« نفط فروشی بشاگرد دکان می آموخت که گاهِ سنجش، با فشردن بپلۀ ترازو از فروشنده زیادت ستاند و بخریدار کم دهد. شاگرد او را از کیفر آن جهانی هراس می داد و او از گناه باز نمیایستاد. تا آنگاه که مرد بامید سودی سفر دریا پیش گرفت و کشتی بخیک های نفط انباشته بود. طوفان برخواست. ناخدا بِسَبُک کردن کشتی فرمان داد. بازارگان از بیم جان با دست خویش خیک ها بآب می افکندند. شاگرد، مزیداَلَم، او را بطنز گفت: انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
از امثال و حکم دهخدا، و آن نقل بمعنی کرده از جامع التمثیل.
خیلی آموزنده. باید وقتی باز کنم برای خواندن این گنجینه های کهن. ممنون از اشتراک
چقدر عمیق و زیبا است.