هبوط

۱- شیشه‌های ماشین رو توی پارکینگ دانشگاه وسط روز روشن شکستند که از ماشین دزدی کنند. هیچ‌چیز چشم‌گیری هم توی دید نبوده. داشتم پرستار حنا رو می‌رسوندم،‌ حنا هم توی ماشین بود.حنا وسط حرف‌های ما شنید که شیشه‌های ماشین رو شکستند. پرسید کی شیشه‌ی ماشین رو شکسته؟‌ گفتم یه آقایی. گفت چرا شکسته؟ چند تا جمله شروع کردم بگم ولی دیدم هرکدوم توضیحات پیچیده‌ای لازم دارند: یا باید مفهوم دزدی رو توضیح می‌دادم که اون لحظه فکر کردم بدآموزی داره و ممکنه حنا استرس هم بگیره و هم این‌که اگه توضیح می‌دادم  اون‌وقت حنا تا سه روز در مورد جزییاتش سوال داشت، یا باید یه داستانی سر هم می‌کردم که هرکاری کردم نتونستم تو اون شرایط داستانی چیزی بسازم. آخر گفتم نمی‌دونم. البته حنا هم در این شرایط به این سادگی ول کن نیست، گفت چرا نمی‌دونی؟ بگو دیگه چرا نمی‌دونی!.




۲- همکارم، متاسفانه، به بیماری سرطان مبتلا شده. حنا می‌پرسه سرطان چیه. میگم یعنی مریض شده. می‌گه کجاش مریض شده؟‌ میگم سرش. میگه خوب سرش رو بوس کن خوب بشه دیگه.

۳- یه عنکبوت اومده توی خونه‌ی ما. حنا می‌گه واسه چی اومده خونه‌ی ما؟ میگم خونه‌شون رو گم کرده اشتباهی اومده خونه‌ی ما (حالا تا ده دوازده شب باید وقت خواب داستان عنکبوتی که خونه‌شون رو گم کرده بوده تعریف کنم). میگه حالا چیکار باید بکنیم؟‌ می‌گم بابا همراه حنا برای این‌که به عنکبوت کمک کنند اون رو می‌گیرند و می‌اندازندش بیرون که بره خونه‌شون پیش مامان و باباش.

------------

حنا هنوز مفهوم «بدی» را نمی‌دونه. هنوز همه‌ی آدم‌های قصه‌ها و دوروبر آدم‌های مهربونند که فقط به فکر این‌هستند که به هم کمک کنند. هنوز توی همه‌ی داستان‌ها نی‌نی گرگ‌ها با نی‌نی‌گوسفندها دوستانه بازی می‌کنند، عنکبوت‌ها و هر حشره و چیزی که توی خونه پیدا می‌شوند راه خونه‌شون رو گم کردند و بابا همراه با حنا برای این‌که بهشون کمک کنند می‌گیرند و می‌اندازندشون بیرون که برن خونه‌شون. مارهایِ باغی رو نباید نزدیکشون رفت چون مارها می‌ترسند و گناه دارند. حنا هنوز توی بهشت زندگی می‌کنه. جایی که سخت‌ترینِ بیماری‌ها با یک بوس کوچولو درمان می‌شوند، جایی که همه، غذاها و اسباب‌بازی‌هاشون را بدون چشم‌داشتی باهم تقسیم می‌کنند، جایی که  «هر انسان برای هر انسان برادریست، قفل افسانه‌ایست و قلب برای زندگی کافیست». 

ولی، کم‌کم زمان هبوط حناست از این بهشتی که براش ساختیم. هبوطی اجباری به خاطر خودش و امنیت‌اش در دنیای واقعی اطراف ما. حنای ما دیگه هرگز توی زندگیش حسِ آرامشِ بهشتی که تا الان براش توصیف می‌کردیم رو نخواهد دید. 

دیشب با خودم فکر می‌کردم، چی‌ می‌شد این دنیای توصیفی ما واقعی می‌بود: نی‌نی‌گرگ‌ها و نی‌نی‌گوسفندها با هم دوستانه بازی می‌کردند، همه‌ی انسان‌ها فقط و فقط به فکر کمک‌کردن به هم‌دیگر بودند، همه‌ غذاها و اسباب‌بازی‌هاشون را باهم تقسیم می‌کردند، و سخت‌ترینِ بیماری‌ها با یک بوس کوچولو درمان می‌شد...



نظرات 3 + ارسال نظر
مرتضی چهارشنبه 30 مرداد 1398 ساعت 20:19

من جهنم حقیقی رو به بهشت ساختگی ترجیح میدم

Zari سه‌شنبه 29 مرداد 1398 ساعت 10:57

ایکاش واقعا مریضی ها با یه بوس خوب میشدند.
در مورد هبوط، واقعیت اینه تا آخر عمر این هبوط ها مدام تکرار میشوند

صالح یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 23:34

داشتم فکر میکردم به هبوط‌های خودم، پله پله از بهشت چند طبقه به دنیای هزار طبقه اومدم پایین، اولیش رو نمیدونم تو چندسالگیم بود اما بزرگترینش وقتی بود که از دانشگاه اومدم بیرون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد