زبون نمی‌افتند...


I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight

Bang bang
He shot me down, bang bang
I hit the ground, bang bang
That awful sound, bang bang
My baby shot me down

Now he's gone, I don't know why
And 'til this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie

Bang bang...