مکالمات یک مامان با دخترش سر شام:
- مامانم! دستت رو تا آرنج نکن تو کاسهی ماست، با قاشق ماست رو بردار.
- نرو روی میز. میز که جای راه رفتن نیست. همینجا رو صندلیت مثل یک خانوم بشین.
- سالاد رو چرا میریزی رو زمین، خوب دوست نداری بگذار کنار بشقابت دیگه!
- نه! نه! نه! دیس به این بزرگی رو که نمیتونی بلند کنی. میندازی میشکنیش. بگذار خودم برات بکشم.
- مامانم! صورتت رو فرو نکن تو ظرف غذات. قشنگ مثل یک خانم با قاشق و چنگال غذات رو بردار بگذار توی دهنت.
- قاشقت رو چرا پرتاب کردی پشت صندلیت آخه؟
- دستت رو که الان شستم دوباره نزن به جورابت. جورابت که باهاش میدوی میری بیرون و میای توی خونه میکروب داره آخه!
-اینقدر نق نزن دخترم. این غذا الان داغه! میسوزی! یه دقیقه صبرکن خنکبشه بهت میدم.
- [با عصبانیت ] دوباره تا ما نشستیم سر سفره تو دستشوییت گرفته ؟؟ پاشو! پاشو بریم!
- حالا غذات رو بخور،بعد باهم میریم غذای عروسکت رو میدیم. باورکن چیزیش نمیشه. خواهش میکنم! بشین غذات رو تموم کن بعد برو غذای عروسکت رو ببر!
- تموم گوجههای سالاد رو جداکردی و خوردی؟؟ این سالادِ یک هفتهمون بود! دخترم دلت درد میگیره! گوجه دیگه بسه لطفا!
- [با عصبانیت ] حنا! مامان! سرسام گرفتم! میگذاری یه قاشق غذا از گلوم بره پایین یا نه؟؟!!
- دوباره آب میخوای؟ تو که نصف پارچ رو خالی کردی! دلت درد میگیره اینهمه همراه غذا آب میخوری!
...
خداییش سر فقط یک وعده غذا یکی به شما اینهمه گیر میداد چه حسی بهتون دست میداد؟؟
این متن رو جهت دلداری به همسرم براش خوندم که یه کم روحیه بگیره که تو امریکا هم همین مشکلات وجود داره!!!
آقای اعلم شما به جای مامانش یه ستونی ،دیواری چبزی اگه نزدیکتون هس بی زحمت سر مبارک رو بی مضایقه بکوبین بهش.
چقدر انرژی داره!
کاشکی یکمم از دیالوگ های حنا میگذاشتید :)