خاطرات تهران - ۱

تهران،
این روز‌ها و شب‌ها،
عجیب دل‌بری می‌کند،

با هوای خنک و مطبوعش،با شب‌های شلوغ و پرروحش،


با دخترانش، و پسرانش،
با پوستر‌ها و پرچم‌های انتخاباتی در دست،
و بارقه‌ی امیدِ آینده‌ای بهتر در چشم،

با عطر سرود «ای‌ایران» در خیابان‌هایش، 
که از ستاد‌های انتخاباتی پخش می‌شود،

با عاشقانی فارغ از همه‌چیز، 
که دست‌در دست در خیابان‌هایش قدم می‌زنند،

با خانواده‌هایی سرزنده و خوش‌حال،
که دیروقت به پارک‌ها می‌روند،
با زیراندازی زیر بغل،‌
و منقل و جوجه‌کباب،
و فلاسک چای و بالش.

 

تهران،این روزها و شب‌ها،عجیب دل‌بری می‌کند.

 

 

 

ساعت حوالی ده شب است و من در خیابان قدم می‌زنم،
نسیمی لای شکوفه‌های یاسِ خانه‌ای می‌پیچد،
خیابان بوی بهشت می‌گیرد،
و من از خود بی‌خود می‌شوم،
نگاهم را بالا می‌‌آورم که شکوفه‌های یاس را ببینم که ...

 

که ناگاه پایم در چاله‌ای نیم‌متری فرو می‌رود،
با سر زمین می‌خورم،
از درد ناله‌ام به هوا می‌رود ...

 

کسی دور و بر نیست،
چند لحظه می‌گذرد،
دستی به سرم می‌کشم، 
خبری از خون نیست، نفس راحتی می‌کشم،
 
پایم را تکان می‌دهم، 
تکان می‌خورد،‌ نشکسته است، خدا را شکر،

 


برمی‌خیزم و لنگ‌لنگان راه خانه را پیش می‌گیرم،
با خودم می‌اندیشم،
که این معشوق،
از آن معشوق‌هاست،
که اگر محو دلبریش شوی، 
در دم قصد جانت کند.