دوسالگیِ وحشتناک


حوالی دو سالگی،‌ دوران گذار مهمی در زندگی کودک شروع می‌شه که  کار رو برای والدین به شدت سخت می‌کنه. به طور خلاصه بچه‌ اون‌قدر بزرگ شده که می‌تونه راه بره (بخونید از دیوار صاف عمودی بره بالا) و یه چیزایی بلغور کنه (یعنی یه نیم‌بند جمله‌ای با فعل و فاعل درهم بسازه) ولی هنوز اون‌قدر بزرگ نشده که بشه باهاش صحبت کرد. در حقیقت دقیق‌تر بخوام بگم صد البته که شما بعنوان والد می‌تونید هرچقدر که دلتون بخواد سعی بکنید که باهاش حرف بزنید. ولی کودک شما اولا یه جا وای نمی‌ایسته که حرفای شما رو بشنوه،‌و ثانیا هم که اگر هم که گوش بده خیلی متوجه نمی‌شه. مثلا وقتی بهش می‌گید «این کار رو نکن کار بدیه»،‌ در ۵۰٪ موارد فکر می‌کنه منظورتون اینه که اتفاقا این کار خیلی خوبیه،‌یا اگه اخم بکنید فکر می‌کنه دارید شوخی می‌کنید و قاه‌قاه می‌خنده. بعد در جواب شما یه چیزایی می‌گه که با توجه به این‌که زمان فعل و جای اجزای جمله بهم‌ریخته است موجب سردرگمی می‌شه. مخصوصا این‌که سیستم خاطراتش هم به کار افتاده و شب‌ها خواب هم می‌بینه. وقتی بزرگ‌سال‌ها بعضی وقت‌ها خوابشون را با وقایع واقعا اتفاق افتاده اشتباه می‌کنند، دیگه انتظارتون از بچه چی می‌تونه باشه؟


 مثلا صبح پا میشه میگه «دِلِش دَلْد کَلْده بود» (دلش درد کرده بود) حالا این رو باید تفسیر کرد که آیا همین الان دلش درد می‌کنه؟ هفته‌ی پیش که دلش درد گرفته بود رو یادش اومده؟‌ خواب دیده؟   از داستانِ شب چندشب پیش یادش اومده؟‌یا همین‌جوری یه سری کلمه رو قاطی کرده که یه چیزی گفته باشه. بعد جلوی فک و فامیل و در و همسایه هم کلی آبرو ریزی راه می‌اندازه. مثلا ما دوماه پیش یک بار که بیرون بودیم شام رفتیم رستوران. از اون موقع تا حالا این رو هرکی رو که می‌بینه - هر بار که می‌بینه - براش می‌گه که «دیشب رفته بودیم رستوران» و بعد کلی با آب و تاب چیزهای علمی‌-تخیلی  و درهم‌برهم تعریف می‌کنه که هر روز هم عوض می‌شن.  دیروز پرستارش اومده به ما میگه شما این چندماه گذشته هرشب  شام رفتید بیرون رستوران؟؟؟ گفتم نه والا،‌آخرین باری که رستوران بودیم دو ماه پیش بوده.


یه نصفه نیمه هم استدلال کردن رو شروع می‌کنه،‌ ولی استدلال‌هاش اشتباه هستند و اگه فکر می‌کنید می‌تونید با بحث منطقی قانعش کنید فقط می‌تونم بهتون بگم:‌گودلاک. بعد این کلمه‌ی «نه» هم توی همین سن یاد می‌گیرن و درست و غلط ازش استفاده می‌‌کنن. هرچی بهش می‌گی میگه «نه»، مخصوصا اگه به هر دلیلی عصبانی شده باشه:

 بستنی می‌خوای؟‌

نه!‌

شکلات؟‌

نه؟‌

بریم با دوستت مریم بازی کنی؟‌

نه!‌

چی‌می‌خوای؟‌‌

نه!

میگم چی می‌خوای؟‌

نه!

هیچ‌چی نمی‌خوای؟

 نه!‌

پس من رفتم به کارهام برسم!‌

[گریه و جیغ  و داد و دست و پا زمین زدن و غیره]




فرنگی‌ها به این سن گذار می‌گن Terrible Twos که من ترجمه‌اش کردم دوسالگی وحشتناک.  اگه جستجو کنید کُــــــلّــــــــی (کُلی رو کش‌دار بخونید)‌ مطلب و مقاله و اینا در موردش پیدا می‌کنید. مثلا این مقاله یا این مقاله .


---------------------------


چند روز پیش با یکی از همکارهام که دوتا دختر نوجوون داره داشتم می‌گفتم که این سن terrible twos واقعا درست میگن که مشکل‌ترین سن یک کودک برای والدینشه. هم اون‌قدر بزرگ شده که خیلی کارها رو  خودش بتونه سرخود انجام بده، هم این‌که نمیشه ذره‌ای باهاش communicate کرد. برگشت گفت دست رو دلم نگذار که این مشخصاتی که گفتی دقیقا وضعیتیه که من با دخترای نوجوونم درگیرش هستم؛ هم اون‌قدر بزرگ شدن که خیلی کارها رو  خودشون بتونن سرخود انجام بدن، هم این‌که نمیشه ذره‌ای باهاشون communicate کرد...

 




نظرات 2 + ارسال نظر
Omid جمعه 9 آذر 1397 ساعت 01:42

آقا من با اجازتون میخوام این قسمت از شعری که توی یکی از پست های وبلاگتون گذاشته بودین رو توی توییترم قرار بدم.

اهل ایرانم اما

کشورم ایران نیست

کشورم گم شده است

در پس تاریخ در پس مردمش من نمی دانم

من با تاب با تب

کشوری دیگر ساخته ام در ذهنم

من صدای نفسش را می شنوم حالا

می شود آیا ...

Mina پنج‌شنبه 8 آذر 1397 ساعت 00:37

wait until they become teenagers.. you wish they were 2 years old.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد