فکر میکردم خنده و شادی یک کودک چقدر عمیقتر از خنده و شادی یک بزرگساله، و غم و گریهی یک کودک چقدر سطحیتر از غم و گریهی یک بزرگسال. وسیلهای برای اندازهگیریش ندارم، ولی حسم اینطوری میگه. با خودم فکر کردم شاید دلیلش اینه که بچهها حس میکنند هر آمدنی همیشگی است، و هر رفتنی موقتی: پدر که شب برمیگرده خونه تا آخر دنیا خونه خواهد ماند، و مامان که صبح میره سر کار،حتما بعد از ظهر برمیگرده.
بعدها که آدمها بزرگتر بشوند میفهمند که هیچ آمدنی همیشگی نیست، و رفتنهای زیادی هم هستند که برگشتی ندارند. اینه که برای یک بزرگسال هیچ آمدنی خندهی عمیقی بر لب نمیاره، و گریههایِ موقعِ وداع دنیا دنیا غم دارند.
چه خوبه که بقیه م مثل من شما رو بعد سالها پیدا کردن
سلام
خوبی؟
هنوز می نویسی؟
من از سال های خیلی دور میخوندم وبلاگت رو و الان یه هفت هشت سالی هست که ندیده بودم.
یادش بخیر.
سلامت و سرحال باشی دکتر
چه خوب توصیف کردین غم و شادی بزرگسالی رو با بچگی