فامیل


داشتم رانندگی می‌کردم حنا هم عقب روی صندلی کودک نشسته بود. نمی‌دونم چه بحثی شد ازش پرسیدم  «می‌دونی مامانِ بابا کیه؟» گفت «نه!» گفتم «اِه! نمی‌دونی واقعا؟» گفت «نه!» گفتم «مامان جونه دیگه!» کلی با تعجب گفت« ا‌ِه‌ه‌ه‌!‌ راست می‌گی؟؟؟» گفتم «آره دیگه. پس مامان‌جون کیه؟‌» چیزی نگفت. دیدم قضیه داره جالب می‌شه سریع پرسیدم  «حتما می‌دونی بابای بابا کیه؟» گفت «نه!» گفتم «بابا جونه دیگه»  و همین‌طور عمو و عمه‌‌ها رو گفتم. کاملا ساکت شده بود و توی آینه می‌دیدمش که با بهت به من خیره شده. یعنی آیا واقعا تا حالا نمی‌دونست که مامان‌جون مامانِ منه؟ و عمه‌الهام خواهرِ من؟ پس آخه واسه چی این‌همه باهاشون رفیقه.


بعد از این مکاشفه با خودم فکر کردم احتمالا حسی که به حنا دست داد شبیه اینه که مثلا آدم توی یک شرکت بین‌المللی کار کنه با یه عالمه همکار چینی و فرانسوی و ژاپنی و هندی و کنیایی و بورکینافاسویی و غیره، بعد یه دفعه یکی بیاد بهت بگه اون پسرخاله‌‌ات هست، اون یکی پسر داییت، اون یکی نوه‌ی عمه‌ی مامانت، بالاخره که همه‌ی همکارا با هم فامیل هستید!


حس کردم کل دنیای حنا یه رنگ دیگه‌ای شد این‌ آدم‌های به ظاهر بی‌ربط یه دفعه همه به هم مربوط شدند. 



نظرات 1 + ارسال نظر
پیام دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 12:10

تازه یه لول هیجان انگیز تر هم هست که بچه ها میفهمند مثلا اسم مادربزرگشون "مادرجون" نیست و برای خودش اسم و فامیلی داره. اونجا دیگه کاملا دچار یأس فلسفی میشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد