پدر معلم ادبیات فارسی بود. سال ۵۶ تصمیم میگیرد برای «خدمت به فرهنگ شهر و کشور» در کنار آموزگاری، کتابفروشی تاسیس کند، از صفر. با سرمایهی معلمیش. کتابفروشی را تا همین اواخر میرفت.
دل بابا ولی فراخ بود. هرکسی کتابی میخواست، میتوانست امانت ببرد. دیده بودم که خود بابا بعضی وقتها به مشتریهایش کتاب امانتی پیشنهاد میداد و کتاب در دستشان میگذاشت. با برادم که وسایلش را جمع و جور میکردیم یک دفتر بزرگ ثبت امانت روزانهی کتاب پیدا کردیم. لیست امانت گیرندگان از راننده و معلم و دانشجو و پزشک و کارمند بانک بود تا وکیل و زرگر و آشپز و سرهنگِ ارتش و شیرینیپز. توی مراسم بابا کلی آدم آمدند و گفتند که کتابی چیزی دستشان است و بازخواهند آورد. ما که گفتیم فقط فاتحهای بخوانند...
صفحهای از دفتر ثبت امانات پدر. نامها و شماره تلفنها برای حفظ حریم شخصی حذف شدهاند.
روحشون شاد
خدا رحمتشون کنه، امثال ایشون نورهای روزگارند امیدوارم روزگارمان پرنور باشد.
خدا پدر بزرگوار شما را رحمت کنه.
بعد از چند ماه دوباره اومدم اینجا. چقدر خوشحال شدم که هنوز می نویسید و چقدر ناراحت که پدرتون رو از دست دادید.
چند ساله دارم نوشته های شما رو دنبال می کنم...بازهم بنویسیدلطفا، نوشته های شما واقعا ارزشمنده.
خدا رحمت کنه.کارهای مثبتی که از انسان های خوب به جا میمونه میتونه مثل موج نسل های بعدی رو جابه جا کنه.روحشون شاد
از یه انسان دوستدار کتاب، مطمئنا، آدم معتدل و عمیقی مثل شما بوجود میاد.
خدا رحمتشان کند. انسانهای شریف جایشان همیشه در زمین خالی خواهد ماند.