دوستان پیشنهاد داده بودند که به جای فقط معرفی داستانهای کوتاه و نویسندگان مشهور در صورت امکان و حداقل هر از چندگاهی یکی از آنها را ترجمه کنم. ترجمه هم از آن کارهایی است که شاید ابتدا کاری نسبتا یکنواخت به نظر آید. ولی یکبار (و فقط یک بار) تجربهاش ثابت خواهد کرد که از غیرخطیترین کارهای ممکن دنیاست. غیر از سختیهایی که قبلا مترجمان از آن سخن گفتهاند - نظیر مشکلات تبدیل ساختار جملهها از زبانی به زبان دیگر - غیرخطیترین قسمت کار آنجایی است که بعضی وقتها ترجمهی یک اصطلاح (مخصوصا اصطلاحاتی که احساس یا حالتی غیر فیزیکی را توصیف میکنند) که معنی سادهای در زبانی دارد و معادلی در زبان مقصد ندارد ممکن است ساعتها زمان ببرد. تلاش برای حل این مهم هم خیلی استاندارد نیست: از جستجو در فرهنگ زبان مبدا و مقصد گرفته تا صحبت با کسانی که زبان مادریشان زبان مبدا است و غیره. در هر صورت که - حتی اگر ترجمهتان ترجمهی خوبی از آب در نیاید- تجربهای بس گرانبهاست. از پیشنهادات و انتقادات در مورد این ترجمه به شدت استقبال میشود.
لوییچی پیراندلو (١٨۶٧-١٩٣۶) نویسندهی ایتالیایی و برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال ١٩٣۴ است. اولین کتاب ترجمه شده به فارسی و در حال چاپ از پیراندلو کتاب سرباز دل با ترجمهی بهمن فرزانه است (کسی خبر داره که چاپ شد یا نه ؟). ما بسی منتظر دیدن کار جدید این مترجم فرزانهایم. برای آشنایی بیشتر با لوییچی این لینک(فارسی) مفید است. این ترجمه هم هدیهای باشد به خاطر روز مهمی که این پست آپ شد. :)
***********************
***********************
ترجمهی داستان کوتاه "جنگ"
نوشتهی لوییچی پیراندلو
(متن انگلیسی: اینجا یا اینجا)
مسافرانی که شبهنگام رُم را با قطار به مقصد سالمونا ترک کرده بودند باید تا صبح در ایستگاه بینراهی کوچک فابریانو میماندند تا یک قطار قدیمی و کوچک آنها را به سالمونا ببرد.
نزدیکهای صبح زنی بزرگجثه با چهرهای که حاکی از اندوهی عمیق بود ناله و زاریکنان وارد کوپهی خفه و آکنده از دود قطار سالمونا شد. پنج مسافر دیگر آن کوپه که از جای دورتری عازم سالمونا بودند شب را داخل کوپه به صبح رسانده بودند. شوهرِ زن، پشت سر او نفسزنان و نالهکنان وارد شد. مردی بود کوچک، لاغر و ضعیف که به نظر خجالتی و پریشان میآمد، با چهرهای رنگپریده و سفید، و چشمانی کوچک و درخشان.
وقتی هر دو روی صندلی نشستند شوهر خیلی مودبانه از مسافرانی که خودشان را جمع و جور کرده بودند تا برای آنها جا باز شود تشکر کرد. بعد مرد رو به همسرش کرد و سعی کرد یقهی پالتوی زن را که تا صورتش بالا آمده بود پایین آورد. سپس خیلی مودبانه پرسید: " حالت خوبه عزیزم؟"
زن بهجای جواب دادن مانند کسی که میخواهد صورتش را پنهان کند یقهی پالتو را دوباره تا چشمانش بالا کشید.
شوهر با لبخند تلخی زیر لب گفت: "دنیای کثیف". و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش توضیح دهد که دلیل اندوه زن بیچاره چیست. تنها پسر آنها قرار بود به زودی به خط مقدم جبهه فرستاده شود. پسری بیست ساله که او و همسرش زندگیشان را وقفش کرده بودند. پسری که برای ادامهی تحصیلش حتی حاضر شدهبودند خانه زیبایشان در سالمونا را سالها رها کرده تا با او در رم زندگی کنند. بعد به او اجازه داده بودند که برای جنگ داوطلب شود با این شرط که حداقل برای شش ماه او را به خط مقدم نفرستند. و حالا قبل از موعد ناگهان تلگرافی دریافت کردهاند که او سه روز دیگر اعزام میشود و از آنها خواسته شده بود به رم بیایند و از فرزندشان خداحافظی کنند.
زن زیر پالتوی بزرگ به خود میپیچید و هرازچندگاهی از شدت ناراحتی مانند زوزهی حیوانات ناله میکرد، و پیش خود حس میکرد که تمامی این توضیحات حتی کوچکترین احساس همدردی در مردمی که به احتمال خیلی زیاد در مخمصهای مشابه او بودند ایجاد نخواهد کرد. یکی از مسافرها که با دقت خاصی به صبحتهای مرد توجه میکرد گفت:
" شما باید خدا رو شکر کنید که پسرتون تازه حالا قراره به خط مقدم فرستاده بشه. پسر من رو روز اول فرستادند خط مقدم. تا حالا دو بار مجروح شده و آوردنش عقب، و بازهم فرستادنش خط مقدم."
مسافر دیگری گفت: " من چی بگم؟ من دو تا پسر و سهتا برادرزاده و خواهرزاده دارم که در خط مقدم هستند."
شوهر با کمی جسارت جواب داد: " شاید، ولی این تنها بچهی ماست."
-- " فرقش چیه؟ شما میتونی به تنها بچهات بیش از حد توجه کنی که اینکار هم فقط زندگی اون رو داغون میکنه ، ولی هرگز نمیتونی اونرو بیشتر از بچههای دیگرت – اگر داشتی – دوست بداری. عشق پدر و مادر مثل نون نیست که بشه چند تیکهاش کرد و بین بچهها به طور مساوی تقسیم کرد. یک پدر تموم عشقش رو بدون هیچ تبعیضی به یکیک بچههاش میده، میخواد یکی باشه یا ده تا. اگه من از شدت ناراحتیِ به جنگ رفتن دوتا پسرم در عذابم، نگرانی من نصفش برای این و نصفش برای اون نیست. نگرانی و رنج من دوبرابره ..."
شوهر با خجالتزدگی جواب داد: " درست ... درست...، ولی فرض کنید پدری که دوتا پسر داره خدای نکرده یکیشون رو در جنگ از دست بده. حداقل اون هنوز یه بچهی دیگه داره که مرهم غمش باشه... در حالیکه ..."
یکی دیگر از مسافران با عصبانیت جواب داد: "بله. یه پسر باقی مونده که مرهم غمش باشه ولی یکی هم رفته که با غمش باید زندگی کرد. در حالیکه که اگر تو پدر یه بچه باشی اگه بچهات بمیره پدر هم میتونه بمیره و از غم و غصه خلاص بشه. کدومیک از این دو حالت بدتره؟ ببین که وضع من چقدر میتونه از وضع تو بدتر بشه ..."
مسافر دیگری صحبتها را با صدای بلند قطع کرد: "اراجیف." مردی بود نسبتا پیر و چاق با صورتی سرخ و چشمانی برافروخته که به رنگ خاکستری ملایم بود.
مرد نفسنفس میزد. چشمان بیرون زده و خشمناکش گویی عصبانیتی درونی با قدرتی غیر قابل کنترل را – که در حد و اندازهی هیکل نحیفش نبود – فروکش میکردند.
مرد بار دیگر تکرار کرد: "اراجیف." و سعی کرد با دستش جلو دهانش را بگیرد گویی میخواست دو دندان پیشین افتادهاش را مخفی کند. " اراجیف. مگه ما بچههامون رو برای زندگی خودمون به دنیا میاریم؟"
مسافر دیگری با اضطراب به او نگاه کرد. مردی که فرزندش از روز اول جنگ در خط مقدم بوده آهیکشید و گفت: "شما درست میگی. بچههای ما مال ما نیستند. بچههای ما به کشور تعلق دارند ..."
مرد چاق به سرعت گفت: "چرند ... ". و ادامه داد: "کدوم یک از ماها به کشورمون فکر میکنیم وقتی میخواهیم بچه به دنیا بیاریم؟ ما بچه به دنیا میاریم برای اینکه ... خوب، برای اینکه اونها باید به دنیا بیایند. و وقتی که اونها به دنیا میاند زندگی ما رو هم از ما میگیرند. این واقعیته. ما به اونها تعلق داریم ولی اونها به ما تعلق ندارند. و وقتی اونها به سن بیستسالگی برسند اونها دقیقا مثل ما هستند وقتی بیستساله بودیم. ما هم پدر و مادر داشتیم، و خیلی چیزهای دیگه در کنارش... نامزد، سیگار، امید و آرزو، کراوات نو، .... و کشورمون، صد البته، که اگر به ما نیاز داشت ما حتما به کمکش میرفتیم – اونوقتها که بیستساله بودیم- حتی اگر پدر و مادرمون مخالف بودند.حالا در سن ماها شکی نیست که عشق و علاقه به وطن هنوز وجود داره، ولی عشق به فرزندانمون از اون بیشتره. هیچکدوم از ما هست که از ته دل نخواد به جای فرزندش در خط مقدم جبهه بجنگه؟"
چند لحظه سکوت برقرار شد. همه سرها را به نشانهی تایید تکان میدادند.
مرد چاق ادامه داد: "پس چرا؟ چرا ما نباید احساسات مقتضای سن بیست سالگی فرزندانمون را در نظر بگیریم. کجای این قضیه غیرطبیعیه که در این سن اونها بیشتر از عشقی که به ما دارند به وطن خودشون عشق بورزند. آیا به نظر شما این طبیعی نیست که اونها به ما مانند سالمندانی نگاه کنند که توانایی هیچکاری ندارند و باید در خونه بمونند؟ اگه کشور باید پابرجا بمونه، اگه کشور مانند آب و نونی هست که همهی ما برای زنده موندن بهش احتیاج داریم خوب یکی باید ازش دفاع کنه. و فرزندان ما وقتی بیست سالهاند این کار رو میکنند و ما نباید براشون گریه کنیم. برای اینکه اگه اونها کشته هم بشوند با شادی و هیجان کشته شدهاند. چه چیزی بهتر از اینکه آدم جوون و شاد بمیره بدون اینکه زشتیهای زندگی رو ببینه، بدون اینکه خستگیها و بیهودگیها و تلخیِ ناامیدیهای زندگی رو بچشه؟ ... چیزی بهتر از این برای فرزندان ما مگه وجود داره؟ کسی دیگه نباید گریه کنه. همه باید بخندند همینطور که من میخندم ... یا حداقل خدا را شکر کنند همونطور که من شکر میکنم. برای اینکه بچهی من قبل از کشته شدن برای من پیغامی فرستاد که در اون نوشته شده بود که او از اینکه زندگیش در بهترین راه ممکن تموم میشه خوشحاله. به این دلیله که، همونطور که می بینید، من حتی لباس عزا نپوشیدهام ..."
مردپیر کت حناییش را تکانی داد، گویی میخواهد آنرا به دیگران نشان بدهد. لب کبودرنگ پیرمرد بالای دندان پیشین افتادهاش میلرزید. چشمان خیسش بیحرکت مانده بودند. او صحبتهایش را با خندهی سریع و آرامی تمام کرد، که آنقدر عجیب بود که ممکن بود با گریه هم اشتباه گرفته شود.
سایر مسافرین حرفهای پیرمرد را تایید کردند: "دقیقا همینطوره ... دقیقا همینطوره"
زن که در گوشهای زیر کتش کز کردهبود در طول سه ماه گذشته تلاش فراوانی کرده بود تا از صحبتهای شوهر و دوستانش چیزی بیابد که مرهم اندوه جانکاهش باشد. چیزی که به او نشان دهد چگونه یک مادر باید به خود بقبولاند که فرزندش را به سوی مرگ و سایر خطرات زندگی بفرستد. ولی حتی یک کلمه هم بین حرفهای زده شده نیافته بود ... و اندوه زن دو چندان شده بود از اینکه، به زعم او، کسی را یارای شریک شدن در غمش نمیدید.
اما حالا صحبتهای مسافر، زن را متحیر و مبهوت کرده بود. او حالا دریافته بود که این دیگران نبودند که در اشتباه بودند و نمیتوانستند او را درک کنند. این خود او بود که به اندازهی سایر پدر و مادرها فداکار و رشدکرده نبود. پدر و مادرانی که حاضر بودند نه تنها رفتن فرزندانشان به جنگ بلکه حتی کشتهشدن آنها را به راحتی بپذیرند.
زن سرش را بلند کرد و کمی به پهلویش خم شد تا با دقت بیشتری به جزییاتی که مرد چاق به همسفرانشان میگفت گوش بدهد. مرد از اینکه چگونه پسرش مانند یک قهرمان برای پادشاه و کشورش با شادی و رضایتمندی جان داده صحبت میکرد. زن به نظرش رسید به دنیایی وارد شده که هرگز به رویایش هم ندیده، دنیایی بس ناآشنا و زیبا. او احساس خوبی داشت از اینکه همه این را میفهمند و یکییکی به این مرد شجاع تبریک میگویند. مردی که میتوانست با چنان شکیبایی از کشته شدن فرزندش حرف بزند.
بعد ناگهان مانند کسی که هیچیک از حرفهای گفته شده را نشنیده باشد و با لحنی مانند کسی که تازه از خواب برخواسته باشد رو به مرد پیر کرد و پرسید:
" حالا .... واقعا پسرتون کشته شده؟"
همه به زن نگاه کردند. مرد پیر هم صورتش را چرخاند و با چشمان خاکستری کمرنگ و برآمدهاش، که به طرز مشمئز کنندهای خیس بودند، نگاهی عمیق به صورت زن انداخت. کمی تلاش کرد که پاسخ سوالش را بدهد، اما کلمات مغلوبش کردند. او همچمنان به زن خیره مانده بود. گویی تازه، با آن سوال احمقانه و عجیب، دریافته بود که پسرش واقعا کشته شده ... برای همیشه رفته ... برای همیشه. صورت پیرمرد در هم فرو رفت، خطوط صورتش بهم پیچیده شدند، گویی بغضش گرفت. با عجله دستمالی از جیبش بیرون آورد، و بعد در مقابل چشمان بهت زدهی سایر مسافران بغضش ترکید، و با صدای بلند غمگینانه و سوزناک هایهای گریست.