انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی


« نفط فروشی بشاگرد دکان می آموخت که گاهِ سنجش، با فشردن بپلۀ ترازو از فروشنده زیادت ستاند و بخریدار کم دهد. شاگرد او را از کیفر آن جهانی هراس می داد و او از گناه باز نمی‌ایستاد. تا آنگاه که مرد بامید سودی سفر دریا پیش گرفت و کشتی بخیک های نفط انباشته بود. طوفان برخواست. ناخدا بِسَبُک کردن کشتی فرمان داد. بازارگان از بیم جان با دست خویش خیک ها بآب می افکندند. شاگرد، مزیداَلَم، او را بطنز گفت: انگشت انگشت  مبر تا خیک خیک نریزی.»

از امثال و حکم دهخدا، و آن نقل بمعنی کرده از جامع التمثیل.

نظرات 2 + ارسال نظر
صحرا چهارشنبه 2 مرداد 1398 ساعت 07:52

خیلی آموزنده. باید وقتی باز کنم برای خواندن این گنجینه های کهن. ممنون از اشتراک

مرتضی دوشنبه 31 تیر 1398 ساعت 19:46

چقدر عمیق و زیبا است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد