فضای سوررئالی است،
یک هفتهی گذشته هر روز صبح که بیدارشدهام انگار توی یک دوران متفاوت بیدار شدهام،
انگار توی یک قرن دیگر، توی یک کشور دیگر،
زندگی ولی، حداقل ظاهرش، مانند گذشتهها در جریان است،
دیروز صبح برف آمد،
امروز هوا آفتابی است، ملایم و مطبوع و تمیز،
برج میلاد از دوردست پیداست،
صدای ماشینها و همهمهی مردم از خیابانها میآید،
ماشینها دو ردیف جلوی بستنی فروشی پارک ملت پارک کردهاند، ترافیک بند آمده،
پسربچهی دستفروش توی پیادهرو دنبالم میدود: «برام یه ساندویچ میخری؟»
رانندهی اسنپی دختر معلولذهنیاش را رسانده مدرسه و آمده دنبال من. همسرش همین دخترش را باردار بوده که موشک زده بودند توی کرمانشاه، زمان جنگ. موج انفجار همسرش را روانی کرده، و دخترش را معلول ذهنی.
همهچیز آرام است،
«حال همهی ما خوب است...»
نمیدونستم ایرانید و وسط این شهر که هرروز زیر بمبارونه انواع اخبار بده از تحریمو جنگو زدن موشک خودیو ...
میتونم ببرسم چرا برگشتید؟و بشیمون نیستید از اینکار؟