گفته بودی از زندگیم بنویسم. ولی زندگی من که تغییری نکرده. همانطور است که بود. درست مانند گذشتهها.
امروز جمعه است...؟ یا پنجشنبه؟ نمیدانم. فرقی هم مگر میکند. مثل هرروز صبح قدم میزنم تا آبدارخانه، لیوان کلفت شیشهایم را پر از چایی میکنم. چاییِ پررنگِ پررنگ. مردِ پیری بلند میگوید: "پرملات میخوری مهندس". لبخند میزنم. لیوانم زرد رنگ شده. مرتب میشویمش. ولی نمیدانم... رنگش زرد شده. دیگر نو و تازه نیست. درست مثل حال و روز من.
دستم را دور لیوان چایی میگیرم تا داغیش را حس کنم. میگذارم دستم کمی بسوزد. بعد کف دستانم را جلوی صورتم میگیرم تا قرمزیشان را ببینم. چقدر چیزهای سرخ این روزها کم شدهاند.
روی میزم کاغذها پهن شدهاند. روی کمد کناری یک ستون کاغذ است. نمیدانم، از سال پیش مانده، شاید هم قبلتر. کسی دست بهشان نزده. فقط اضافه شدهاند. مرتب کردنشان چند دقیقه وقت میخواهد و کمی حوصله،... شاید هم امید. حوصله و امید. حوصله...، امید ...؟
میدانی، حس میکنم امیدم کهنه شده. حس میکنم امیدم هم مثل لیوانم لعاب گرفته. زرد شده. دیگر هیجانی برایم ندارد. شده جزیی از زندگی روزمرهام...
بگذریم...
به اتاقم که بازگردم، لیوان چایی سرجای همیشگیاش میرود. کنار میز. دایرهی تیرهای روی میز نشان جای لیوان چایی است. کسی برایش دایره نکشیده. خودش کمکم دایره شده. شاید چون لیوان داغ بوده. شاید هم چون کف لیوان خیس بوده. نمیدانم. واقعا نمیدانم. هرچه که هست لیوان خودش کمکم نشان جایش را ساخته. خود به خود.
با خودم میاندیشم، مثل جایی که در دل آدمها ساخته میشود. خودش ساخته میشود، نه یک روز و نه دو روز، بعد از سالها. رد جای لیوان چایی از روی میزم پاک نمیشود، درست مثل رد پای آدمهایی که هرگز از زندگیم پاک نشد.
به کاغذها ور میروم. کمی کار. بعد هم گوشهای سفید از تکه کاغذی و شعری و دفتری از مثنوی و تاب و تب. به تکه کاغذم که خیره نگاه کنم غرق خاطراتم میشوم. میروم از این دنیا. گاهی اخمهایم بههم فرو میرود، گاهی لبخند میزنم، حتی یکبار قاهقاه خندیده بودم. نمیدانم چقدر وقت میگذرد. وقتی به شعرم نگاه میکنم حس خوبی دارم. حس میکنم جایی هستم سفیدِ سفید، جاییکه ذاتش روشنایی است، جایی که نور روشنایی نمیآورد از بس که روشن است، جایی هستم که لیوان چایی داغ دستم را نمیسوزاند، و یک حضور در تمامی آسمانش وجود دارد. حضوری در تمامی ذره ذرهی نورانیتش ...
عمر دنیای زیبایم که سرآید، برمیگردم به دنیای رنگپریدهام. تکه کاغذ و شعر به سطل زباله میرود. و من آرام روی ورقههایم خم میشوم و شروع به نوشتن میکنم.
اینجا پول زیادی به من نمیدهند. فقط برای لقمه نانی کافیست. ولی خیلی هم کاری به کارم ندارند. همین که میتوانم روزی نیمساعتی برای خودم شعر بنویسم و غرقش شوم برایم کافیست. کسی هم نمیگوید چرا شعرها را دور میریزم. یک روز در میان سطل زباله را خالی میکنند. سطل زبالهی من فقط کاغذ شعر پاره دارد.
مرد میانسالی زبالهها را جمع میکند. آنقدر پرانرژی است که فرصت حرف زدن به من نمیدهد. در که بزند، بله را نگفتم وارد شده. با فریاد سلام گرمش بدون اینکه منتظر جواب من بماند حرفهایش را شروع میکند. هر روز صحبت را سرچیز جدیدی باز میکند. از هوا گرفته تا لیوان چایی من، تا دو پیراهنم که او تا یاد دارد یکی در میان میپوشمشان. از آرزوی پول میگوید و از دختران زیباروی شهر. از نقشههای زندگیش میگوید و اینکه امشب شام کجا خواهد خورد و دیشب کجا بوده.
آنقدر خوشسخن است که تمام حواس مرا از آن خودش میکند. غرق در داستانهایش میشوم. ابروهایم را با ابروهایش بالا میاندازم، و با قاهقاه خندههایش میخندم، و با نقزدنهایش سر تکان دادنی...
شاید پنج دقیقه هم در اتاق نماند. آرزوهای خوبخوب میکند و در را میبندد و میرود. صدایش را میشنوم که وارد اتاق بغلی میشود، و همان داستان و همان داستان.
همه چیز خوب است. شکایتی نیست. خانهام نزدیک محل کارم است. پیاده ده دقیقه راه. صبحها قدم میزنم تا سرِ کار. با اتوبوس هم میشود رفت. اگر هوا خیلی بد باشد با اتوبوس میروم. ولی اگر قدم نزنم صورتم خیلی عبوس میشود. این را همکارم میگوید. تازگیها پیرزن مهربانی همین نزدیکیها خانهای خریده. نامش را نمیدانم. هر از گاهی حلوایی، سوپی چیزی میپزد و برایم میآورد. اگر زنگ خانهام به صدا درآید، پیرزن است. روی حلوایش را تزیین میکند. حلوای پیرزن، یخچال تاریک، سرد و خالی خانهام را چراغانی میکند. فردا شب که بعد از کار به خانه بیایم و در یخچال را باز کنم بیاختیار لبخندی به لبانم مینشیند. با خودم میگویم: خوش به حال یخچال.
سرت را درد نیاورم.
زندگی من فرقی نکرده. همه چیز خوب است. ملالی نیست.
آخرین روزهای یک سالِ غریب
خیلی دور از خانه