مطالب به اشتراک گذاشته شده در شبکههای اجتماعی از یک قانون نانوشته پیروی میکنند و آن اینکه مطلبی که به اشتراک گذاشته میشود باید «جدید»باشد. لزومی ندارد که مفهوم یا ایدهی آن مطلب جدید باشد بلکه باید «برچسب جدید» خورده باشد. مثلا مقالهای باشد که امروز چاپ شده یا پست وبلاگی که تاریخ امروز دارد. به نظر میآید شاید به صورت ناخودآگاه انسانها تصور میکنند همهی آدمهای دیگر مطالب قدیمی را قبلا خواندهاند و لذا به اشتراک گذاشتن یک مقالهی قدیمی جاذبهای ندارد، هرچند ایدهی آن ناب و نابدیهی باشد، هرچند مطلب آن مهم و کاربردی باشد.
رانندهی امروز اوبر - نادییِژدا یهچیزی یهچیزی یهچیزیُوا- نویسندهی روستبار بود که به تازگی به آمریکا مهاجرت کرده بود. همهی کتابهایش هم همراهش بود و یکییکی از توی داشبورد ماشین بیرون میآورد و به من میداد ببینم و توضیحات میداد. یکی دوبار هم که تا گردنش را کرده بود توی داشبورد نزدیک بود سر پیچ برویم ته دره. ولی خیلی با هیجان اصرار داشت که همهی کتابهایش را ببینم. برایم قابل درک بود. من هم مقالههایم مثل بچههایم هستند. با جمله به جملهشان خاطره دارم و عاشق اینم که برای بقیه توضیحشان بدهم. چیزی از ادبیات روس نبود که نداند و نخوانده باشد. میگفت ایدههای چخوف و بولگاکف نابترین ایدههایی است که در تمامی زندگیش دیده و شنیده، ولی امروز کمتر کسی میخواندشان. من به چخوف که همیشه ارادت داشتم، و خوشبختانه «دل سگ» بولگاکف را به تازگی به توصیهی خواهرم الهام خوانده بودم و سرافراز شدم!
دوستی داشتم در کار تولیدِ - دقیق یادم نیست - یک نوع چراغ یا دوربینهای مدار بسته بود. شرکتهای داخلی محصولش را نمیخریدند و میگفتند ما به تولید کنندهی داخلی اعتماد نداریم و فقط از خارجی میخریم. تحلیل دوستم این بود که دنبال پورسانت هستند و کمی هم بهشان حق میداد و میگفت تولیدکنندههای داخلی زیاد سر آن شرکتها را کلاه گذاشتهاند. در نهایت دوست بنده یک شرکت خارجی پیدا کرد و یک پولی داد که محصولش - که هنوز هم همان تولید داخل بود - را در کاتالوگش بگذارد. رفتن در کاتالوگ شرکت خارجی همان و مولتیترلیاردر شدن دوست ما هم - به خاطر حجم خرید انبوه همان شرکتهای ایرانی - همان.
با خودم فکر کردم یکی میآمد خیلی از این کتابهای کلاسیک یا حتی مقالههای قدیمی را برچسب جدید میزد و چاپ میکرد میلیونها میلیون آدم جدید خوانندهشان میشدند و در شبکههای اجتماعی داغ میشدند و سر بحثها باز میشد و غیره.
نویسندهی روسِ اوبر-ران گفت مرشد و مارگاریتا را حتما حتما بخوانم. ضمنا خیلی تاکید داشت مثل فرانسویها نگویم «آنتوان» چخوف، بلکه مثل روسها بگویم «آنتون» چخوف. «خ» را هم خیلی خوب تلفظ میکرد. خخخ...
مرشد و مارگریتا بهترین کتابی بود که از پارسال تا حالا خوندم. فوق العاده س و خلاقانه. اگر چه کلا از طرفدارای ادبیات روسیه هستم اما مرشد و مارگریتا سبکش کاملا متفاوت از بقیه س. البته باید برای اینکه بفهمید توی کتاب چیه به چیه کمی صبور باشید
کاش مردم کتاب بخونند. به همین کتابای جدید قانع ایم